مای نیم ایز وروجک پارت 51

Delaram Delaram Delaram · 1400/12/08 18:43 · خواندن 7 دقیقه

سلام پارت 51 رو اوردم بفرمایید ادامه​​​​​​

پارت 51

صدای دکتر رو بالای سرم می شنیدم که با خنده رو به مامانم می گفت:
-تعجب کرده بودم که داره یه سال می شه و مرینت هنوز سرش نشکسته که دوباره بیاریدش اینجا.
مامان- والله این دختر بلخره نمی تونه یه سال کامل سالم بمونه، باید یه بلایی سر خودش بیاره ؛
بس که سر به هواست و روی ابرا راه میره.
برعکس خیلی ها که بوی الکل حالشون رو بد می کرد، این بو تنها استرس و هیجان عجیبی توی
وجود من می نداخت که بعضی وقت ها خودم رو هم متعجب می کرد. سنگینیه نگاه چشم های
متعددی که بهم خیره شده بودن تا افتخار بدم و چشم باز کنم رو حس می کردم ؛ بیشتر از اون
نمی تونستم چشم هام رو بسته نگهدارم، چون مامان اندازه ی کافی داشت حیثیتم رو می برد. لای
پلکم رو باز کردم، اولین حرکتی که زدم؛ دست بردم و گفتم:
-بخیه که نخورد؟
کیمیا با خنده سر تکون داد و با دست عدد چهار رو نشون داد ؛ با تعجب خواستم بشینم که زخم
تازم تیر کشید و از حرکت انداختم، فقط تونستم با تعجب داد بزنم:
-چهارتا؟؟
رکورد شکونده بودم! هربار که سرم می شکست نهایت با یه باند پیچی کارم راه می افتاد؛ به متکای
پشتم تکیه دادم و با اعتراض رو به کیارش گفتم:
-هوی! به کمپوت من رو ناخونک نزن!
ادرین رو اون حوالی نمی دیدم با تعجب از مامان سراغش رو گرفتم که با دلخوری گفت:
-دیگه تو برای بچه دلخوشی گذاشتی که بیشتر از این بمونه؟ طفلک از زور ناراحتی شام نخورده
رفت، فقط گفت که پس فردا صبح زود میاد دنبالت که با هم برید!
یکم به مغزم فشار آوردم، به نتیجه که نرسیدم سوالی گفتم:
- با هم بریم؟
مامان که معلوم بود حسابی نگرانم شده و این سرشکستن بد موقع دلش رو به رحم آورده، گفت:
-آره دیگه! اردو رو می گفت..
اردو؟ یعنی بلخره رضایت داد!؟ خدایا نوکرتم که انقدر قشنگ اتفاق ها رو کنار هم می چینی. بی
توجه به پرستاری که وارد اتاق شد تا سرم رو از دستم بکشه، توی جام ادای رقصیدن در آوردم و
گفتم:
-هوه، هوه... نه چک زدیم نه چونه، اردویی شدیم بی بونه!
قیافه ی کیارش رو دیدم که به وضوح ترش کرد، قوطی کمپوت که بالا می برد تا سر بکشه رو بی
اشتها پایین آورد و از اتاق خارج شد. حقش بود ؛ بچه پرو ادای تعصبی ها رو برای من در می آورد.
***
دو ساعت دیگه حوالی ساعت چهار بنا بود که ادرین دنبالم بیاد تا باهم به محل حرکت بریم و من
همچنان درگیر این بودم که چه لباس هایی بردارم و چجوری چمدونم رو ببندم.
شمال و کنار دریا مطمئنن  هوا شرجی بود و من انواع و اقصام لباس های لب ساحلي و مایو هام
رو برداشته بودم. کرم ضد آفتاب، دو سه تا مانتوی جلو باز و تاب و تیشرت. خلاصه که با کمک
قابل توجه کیمیا که کل کمد رو پایین ریخته بود تا برای من لباس پیدا کنه و تلاش بی وقفه ی
خودم، چمدون دو نفری کیارش رو پر از لباس های رنگوارنگ کردیم. وقتی دیدیم هیچ رقمه در
چمدون بسته نمی شه، روی چمدون نشستم و کیمیا با تمام توان زیپ رو کشید که نزدیک بود از
جاش در بره!
نوبت به لباس پوشیدن رسیده بود، کیمیا از خود گذشتگی کرد و مانتو بلند سنتیش که از بغل
چاک بلند می خورد و شلوار جین کوتاهش رو بهم بخشید تا مثلا باعث حفظ آبروی خانوادگیمون
بشه. آرایشم رو طبق معمول همیشه انجام داده و بلخره رضایت دادم که ده دقیقه مونده به چهار
از اتاق خارج بشم تا در طول خوردن صبحونه به نصیحت های گرانمایه ی مامان گوش بدم.
بلخره کیارش هم از لک بیرون اومد، در اتاقش رو باز کرد تا آخرین صبحونه ی قبل سفرم رو همه
با هم بخوریم. مامان یه ساک کوچیک خوراکی هم کنار چمدون بزرگ و باد کردم گذاشت، در حالی
که می اومد تا پشت میز بشینه و صبحونه بخوره گفت:
-همین نشستی تو ماشین درش رو باز نکنیا! بذار یکم راه بیوفتید، وقتی ضعف کردی از خوراکی
هات بخور. سهم ادرین  روهم بهش بدیا، از هرچیزی دوتا گذاشتم ؛ گناه داره طفلک مادرش الان
بالا سرش نیست که براش ساک ببنده.
چشم هام رو کلافه توی حدقه چرخوندم و فاتحه ی خودم رو خوندم، مطمئنن وقتی ادرین می
رسید جلوی در خونه مامان می خواست بگه کنار اون می شینی و به حرفش گوش میدی!

کیارش برای اینکه باهام آشتی کنه خودش پیش قدم شد و لقمه ی محبتش رو جوری توی دهنم
چپوند که احساس خفگی کردم، با اعتراض به سمتش چرخیدم که نگاه خیرش رو متوجهم دیدم و
بلافاصله گفت:
-بیریخت تخس نری بیای سیاه زغالی شده باشیا!
لقمه رو بزور توی دهنم جا به جا کردم تا جوابش رو بدم که زنگ در خونه خبر از رسیدن ادرین
داد. از لحظه ای که با زور می خواستم چمدونم رو از کنار در آشپزخونه جا به جا کنم مامان شروع
به تذکر دادن کرد تا وقتی که به جلوی در ورودی برسم.
مامان- مرینت جان با غریبه ها کل کل نکنیا! به حرف ادرین گوش بده خب؟! قبلا همه ی تذکرها رو
به اون هم دادم، تو رو اول به خدا بعد به ادرین سپردم. مرینت زیاد غذا نخور، از بچه هاتون دور
نشو، مرینت نشنوم برای کسی دردسر درست کردی...
مطمئن بودم که بعد از این همه حرفی که زده نفس می گیره و یه جمله رو بلند و با تذکر بیشتری
بیان می کنه، پس چمدون رو روی مزائیک های حیاط رها کردم و همزمان باهاش گفت:
-مرینت  گوشیتم همیشه در دسترس باشه.
-عه بسته دیگه مامان مگه بچه ی کلاس اولیت رو داری می فرستی اردوی علمی؟ خواهش می کنم
این حرف ها رو جلوی ادرین تکرار نکن، آبروم میره!
با اکراه واه گفت و روش رو برگردوند، کیارش که دید چمدون رو به هر جون کندنی که بود خودم
تا جلوی در حیاط آوردم و قرار نیست وظیفه ی حمل چمدون رو به گردنش بندازم چشم های ابیش
و درشتش که نشونه ی خانوادگیمون بود رو با دست مالید، دستی به موهای شلختش
کشید و گفت:
-خب دیگه برو پی کارت می خوام برم بخوابم ؛ فکر کن.. یه هفته بدون مری توی خونه چه کیفی
بده!
با مامان و کیمیا رو بوسی کردم و وقتی خواستم بدون خداحافظی از کیارش خونه رو ترک کنم، به
سمتم اومد و تا توان داشت توی بغلش چلوندتم و کنار گوشم گفت:
-مواظب خودت باش، تو امانت منی دست خودت
در رو باز کردم، چمدون رو بیرون گذاشتم و بعد از اینکه سرم رو به نشونه ی خداحافظ برای همه
تکون دادم، در رو بستم. دیشب خودم کلی اسرار کردم که تو رو خدا وقتی ادرین اومد دنبالم
همتون بیرون نریزید و با نصیحت هاتون آبروم رو نبرید، شک داشتم که یادشون مونده باشه، ولی
مثل اینکه برای اولین بار حرف هام اثر بخش بود.
هیجان درونم رو با یه نفس عمیق بیرون فرستادم، چشم چرخوندم و دیدم که رادمان ماشینش رو
بیرون کوچه پارک کرده، کلافه و منتظر به داخل کوچه نگاه می کنه. از همون فاصله طلب کار
نگاهش کردم و داد زدم:
-من نمی تونم چمدونم رو تا اونجا بیارما! بیا ببرش.
عصبی سرش رو تکون داد و پا کوبان وارد کوچه شد و مسافت کوتاه تا جلوی در خونمون رو طی
کرد. به من که رسید، با کنایه گفت:
-بالخره رضایت دادی؟ منم دو سه تا چمدون بلا استفاده توی خونه دارم، می خوای اون ها رو هم
برات بیارم پرشون کنی!
-کم حرف بزن، وسایل هام رو بیار دیر شد..
ادرین نگاه کلافه ای به صورتم انداخت و گفت:
- فکر نمی کنی نوکر بابات سیاه بود؟
اهمیتی بهش ندادم، ساک کوچیک حامل خوراکی هام رو برداشتم تا مبادا یوقت یدونه از چیزهای
ارزشمند توش به ادرین برسه و جلو تر از اون به سمت ماشینش حرکت کردم؛ ثانیه ای از غر زدن
دست بر نداشتم:
-خسیس بی خاصیت، نکرده ماشین رو بیاره توی کوچه این همه راه این وسایل ها رو خرکش
نکنیم...
در عقب رو باز کردم، ساکم رو توش پرت کردم. ماشین رو دور زدم تا روی صندلی جلو بشینم؛ به
محض اینکه در شاگرد رو باز کردم، متوجه مرد تنومندی شدم که روی صندلی به خواب رفته و با
سر و صدا و غرغر های من کلافه چشم هاش رو نیمه باز کرده، طلب کار بهم نگاه می کنه!

پایان پارت 51