مای نیم ایز وروجک پارت 46
سلام برید ادامه پارت 45 رو اوردم امیدوارم لذت ببرید
پارت 46
پوستش قرمز شد و از خنده غذا توی گلوش پرید و تیکه تیکه گفت:
-دیوار مهربانی چیه دختر... این در عوض اون شالیه که پرت کردم توی سطل آشغالی! گفتم این رو
برات بخرم تا با هر کادوی کوچیکی سرت کلاه نره و الکی ذوق مرگ نشی.
یبار دیگه به ظرافت شال که قاطی گلدوزی های طلاییش جواهر دوزی های ریزی هم به چشم می
خورد، نگاه کردم و ناراحت گفتم:
- الان می خوای پولت رو به رخ من بکشی؟ من اون شال ساده ی لوکا رو بیشتر دوست داشتم! من
مگه گفتم برو برام کادوی گرون قیمت بخر که رفتی این کار رو کردی تا منتش رو هر روز روی سرم
بذاری؟
بی اشتها ساندویچش رو روی سینی پرت کرد و گفت:
_به هر حال این رو برای تو گرفتم تا فکر نکنی شال اون مداد شمعی رو از دست دادی، نمی خواستم مدیون
باشم! این برای تو، خواستی سرکن، نخواستی هم از اینجا که بیرون رفتی توی آشغالی پرتش کن،
اما هرکاری که می خوای باهاش بکنی؛ حق نداری الان این رو به خودم بر گردونی.
کادو رو دوباره جلوم گذاشت و با گفتن اینکه:
-هوا برت نداره این فقط یه رفع دینه نه بیشتر پس فکر های بی خودی نکن.
از کتابخونه خارج شد.
تمام مدت به شالی نگاه می کردم که می دونستم یه شال معمولی با یه قیمت معمولی نیست،
هنوز برگه ی سفارشی و مارک بودنش که به زبان فرانسوی بود، روی کنار ترین گوشش خودنمایی
می کرد.
چیزی تا عید و اردوی بزرگ نمونده بود و من نمی دونستم اصلا چجوری قراره از مامان رضایت
بگیرم که بذاره من هم با بچه ها برم. توی کتابخونه ی سوت و کور نشسته بودم و نمی دونستم به
خرید نکرده ی عید فکر کنم یا شال گرون قیمتی که هدیه گرفته بودم. نمی دونستم به اردو فکر کنم
یا ادرینی که گشنه و ناراحت کتابخونه رو ترک کرد ؛ حتی نمی دونستم امسال با اوضاع اقتصادیه
پیش رو خرید عید و حتی عیدی در کار هست یا نه! نمی دونستم و سعی می کردم که دنبال جوابم
نباشم.
"پارادوکس خیال هم، یکی از آن سخت ترین های زندگیست:
همزمان بدانی و ندانی، بدانی و نخواهی، بدانی و نمانی...
بدانی که نمی شود و خیال کنی ندانی
بدانی که مشکلات تمامی ندارند و این سرنوشت را نخواهی
بدانی که راه پیش نداری و باز هم در تنگنای خیالت ادامه دهی و نمانی"
**
-کیمیا مردی؟ خب د بیا دیگه دورم سبزی خوردن سبز شد بس که منتظر موندم!
باز هم طبق معمول همیشه قبل از عید انقدر سر مامان شلوغ شده بود که ما می خواستیم دقیقه
نودی نه شایدم توی وقت اضافه خرید کنیم. کیارش که به خودش کارت قرمز داد و خودش رو از
خرید محروم کرد ؛ مونده بودیم من و کیمیای مشکل پسند که قرار بود به اتفاق هم خرید کنیم.
بوجه محدود و میزان خرید ها نا محدود محاسبه شده و هوا شناسی اوضاع کارت بانکی رو خشک و
رو به خشکسالی پیش بینی کرده بود..! برای بار دهم کیمیا رو با جیغ صدا زدم که از در خونه
بیرون پرید و گفت:
-داشتم با مامان حرف می زدم!
-خب؟
کیمیا- خب چی؟
با دست پشت سرش رو نشونه رفتم و گفتم:
-خب نتیجه؟
خم شد کفش های کتونیش رو که قبل از خودش من پا زده بودم که ببینم به تیپم میاد یا نه رو
پوشید:
-نتیجه نداشت تا اومد حرف بزنه شارژش تموم شد!
براش دهن کجی کردم و به سمت در حیاط راه افتادم، برای آخرین بار خودم رو توی صفحه ی
گوشیم چک کرده و از در خارج شدم. توی خیابون داشتم برای کیمیا اتمام حجت می کردم نباید
روی لباس های گرون قیمت قفلی بزنه و دست من رو لای پوست گردو بذاره که یهو:
ادرین- تاکسی نمی خوایید؟
شوکه سر جام ایستادم و به ادرین که دستش رو از شیشه ی ماشین شاسی بلندش بیرون آورده
بود خیره شدم. خدایا یه بارم که ما کاری به کسی نداریم تو شوخیت گرفته؟ این اینجا چیکار می
کنه آخه؟!
قبل از اینکه من حرفی بزنم، کیمیا با خوشحالی به سمت ماشین ادرین دوید و گفت:
خدا تو رو بخاطر پاهای بی گناه من فرستاده، وگرنه این مرینت خسیس من رو تا خود بازار پیاده
می برد و می آورد!
با اخم به کیمیا اشاره زدم که برگرده سر جاش و طلب کار رو به ادرین گفتم:
-تو اینجا چیکار می کنی؟
-ببخشید که وقتی داشتم توی زمین های آب و اجدادی شما راه می رفتم ازتون اجازه نگرفتم! کیمیا
جان بپر بالا که خدا هم می دونسته تنهایی خرید کردن به من نمی چسبه و تو رو برای من
فرستاده..
اخم هام رو توی هم کشیدم و بلافاصله گفتم:
-کیمیا سرجات بمون ؛ الان مثلا باور کنم که تو از اونم بالاها اومدی تا اینجا خرید کنی؟ ممنون برو
به کار هات برس ما خودمون دوتایی می خواییم بریم خرید.
ادرین دستش رو توی موهاش که دوباره بلند شده بودن کشید و عصبی گفت:
-فاز گرفتی خفن، حواست باشه فیوزت دست ماستا! می گم بیایید سوار شید، یعنی سوار شید. این
دور و اطراف یکی از دوست هام گالری زده، اومده بودم کارهای اون رو ببینم.
کیمیا دیگه وای نستاد تا از من دستور بگیره و خیلی شیک و مجلسی ماشین رو دور زد و در سمت
شاگرد رو باز کرد و سوار شد. یکم به ادرین نگاه کردم و همچنان مشکوک به سمت ماشینش قدم
برداشتم و پشت نشستم.
کیمیا که از مهمونی البرز به این ور حسابی با ادرین آشنا شده بود، یه ریز حرف می زد و مغز
تلیت می کرد. ادرین انگار همچنان با من قهر بود که برعکس همیشه که وقتی سوار ماشینش می
شدم مدام به هر بهونه ای نگاهم می کرد، دیگه خبری از گردش چشم هاش روی صورتم نبود.
کیمیا- تو خرید عید کردی؟
ادرین برای ماشین جلو بوق زد و با هیجان گفت:
-آره سه بار!
و در جواب کیمیا که حرفش رو با تعجب دوباره تکرار کرد، گفت:
آره هربار که یکی از دوستام برای خرید بیرون رفت، من هم رفتم و یه سری لباس هم برای خودم
خریدم. حالا یکی دو روز تا عید مونده و همچنان چندتا از دوستام خرید نکردن!
کیمیا با اشتیاق و ته مایه های حسرت گفت:
-خوش به حالت بابا، ما همین یبارش رو هم بزور...
با عصبانیت بین حرف کیمیا پریدم و گفتم:
-ساکت باش و سعی کن از منظره لذت ببری تا پیاده بشیم!
ازم حساب برد و سرش رو پایین انداخت که ادرین بلافاصله با جدیت گفت:
-وقتی بلد نیستی خودت با راننده حرف بزنی، جلوی بقیه رو هم نگیر خانوم! کیمیا ساکت بمونی
این آبجیه نچسبت رو از ماشین پایین پرت می کنم..
حسودیم می شد یا عصبانی بودم رو نمی دونم، فقط در همین حد بگم که وقتی از ته دل با کیمیا
می خندید و هروقت نگاهش از توی آینه به من می افتاد خندش رو به یه اخم غلیظ تبدیل می
کرد، دلم می خواست که انقدر سرش رو به فرمون بکوبم تا بمیره! مثل همیشه بگو و بخندهاش با
این و اون بود و اخم و تخم هاش مال منه فلک زده. دهن قدیمی ها رو باید طلا گرفت که می
گفتن: دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید!
کیمیا در داشبرد رو باز کرد و با ذوق گفت:
-وایی اینجا رو! عه مری ببین از اون کاکائو ها که تو دوست داری!
توجهی بهش نکردم و با حرص از پنجره بیرون رو تماشا کردم، می دونستم که اگه حساسیت نشون
بدم، ادرین آبروم رو می بره. بیرون از ماشین انگار ثانیه های آخر دنیا به صدا در اومده بود و
هرکس با عجله به سمتی می دوید، این هیاهو بوی زندگی می داد، بوی بهار.
کیمیا- ادرین این همه شکلات رو خودت تنهایی می خوری؟
ادرین که انگار متوجه ناراحتی من شده بود، با دست راست در داشبورد رو بست و گفت:
-نه من بعضی روزا سرویس یه دختر بچه ی ناز نازو ام این خوراکی هارو اینجا گذاشتم که اگر جیغ جیغ کردو چشای اسمونیش بارید
ساکتش کنم!
پایان پارت 46
چطور بود ؟
لایک و کامنت به فراموشی سپرده نشود بای