مای نیم ایز وروجک پارت 45
خیلی ممنون که نظرات و انتقاداتو پیشنهاداتون. رو در کامنت ها می گید و لایک می کنید
دیگه جمع کنید برید ادامه
پارت 45
نمی
دونم چجوری، اما هرطور که شده من باید توی این اردو شرکت می کردم. دریا خودش به تنهایی
دلیل قانع کننده ای بود که بخوام ازش عذر خواهی کنم! اصلا از قدیم هم گفتن آدم با یه ببخشید
کوچیک نمی شه هیچ، تازه بزرگ و ارجمندم می شه! فکر کنم یبار توی عمرم بگم ببخشید غرور
خونم افت نکنه، تازه ادرین هم قول میده که به کسی نگه من ازش عذر خواستم.
مری-مگه نه؟
ادرین در حالی که کد یه کتاب رو وارد سیستم می کرد تا دسته یه دانشجو بدتش، گفت:
-دوباره خل شدی؟
معلوم نبود چقدر فکر کرده بودم که حضور یه دانشجوی جدید داخل کتاب خونه رو حس نکرده
بودم. گوشه ی ناخنم رو با دندون کندم و سعی کردم به دردش توجهی نکنم
فکر هام رو سر هم کردم و همین که مراجعه کننده در کتابخونه رو بست، با سرعت نور و خیلی
گفتم:
-ببخشید.
ادرین- چی؟ چی گفتی؟ صدات رو نشنیدم!
به درو دیوار چشم انداختم و گفتم:
-گفتم ببخشـیـ...
با تعجب و ته مایه های خنده نگاهم کرد، در ادامه با پرستیژ خاصی گفت:
-نه دیگه! نشد ؛ باید بگی: ادرین عزیزم معذرت می خوام که توی کلاس باهات بد حرف زدم و
دیگه تکرار نمی شه
انگشت هام رو توی مشتم جمع و تا تونستم فشارشون دادم، جوری که رگ های دستم درد گرفتن و
خون دستم از جریان افتاد. یه نفس عمیق کشیدم ؛ مرینت یه اردوی دانشجویی ارزشش رو داره، تازه
بعدا می تونی بابت این معذرت خواهی کلی اذیتش کنی! آرم باش مرینت، آروم باش.
به صفحه ی مانیتور چشم دوختم و با دندون های کلید شده شروع کردم:
-ادرین من معذرتــ...
ادرین- نه دیگه! نشد ؛ دندون هات رو از هم فاصله بده و حرف بزن تا من صدات رو خوب بشنوم.
وقتی داری حرف می زنی توی چشم هام نگاه کن!
به سمتش چرخیدم و این بار با لطافتی که تهش به عصبانیت می رسید، گفتم:
-ادرین من...
ادرین- ادرین عزیزم!
-خیله خب، ادرین عزـ...ـیزمم من معذرت می خوام!
ادرین - بگو دیگه تکرار نمی شه!
الکی بغض کردم و ادای گریه در آوردم، ولی سعی کردم زودتر این ماجرای معذرت خواهی رو تموم
کنم تا کسی نیومده و مجبور نشدم از دوباره تکرارشون کنم.
-دیگه تکرار نمی شه! خوب شد؟ راحت شدی؟
ادرین کش و قوصی به تنش داد و گفت:
-حالا می تونم بدون اینکه لوکا رو یه فص بزنم، یه روز خوب رو برای خودم بسازم! خب دیگه
اونجوری هم نگاهم نکن پاشو برو به کارت برس بذار من هم به زندگیم برسم.
یهو داد زدم:
- ولی تو قول دادی! تو قول دادی بهش عمل نکنی مجبورت می کنم جلوی همه ی دانشجوها بخاطر
معذرت خواهی امروزم، ازم معذرت خواهی کنی!
ادرین-تا وقتی اینجا نشستی و داری زیر گوشم جیغ جیغ می کنی نمی تونم تمرکز کنم و کاری که قرار بود
رو انجام بدم. پس سعی کن هیس باشی!
خودم رو روی صندلی بالا کشیدم، ساکت و مظلوم با چشم های درشت شده نگاهش کردم که با لحن خاصی
گفت:
- اونجوری نگاهم نکن
و بعد سرش رو توی مانیتور برد و تند تند شروع به نوشتن حروف انگلیسی بی سرو تهی کرد.
وقتی بعد از یه تلاش چند دقیقه سایت اصلی دانشگاه رو روی مانیتور دیدم، شوکه شدم و داد
زدم:
-اینکه سایت دانشگاست، چیکار داری می کنی؟
دستش رو جلوی دماغش برد، ازم خواست که ساکت باشم و آروم گفت:
-با این سواد کمت دانشجوی رشته ی برنامه نویسی هم هستی؟ اسم خودت رو چجور برنامه نویسی
گذاشتی که هنوز هک کردن یه سایت فکستنی رو بلد نیستی؟
ترسیدم و کنترل صدام از دستم خارج شد، دوباره داد زدم:
مری :هکشون کردی؟ الان میان می برنمون زندان!
اون می خندید و همچنان کد نویسی می کرد. من از استرس روی صندلیه چرم متحرکم چسبیده
بودم، تند تند و با صدای بلند نفس می کشیدم.
ادرین - پاشو _پاشو برو از سلف یه چیزی برای نهار سفارش بده، بخاطر اون استاد بی فرهنگ صبحونه هم
که نخوردیم.
-من نمیرم!
حس می کردم اگه پام رو از کتابخونه بیرون بذارم یه گله پلیس بیرون منتظرم هستن که من رو به
عنوان همدست ادرین بگیرن و ببرن. انگار ادرین هم این موضوع رو از چشم هام خوند که با
خنده گفت:
-نترس بابا! این صدمین دفعست که وارد سایت شدم ؛ حوصلم سر میره میام اینجا کارهای
انفورماتیک رو راست و ریست می کنم که مسئولش هیچی حالیش نیست، سایت همیشه خرابه و
بچه ها همیشه معترض..
همچنان ثابت قدم به صندلی چسبیده بودم که کلافه از جاش پاشد و گفت:
-اسم هامون رو اینجا بنویس و فورم ثبت نام اردو رو پر کن تا من برم سلف و بیام!
خواستم مخالفت کنم که به سرعت ازم دور شد و جایی برای حرف زدن نذاشت. به فورم نگاه کردم
و از استرس هیچ چیزش رو نخونده شروع به وارد کردن مشخصاتمون کردم، بلافاصله بعد از تموم
شدن کارم بدون اینکه فکر کنم دکمه ی خاموش کییس رو فشار دادم و مثل مجرم ها به سیستم
نگاه کردم.
یجوری به مانیتور خیره مونده بودم که نفهمیدم ادرین کی وارد شد و گفت:
-الانن اگرست از اون تو در میاد می خورتت!
تکون خفیفی خوردم و از جا پریدم. ادرین جلو تر اومد و یه جعبه رو جلوم پرت کرد و گفت:
-بگیرش!
با تعجب گفتم:
_این چیه؟
که با جدیت تمام گفت:
-بمبه! خب بازش کن ببین چیه دیگه.
با سینی حامل ساندویچ ها اومد روی صندلیش نشست و با جدیت به من که همچنان درگیر باز
کردن پاپیون جعبه بودم، خیره شد. یه جعبه ی مشکی متوسط که دورش با یه ربان کلفت قرمز
پاپیون زده بودن، با هر مکافاتی که بود درش رو باز کردم واز دیدن یه شال حریر زرشکی که روش
رو با نخ های ابریشم با دست گلدوزی کرده بودن، بی حرکت موندم و چشم هام برق خاصی زد.
مری-ادرین این رو برای من خریدی؟
درحالی که گاز بزرگی از ساندویچ دو نونش زد، گفت:
-نه مال یکی از دوست دخترامه نشد براش ببرم، گفتم بدمش به تو الکی هی تو ماشین با خودم این
ور اون ور نبرمش. حالا بعدا یه بهترش رو برای اون می خرم!
(ای چوپان دروغگو شما باور نکنید کلی وقت گذاشت فقط برای مری جونش بخرتش فقط الان اینجابیشعوریش گل کرده)
با غیض نگاهش کردم و جعبه ی کادو رو توی بغلش انداختم و گفتم:
-این رو ببر بذار تو دیوار مهربانی، مگه من نیازمندم که هرچی عتیقه داری می خوای به من
ببخشی؟
پوستش قرمز شد و از خنده غذا توی گلوش پرید و تیکه تیکه گفت:
پایان پارت 45
نظرتون ؟
لایک و کامنت فراموش نشه فرزندام