مای نیم ایز وروجک پارت 53

Delaram Delaram Delaram · 1400/12/09 21:48 · خواندن 5 دقیقه

های گایز پارت 53 تقدیم نگاهتون بفرمایید ادامه

پارت 53

کاروان اردوی... اردوی راهیان نور؟
تازه چشمم به حضار توی محوطه افتاد که خانوم ها همه چادر پوش و آقایون لباس های معقول و
موجهی پوشیده بودن. کم مونده بود که سنگ کوب کنم، شاکی رو به ادرین داد زدم:
-تو گفتی می برنمون دریا!
ادرین بیخیال شونه ای تکون داد و گفت:
-خب جنوب هم دریا داره! تو دهات شما هرکی بگه دریا منظورش شماله؟
-ولی من با خودم مایو آوردم ؛ سرو وضعم رو ببین!
متفکر نگاه خریداری بهم انداخت. همون لحظه چفیش رو از جیب لباس گرمش بیرون کشید و دور
گردنش به شکل قشنگی بست. کم مونده بود که چشم هام از حدقه توی دستم بیوفته! من نهایت
یدونه لباس پوشیده با خودم نیاورده بودم و اوشون فکر چفیه ی خوشگل و جنس خوبش رو هم
کرده بود که از قضا با لباس هاش هم ست بود. این ها همه به کنار، مسئله ی اصلی مامانم بود که
فکر می کرد؛ من الان توی جاده ي چالوس دارم کیف دو عالم رو می کنم و آهنگ جاده های شمال
محاله یادم بره رو می خونم.
وقتی به اوج فاجعه پی بردم که گروه های دانشجو صلوات گویان به سمت اتوبوس ها اومدن تا
بعداز سخنرانی مسئول کاروان سرجای خودشون جا گیر بشن. ادرین بی تفاوت خواست به سمت
بقیه حرکت کنه که بافت کمرمیش رو کشیدم و با استرس گفتم:
-حالا چیکار کنم؟
لباسش رو از چنگم در آورد، شونه ای بالا انداخت و گفت:
-چه بدونم، چمچاره!
پرو پرو دست به سینه وایستادم و گفتم:
مامانم من رو به تو سپرده، بیا من رو تا دستشویی ببر لاقعل آرایشم رو پاک کنم.
-داره دیر می شه، فعلا بیا بریم توی صف وایستیم بعدا راجب بتونه کاریه شما فکر می کنیم.
لخ لخ کنان پشت سرش راه افتادم، در حالی که سعی می کردم خودم رو پشت هیکل تنومندش
قایم کنم تا کسی نبینتم، سر صف ایستادم. مسئول کاروان مرد کت شلواری و خوش پوشی که با
صورتی مهربون برامون در رابطه با سفر حرف می زد رو با تمام دقت زیر نظر گرفته بودم تا لاقعل
یه چیزی دست گیرم بشه.
ادرین- تو مگه وقتی داشتی ثبت ناممون می کردی، شرایط رو نخوندی؟؟
به سختی یکم کنارش زدم و گفتم:
-هیس بذار ببینم چی داره میگه؟ نه من اون موقع انقدر استرس داشتم که شک دارم اصلا اسم و
مشخصاتمون رو درست وارد کرده باشم.
بعد از اتمام حرف هاش متوجه شدم که بخاطر سیل و اتفاقاتی که در جنوب کشور رخ داده، با
وجود کمک های فراوون همچنان یسری کمبود ها وجود داره و ما به عنوان اردوی جهادی داریم به
اونجا میریم. مرد خوش چهره انقدر قشنگ و پر انرژی حرف زده بود که خوابم یادم رفت و در
انتهای حرفش دستم رو بالا آوردم و با هیجان گفتم:
یه کَف مرتب وقتی دیدم همه برگشتن و با تعجب نگاهم می کنن؛ ادامه ی حرفم رو خوردم و 
اینجوری تمومش کردم یه کف مرتب صلوات بفرستید!
لبخند رو دیدم که روی لب های مرد کت و شلواری نقش بست و درحالی که سرش رو آروم تکون
می داد، زیر لب شروع به صلوات فرستادن کرد و از بالای چهار پایه پایین اومد.
ادرین- می میری بیشتر از این انگشت نمامون نکنی؟ همین جوری همه از حضور ماها توی این
اردو شوکه هستن، بدترش نکن.
به کمک بسیجی های مسلح و لباس فورم پوشیده، دانشجو ها سوار اتوبوس می شدن. در آخر من
و ادرین درست توی آخرین صندلی های یه اتوبوس پر از پسر جا گیر شدیم که یکی از پسرهای
جوون بسیجی که با ته ریشش حسابی جذاب شده بود، کاملا محترم جلو اومد و در گوش ادرین 
گفت:
رفیق این اتوبوس مختص آقایونه ؛ یه لطفی کن خواهرمون رو به سمت اتوبوس خانوم ها راهنمایی
کن!
ادرین خواست دهن باز کنه که من جلوتر گفتم:
-ببین آقای برادر مامان من گفته فقط باید پیش ادرین بشینم، در غیر این صورت نمی ذاره که به
این اردو بیام؛ بیاو این ریش ادرین ما رو گرو بگیر بذار ما بتونیم به این سفر بیاییم، خب؟
یکم متفکر به کفش هاش خیره شد و با شرمندگی گفت:
-ولی آخه...
ادرین- داداش نمی خوای یه کاری برای ما بکنی؟
قنداق تفنگش رو روی پوتینش کوبید و گفت:
-میرم با حاجی و سید صحبت کنم.
لبخند رضایتی رو به ادرین زدم، از توی کیفم شیر پاک کن در آوردم و شروع به پاک کردن آرایشم
کردم و در آخر شالم رو جوری که حجابم رعایت بشه روی سرم بستم، بدون این که جلب توجه کنم
تا ادرین متوجه قیافه ی جدیدم بشه؛ سر جام وول زدم تا جام درست بشه و بی خوابی دیشبم رو
جبران کنم.
ادرین به سختی با ساک خوراکی زیر پاش ور می رفت تا بتونه لنگ های درازش رو راحت تر بین
دوتا صندلی جا کنه که یکی از پسرها خودی نشون داد:
-آیی عمو، داریم می ریم اردوی جهادی نه ماه عسل؛ خانوم ها توی اتوبوس جدا باید سوار بشن!
همهه اتوبوس رو پر کرد، هرکس بلند می شد و راجب ما یه نظری می داد. من با خیال راحت به
صورت کاملا ناخواسته سرم روی شونه ی ادرین افتاده و توی خواب و بیداری به سر می بردم. 
انقدر خسته بودم که نخوام به حرف های صدمن یه غاز یه مشت متظاهر گوش کنم.
-این بی غیرتی رو تمومش کن، اینجا محیطش مقدسه؛ روی هم نیوفتید لااقل! با اون سرو وضع
اومدید هیچی نگفتیم، دیگه لااقل رفتارتون رو درست کنید و تربیتتون رو زیر سوال نبرید!
ادرین عصبی سرجاش ایستاد و با داد گفت:

پایان پارت 53

نظرتون درمورد این پارت ؟

خیلی ممنون که همراهی می کنید و رمان رو می خونید 

خدافظ 💖