مای نیم ایز وروجک پارت 52
پارت 52
بیشتر نگاهش کردم، پی بردم که دنیس داداش بی حیای ادرین و فقط اینبار برعکس دفعه ی قبل
که لخت و پتی توی استخر بود، لباس پوشیده و یکم شبیه آدمیزاد شده. همچنان طلب کار نگاهم
می کرد که پرو پرو گفتم:
-خوشگل ندیدی؟
یک آن لب هاش به لبخند باز شد و گفت:
-هنوزم که زبونت درازه دختر!
از حرص زبونم رو تا ته براش در آوردم و دوباره در عقب رو باز کردم و داخل ماشین شاسی بلند
ادرین جون نشستم. با لبخند قشنگی به ادرین خیره شدم که بالخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش زحمت دادوچمدون رو
پشت ماشین انداخت، اومد و روی صندلی راننده جا گیر شد.
دنیس_ مرینت فقط به عشق خودت صبح زود پاشدم تا مجبور نشید با ماشین راه برید!
ادرین با عصبانیت سر دنیس و که از بین دوتا صندلی به عقب آورده بود رو چرخوند و جدی
گفت:
-بهتره عشقت رو برای درو داف های دور و برت خرج کنی، انقدر هم منت نذار، جلوت رو نگاه کن..
متعجب شونه هام رو بالا انداختم و سعی کردم توی رابطه ی برادریشون دخالت نکنم. توی ماشین
چشم می چرخوندم که انگار ادرین خودش به این نتیجه رسید که باید توضیح کوتاهی در رابطه با
حضور دنیس توی ماشینش بده:
-دنی اومده که وقتی ما سوار اتوبوس شدیم، ماشینم رو به خونه برگردونه.
زیر لب آهانی گفتم و به کندو کاشم توی ماشین ادامه دادم که چشمم به جاسوییچی قشنگم افتاد
که از اون روزی که خودم به آینه ی جلوی ماشینش آویزون کرده بودم، هنوز اونجا خود نمایی می
کرد. پولیش نرمش حسابی کثیف شده بود و همین باعث شد که دستم رو جلو ببرم تا برش دارم،
وقتی برگشتم خونه براش بشورم و دوباره بهش پس بدم.
همین دستم پولیش نرم چاسوییچی رو لمس کرد، ادرین با ضربه پشت دستم زد و گفت:
-برا چی به آویز من دست می زنی؟
آویزت؟ کلا عادت داشت نسبت به همه چیز ادعای مالکیت شدیدی داشته باشه. لب هام رو
برچیدم، در حالی که دوباره سرجام تکیه می دادم، گفتم:
-خسیس، نمی خورمش که! می خواستم ببرم برات بشورمش، خیلی کثیف شده.
از توی آینه نگاهم کرد و گفت:
-خودم می شورمش تو بهش دست نزن.
اداش رو در آوردم که متذکر شد:
-دیدم چیکار کردی!
_اتفاقا کردم که ببینی
و بیشتر بهش بی محلی کردم. یاد اون روز سرد زمستونی افتادم که جاسوییچی رو با چه
وضعیتی بهش هدیه دادم.
در تمام طول مسیر ادرین و دنیس و در رابطه با چیزی که من سر در نمی آوردم، کل کل می
کردن. من هم که شب گذشته رو اصلا نخوابیده بودم، از فرصت استفاده کردم تا یه چرت کوتاه
بزنم. هنوز چشم هام گرم نشده بود که دنیس گفت:
-آی خانوم بلبل زبون، پاشو رسیدیم، اگه می خوای از کاروانتون جا نمونی بجنب که ادرین
چمدونات رو برداشت و رفت!
با وحشت از اینکه مبادا جا بمونم چشم هام رو باز کردم و دور و اطرافم رو نگاه کردم. دنیس با
لبخند جذابی نگاهم می کرد و در حالی که به بیرون اشاره می زد گفت:
-ببین چقدر کل کل بینتون براش ناموسیه که حاضر شده از مسافرت خارجه و سواحل انتالیا دل بکنه و با تو یه
همچین جایی بیاد.
متوجه منظورش نشدم، با ذوق در ماشین رو باز کردم و خودم رو به ادرین رسوندم که وایستاده
بود و موبایلش رو چک می کرد. نتونستم هیجانم رو بیش از این کنترل کنم و با ذوق گفتم:
-وایی ادرین باورم نمی شه منم دارم میام شمال!
ادرین از بالای گوشیش نگاهم کرد و با تعجب گفت:
-شمال؟
آره دیگه شمالـ...
همون لحظه پلاکارد یکی از چندین اتوبوسی که توی محوطه ی یه امام زاده پارک کرده بودن رو
خوندم:
-کاروان اردوی... اردوی راهیان نور؟؟؟؟؟؟؟
پایان پارت 52
نظرتون در مورد این پارت ؟
بای
بای