مای نیم ایز وروجک پارت 43

Delaram Delaram Delaram · 1400/12/03 06:42 · خواندن 10 دقیقه

سلام سلامممممم❤

قرار بود شب بدم ولی خب خوابم نمیبره به شدت برای همین الان دادم😀💛

مرسیییی که حمایت میکند گایز🌸

پر انرژی بفرمایید ادامه✨✨✨✨✨

پارت 43

، یه روژ قرمز و ریمل پر جوری که چشم های درشتم، درشت تر به نظر می رسید
خاتمه بخش کارم بود.
همه توی خواب عمیق فرو رفته بودن ؛ از فرصت استفاده کردم و پاورچین تا حیاط رفتم و شروع به
پوشیدن بوت های بلند و منگوله دار مامان کردم، انقدر به پام گشاد بودن که سریع درشون آوردم
به کتونی های ساقدار خودم اکتفا کردم. ساق دست بافت زمستونیم رو از کیفم در آوردم و در
حالی که با پوشیدنش باند دستم رو پنهان می کردم به سمت در حیاط راه افتادم و به آرومی بازش
کردم، از شوک چیزی که دیدم به سرعت دوباره بستمش و پشت در شروع به تجذیه وتهلیل کردم:
یه ماشین کفی که درست مماس با در خونه ی ما پارک شده و درش به سمت بالا مثل بال باز بود. 
جوری کیپ در خونه پارک کرده بود که هیج جوره نمی تونستم از حیاط خارج بشم، مگر اینکه سوار
ماشین می شدم..
این بار در رو با عصبانیت باز کردم و با دقت بیشتری داخل ماشین رو نگاه کردم ؛ ادرین با یه
پالتوی بلند چرم توی ماشین نشسته و نوک دماغش از سرما قرمز شده بود، چشم های بستش
نشون از چرت بیغولش می داد که با صدای بم من به سرعت از هم باز شدن:
-به سلامتی از خونه بیرونت کردن؟ استاد! پارکینگ عمومی دوتا خیابون جلوتره..
چشم های سبزش توی پس زمینه ی قرمز بی هدف چرخ می زدن، حاضر بودم شرط ببندم که هنوز
دست و صورتش رو نشسته بود و این رو از صدای خشک و خش دارش حدس زدم.
-هیس.. چقدر جیغ جیغ می کنی! الان خوابم می پره.
نگران این طرف و اون طرف رو نگاه کردم و گفتم:
-الان بکی می بینه و یکی دوماهی نخود کیشمیش مجلس غیبتشون می شم ؛ تو عقلم داری؟
سریع سوار ماشین شدم و منتظر، ادرین خمار رو نگاه کردم که منگ و خواب آلود به زور چشم
هاش رو باز نگهداشته بود ؛ بهتر بگم که برای باز نگهداشتن چشم هاش دهنش رو هم باز کرده
بود، با دست زیر چونش زدم و گفتم:
-ادرین! آدم با چشم باز می تونه نگاه کنه، نه دهن باز ؛ دهن تاثیری توی دید بهترت نداره!
انگشت های سردم که به زیر چونش خورد، از جا پرید و استارت رو زد و بخاری رو تا ته زیاد کرد. با
قدم های مورچه ای داشت ماشین رو راه می برد که کلافه اسمش رو صدا زدم:
-ادرینن!
ادرین-ها _ ها! بیدارم.
_مگه مجبورت کردن کله ی صبح بیای دنبالم؟
انگار خواب بود که انقدر صادق شده بود:
-نه هوا شناسی دیشب گفت فردا هوا خیلی سرد می شه.. گفتم دستت بخیه داره توی هوای سرد
خیلی درد می گیره ؛ آخه خودم تجربه کردم.
لب هام رو به سمت پایین گرد و انحنای واضحی روی صورتم درست کردم و گفتم:
-مگه دندونه که نیش بکشه، درد بگیره؟ باور کنم دلت برام سوخته؟
از کوچه که در اومدیم سرعتش رو زیاد کرد و گفت:
-نه بابا اینجا مگه خیریست؟ امتحان امروز رو خوندی؟
-امتحان؟ مگه امتحان داشتیم؟!
کلا توی طول ترم فقط یه درس سه واحدی داشتم که با ادرین افتاده بودم و استادش همون پیر
خرفتی بود که از روز اول باهام لج افتاد، هرچی فکر کردم چیزی یادم نیومد! سریع گوشیم رو از
جیب کاپشنم در آوردم و نتش رو چک کردم ، تازه متوجه این شدم که امروز چه روز گندیه!..
حالا می فهمیدم که ادرین عمرا دلش به حال من نسوخته بود و اگه کله ی سحر این همه راه رو
دنبالم اومده، فقط بخاطر این بوده که با من هماهنگ کنه یا امتحان رو کنسل کنیم و یا باهم بساط
تقلبی چیزی راه بندازیم. از اینکه باز هم گولش رو خورده بودم دلم می خواست جیغ بزنم، اما
ترجیح دادم قبل از تذکر ادرین خودم داشبورد رو باز کنم و خودم رو با خوردن شکلات مشغول
کنم.
ادرین- صبحونه نخوردی؟
-نه.
-درس هم نخوندی؟
-نه.
-بنظرت می رسیم تا ساعت هشت و نیم بخونیم؟
نه.
-قرص نه خوردی؟
-نه.
ترجیح می دادم فقط روی شکلات بیسکویتی دستم تمرکز کنم و جلوی هرگونه هم کلام شدن رو
بگیرم. دو سه باری عصبی دستش رو بین موهای کوتاهش کشید و آخر سر طاقت نیاورد و با داد
گفت:
-الان برای چی خودت رو به برق زدی؟
بدون حرکت سر فقط با چشم هام نگاهش کردم و دوباره بی تفاوت مشغول خوردن خوراکی های
داخل داشبرد شدم. دستش رو جلو آورد و داشبورد رو با تمام قدرت بست که بلافاصله من دست
بردم و بازش کردم. بار دیگه داشبورد رو بست و با عصبانیت گفت:
-نخور، برای کس دیگه خریدمشون!
از لجم شکلاتی که توی دهنم جوییده بودم رو توی جلدش خالی کردم، در داشبورد رو باز کردم و
همون جا پرتش کردم و گفتم:
-اینم از طرف من براش ببر!
انگشتم رو بیخ گلوم زدم تا شکلاتی رو هم که خوردم بالا بیارم، اما نیومد. ادرین  انگار خندش
گرفت که سرش رو به سمت پنجره چرخوند و در نهایت طاقت نیاورد و با صدای بلند برای بار دوم
خندید و من رو توی حسرت دندون های سفید و ردیفش گذاشت. عصبی به سمتش برگشتم و با
انگشت تهدیدش کردم و شاکی گفتم:
-نخندا!
ادرین هی نگاهش به داشبرد می افتاد و خندش می ترکید و سعی می کرد ما بین خندش حرکات
من رو تعریف کنه.
-از کله ی صحر اومدی دنبال من که بهم بخندی؟ هرهرهر خر بخنده!
ادرین- سگ به تماشا، آیی دختره بی خود این همه راه رو نیومدم دنبالت ریخت نچسبت رو ببینما،
زودباش یه فکری به حال امتحان بکن ؛ من آمار این رو دارم، تک تک امتحان هاش رو توی امتحان
ترم تاثیر میده!
دروغ چرا! از وقتی فهمیده بودم امتحان دارم استرس نا محسوسی کل هیکلم رو برداشته بود ؛ یکم
ساکت موندم، در آخر جزوم رو از توی کیفم در آوردم و خیلی جدی گفتم:
-توی مسیر هرچقدرش رو که شد می خونیم، بقیش رو هم که خدا کریمه..
بلند بلند می خوندم و انقدر هوش سرشاری داشت که قبل از من حفظ می کرد و بسکه می گفت
"بسته دیگه برو سوال بعدی" کلافم کرده بود! طاقت نیاوردم و چند صفحه مونده بود که جزوه مون
به لطف ترافیک شروع ساعت کاری تموم بشه که روی داشبورد پرتش کردم و گفتم:
-اصلا ناراحتی خودت تنهایی بخون ؛ من نمی تونم طوطی وار درس بخونم!
ادرین از ترافیک جلوش سو استفاده کرد، خم شد جزوه ی پخش و پلام رو جمع کرد، مرتبشون
کرد و توی بغل من گذاشت و گفت:
-بخون این چندتا صفحه هم تموم بشه ؛ سعی می کنم اندازه ی سه تا صفحه ی دیگه هم تحملت
کنم و چیزی نگم.
توی چشم های خندونش نگاه کردم و از ته دل گفت:
-پرو حیف که استرس امتحانم رو دارم، وگرنه می گفت کی داره کیو تحمل می کنه.
تا خود دانشگاه صفحه ی آخر رو کش دادم و گند زدم به عصاب و روان نداشتش و بهش یاد دادم
که نباید با مری خانوم طرف بشه. می خواستم قبل از رسیدن به ورودی دانشگاه پیاده بشم و جلوی خیلی
از حرف ها رو بگیرم، اما ادرین خر گاو گوسفند  درها رو قفل کرد و گفت که ضایع بازی در بیارم برای خودم بد می
شه، حتی بعد از اینکه طبق عادت همیشه ماشینش رو توی پارکینک پارک کرد نذاشت پیاده بشم و
خودش تنهایی رفت و با یه سینی پر از کیک و کلوچه و دوتا لیوان بزرگ کاپوچینو برگشت، در
ماشین رو باز کرد و سینی یکبار مصرف رو روی پای من گذاشت. چرخید و خودش از در راننده سوار
ماشین شد و بی توجه به چشم های نگران من که اطراف رو می پایید، گفت:
-صبحونت رو بخور، حوصله ندارم امروز هم تا کلینیک بغلت کنم..
چشم هام رو ریز کردم و گفتم:
-کی گفته من میذاشتم بغلم کنی ؟؟؟؟! همون یبار هم افتخار بزرگی بود که نصیب شد، بعدا برو برای
دوستات تعریف کن!
ادرین- باشه الان که سرکلاس رفتیم، این افتخار بزرگ رو برای تک تک دوستام تعریف می کنم!
همزمان با دیدن رز و اکیپشون که از رو به رو می اومدن و شنیدن حرف ادرین که می خواست
به همه بگه که بغلم کرده، کیک و کاپوچینوی توی دهنم، جست توی گلوم و به سرفه افتادم که
باعث شد ادرین خودش رو بیشتر سمت من بکشه تا با اون مشت محکمش عمدا پشتم رو سوراخ
کنه.
-بسته... آیی نمی... نمی خوام، پشتم رو سوراخ کردی کشتیممممم نفهم!
رز پچ پچ کنون از کنار ماشین ادرین رد شد که ادرین سرش رو از شیشه بیرون کرد:
-تا کور شود چشم هرآن کس که نتوان دید! رز جان سوالی داشتی بیا از خودم بپرس، دفعه ی
دیگه حرف هات بیاد به گوشم برسه انقدر با ملاطفت برخورد نمی کنما، یهو دیدی مقنعت بادبون
کشتی شد!
از حرف هاش من حساب بردم، چه برسه به رز که دمش رو روی کولش گذاشت و بشمار سه از
دید خارج شد. نمی دونم دلیل این کار های. ادرین چی بود که حتی نذاشت تنهایی تا کلاس برم و
به هر ضرب و زوری که بود، با کلی منتی که روی سرم گذاشت همراهیم کرد.
قبل از ورودی کلاس گفت:
-عه! مرینت یه دقیقه صبر کن من اینجا آب بخورم..
یهو چیزی به ذهنم رسید و بلافاصله به زبون آوردمش:
-قبل امتحان آب نخور که!
در حالی که خم شده بود و از آبسردکن آب می خورد، با تعجب سر برگردوند و خیلی جدی پرسید:
-چرا؟
-آخه هرچی خوندی رو می شوره می بره!

یکم توی چشم هام نگاه کرد و بعد هردو شروع به خندیدن کردیم. 
درسته هم رو اذیت می کردیم ولی به جرئت میتونم بگم کنار ادرین می شد تمام غم هارو به فراموشی سپرد هردو در کنار هم بودنمون لذت می بردیم اما حیف که زودتر نفهمیدم و خیلی عذاب کشیدم خیلی ...
 کلاسور چرم ست با پالتوی
بلندش رو توی دستش جا به جا کرد و با هم به سمت کلاس راه افتادیم ؛ طبق معمول بچه ها توی
کلاس پخش و پلا بودن و هنوز خبری از ورود استاد نبود. لوک خوش شانس عزیزمم رو ته کلاس دیدم و بی حواس
ادرین رو سرکلاس به حال خودش رها کردم و با نیش باز به سمت لوک خخوش شانس  رفتم و بلند گفتم:
-سلاو اینا! حال شما؟
کلاس انقدر شلوغ بود که کسی متوجه حرف من نشه، کیف لوکا رو که روی صندلی بغلیش
گذاشته بود رو بغل کردم، کیف خودم رو روی صندلی بغلی گذاشتم و خودم کنارلوکا نشستم. 
هرچقدر نگاهش کردم، دل از جزوه نکند و بهم توجهی نکرد! از همون ته کلاس سر چرخوندم و
قیافه ی برزخیه ادرین جون رو دیدم که با جدیت به دوستش دست داد و خیره به من چیزی در گوشش
پچ پچ کرد، این هم یه چیزیش می شد ها! یبار زنگیه زنگی بود، یبار رومیه رومی و از قضا الا نه
زنگی بود و نه رومی، فقط وحشی بود و این رو از اون چشم هاش که شر ازش می بارید می شد
خوند.
لوکا_ مرینت خودتم میدونی من نمی تونم برسونما!
متعجب چشمم رو از ادرین که دیگه بهم کوچک ترین توجهی نمی کرد و گرم صحبت با دختر های
هم کلاسیش بود گرفتم و به لوکا دوختم.
-من درسم رو خوندم خسیس خان ؛ می گم لوکا خودکار داری؟
لوکا خواست کیفش رو از دستم بگیره تا ازش خودکار دراره که کیف رو از دستش بیرون کشیدم و
گفتم:
-نه خودم بر می دارم.. تو همیشه خودکار خوبه رو برای خودت بر می داری!
لوکا-مرینت مگه یه خودکار آوردن چقدر سخته؟ من هفته ای دوتا خودکار به تو میدم بازم جلسه ی بعد
که می بینمت می گی:خودکار داری؟
چشمم به ادرین بود که متاسف نگاهم می کرد و به سمتم می اومد و جواب لوکا رو دادم:
-خب از این به بعد نمی گم:خودکار داری؟علی قیافه ی کلافش داشت به لبخند تبدیل می
شد که ادامه دادم:

پایان پارت 43 

و بازهم در پارت بعد کار این دوتا به دفتر دانشگاه کشیده میشه 

خب خب تا پارت بعد خدافظظ💕✨