مای نیم ایز وروجک پارت 41
سلام سلام پارت 41رو اوردم بفرمایید ادامه
پارت 41
احساس می کردم حالم از هرچی چیز شیرینه می خواد بهم بخوره، همون دقیقه پیشخدمت اومد و
به ادرین اخطار داد که اون جا یه مکان عمومیه و باید شعونات رو رعایت کنه. ادرین عینک دودی
به چشم جلوم نشست و با ژست خاص و پر از غرورش گفت:
-خب خانوم.. شنیدم کم آوردین!
با بی تفاوتی بالا رو نگاه کردم و بعد نگاهم رو به سمت دیگه سوق دادم. دلم درد می کرد، عصبی
بودم، جیغم ته گلوم خشک شده بود و شاید هم اگه یکم دیگه به همون افق دور چشم می دوختم
اشکمم در می اومد.
ادرین که مدام کوری می خوند و رسما مغز مبارکم رو دایورت کرده بودم و با چهار انگشتم روی
میز ریتم می زدم و رفته رفته ناخن هام رو محکم تر به میز می زدم.
ادرین: حالا بهت اجازه میدم بعدا برای بچه محل هاتون تعریف کنی و بگی که ادرین چجوری
مردونه من رو برد!
ادرین : میگم ایدت راجب کتاب چیه؟
ادرین_ وقتی جلوم کم میاری احساس می کنم که جونور قابل تحمل تری می شی!
جونور...آی جونور!
ادرین: میگم این جونورم برات اسم برازنده ایه ها...
ثانیه به ثانیه غیر قابل تحمل تر می شد، دیگه نتونستم خودم روکنترل کنم؛ دستم رو با تمام توان
به میز شیشه ای زدم که شیشه ی نازک و قیمتی میز شکست و طولی نکشید که قطره های بزرگ
خون روی خورده شیشه ها رو لک کرد..
صاحب مغازه با استرس از پشت دخل بلند شد و خودش رو به ما رسوند و بعد از دیدن میز
شکستش شروع به غر غر کرد ؛ ترسیده بود توی مغازش بیوفتم بمیرم و روی دستش بمونم.
ادرین توی شوک صدای شکستن میز بود که کف دست من رو دید و بی تفاوت به سوال های مکرر
صاحب مغازه و حجوم مردم به سمت میزمون، با سرعت نور از روی صندلیش بلند شد؛ صاحب
مغازه که آخر سر معلوم نبود نگران منه یا میز شکستش رو با عجله یکم به عقب هول داد و اومد و
بالای سر من وایستاد.
-خوبی؟؟ خل وچل روانی ببین چیکار می کنی!
شیشه های ریزی که توی دستم مونده بود باعث تشدید خونریزی می شدن و انگار چشمه ی خون
از کف دستم راه افتاده بود. ادرین سعی کرد دورم رو خلوت کنه، دست خونیش رو به موهاش
کشید که رد خون تازه بینشون موند و رو به مغازدار گفت:
-آقا شما هم بفرمایید من میام حساب می کنم!
مغازه دار: آقا جو کافه رو بهم ریختی، مگه با یه خسارت درست می شه؟
دختری که برای کمک نزدیکم شده بود، سعی به بیرون آوردن خورده شیشه از دستم کرد که جیغم
هوا رفت و ادرین که همچنان داشت با صاحب کافه حرف می زد رو عصبی تر کرد، انگار کنترلش
رو از دست داد که یهو داد زد:
-می بینی دستشو! گفتم پولش رو میدم! من اراده کنم هیکلت رو با لباسای روش می خرم این کافه
دوزاری پایین شهر که چیزی نیست.
ترسیده بودم. هم از زخم دستم و هم از دعوایی که بین اون دو نفر ایجاد شده بود ؛ با وساطت
مشتری های دیگه ادرین و مرد جوون از هم جداشدن. ادرین دست برد و کیف چرمش رو از
جیب شلوارش در آورد و ده، پونزده تا تراول صدی رو به صاحب کافه داد و بعد دستش رو دوباره
لای موهاش کشید و گفت:
-معذرت می خوام آقا من یکم عصبی شدم، حالش خوب نیس، راضی باش بذار ما زودتر بریم تا
اتفاق بدتری نیوفتاده!
مرد جوون لعنت بر شیطونی گفت و دست رضایت به ادرین داد و در نهایت با دست آزاد دیگش
دو سه تا به پشت ادرین زد و گفت:
-هرچند حامل درد سرید، اما باز هم با این خانوم وروجک این طرف ها بیایید!
به سمت من اومد، کیف و وسایلم رو با استرس از روی صندلی بغل دستم برداشت من و بغل کرد
کوله هردمونو انداخت رو دوشش و منو تو بغلش فشار داد
دستم درد می کرد و اشک ناخوداگاه از چشم هام رونه بود. یه جور منو عین پرکاه بلند کرد که انگار یع بچه 3 ساله رو بغل کرده ! نمی دونم کجا می بردتم چون فقط
چشم هام رو بسته بودم و با دهن باز آه و ناله می کردم.
ادرین: مرینت لااقل آب دهنت رو قورت بده لباسم رو خیس کردی! بعدا لک می شه..
-توی این وضعیتم دنبال غر و فرتی؟ آیی دستم...الهی ذلیل بشی مرینت که وقتی عقل در بدن نباشه
جان در عذابه...
کش دار و با صدای بلند حرف هام رو می زدم، احساس می کردم با حرف هام ادرین می خندید؛
چون شونه هاش می لرزیدن و صورتشو به سمت دیگه ای گرفته بود . پاهام رو توی هوا بردم و با بی تابی تکونشون دادم و جیغ زدم:
-مگه نمی بینی دارم می میرم، داری هر هر می خندی؟ خب یه کاری بکن دیگه!
-خب _ خب آبروم رو بردی! یکم دیگه بریم همین جاها یه درمانگاه دیدم ؛ هویی جونور انقدر تکون
نخور آیی.. دستت رو از لباسم دور کن خونی شد
آخرهای زمستون بود و سرمای هوا استخون سوز، بوی عطر تلخ و گرمش توی دهنم رو گس کرده
بود، این یابو علفی حتی گرم و سردیه عطرهاش رو هم با توجه به دمای هوا انتخاب می کرد، بعد ما
دنبال خر مرده بودیم نعلش رو بکشیم..! می ترسیدم چشم هام رو باز کنم و از موقعیتی که توش
بودم برای اولین بار خجالت بکشم. نمی دونم چی شد که خر درونم بیدار شد، ولی یهو داد زدم:
-اصلا بذارم زمین خودم می خوام بیام!
بیشترتو بغلش فشردم و ، تند تر راه رفت و گفت:
-یادت نرفته که خاله سابین تو رو به من سپرده؟! پس انقدر با اون مغز نخودیت فکرای بیخود نکن که
هیچ خبری نیست و حس من به تو همون حس مزخرفیه که روز اول دیدمت..
نگاه سنگین همه رو احساس می کردم و محکم تر چشم هام رو روی هم فشار می دادم ؛ درد
زیادی که تا مغز استخونم رو هم درگیر کرده بود حتی نذاشت جواب حرف درشتش رو بدم و سرم
بی حال روی سینش افتاد. بیهوش نبودم، اما وقتی سنگینی سرم رو احساس کرد، دو _ سه باری
صدام زد و با تمام توان به سمت کلینیک دویید و از پله هاش بالا رفت.
***
-ادرین جلوشون رو بگیر، من نمی ذارم اینا دستم رو مثل در گونی بدوزن! آیی آی جلو نیا... به من
دست نزن می گم! ادرین نخند پا میشم با کفشم می زنم تو سرتا! من اصلا نمی خوام خوب بشم ؛
منو از اینجا ببر! می گم نخند، الاغ بگو جلو نیاد آیی...
ترس شدیدی از سوزن و آمپول و هر کوفت و زهرماری که می شد باهاش آت و آشغال تزریق کرد
داشتم.
دو تا پرستار پاهام رو گرفته بودن و ادرین هم شده بود شریک دزد و رفیق قافله و به تنهایی بالا
تنم رو بدون حرکت نگه داشته بود.
ّ -خیلی بدی... عوضی،
الهی بری زیر تریلی با جیغ اون هم تریلی آشغالی!
دکتر نخ بخیه رو که توی دستم کشید، داد و هوارم به راه شد:
-آیی آیی آیی...
اشکم تند تند پایین می ریخت. از بخیه ی دوم به بعد ادرین سرش رو به سمت در گرفته بود و من
رو نگاه نمی کرد. فکش رو می دیدم که منقبض شده و سیبک توی گلوش می لرزید. انقدر با کف
دستش روی دوتا بازوهام فشار آورده بود که خواب رفته بودن.
-یابو! مگه گوسفند گرفتی؟ یکم شل کن ..
لباس سفیدش از جلو پر خون بود و لباس من هم همین طور. بالخره سرش رو به سمت صورتم
چرخوند و با اخم گفت که ساکت باشم و از قصد فشار دستش رو بیشتر کرد.
بعد از اینکه یه سروم قندی بهم زدن اجازه ی مرخصی دادن و طبق چیزی که انتظار می رفت
ادرین پول بیمارستان رو حساب نکرد ؛ بله دفترچه بیمه داشتم! بله از بچگی آرزوم بود که متفاوت
باشم..
تمام مسیر راهرو رو با صدای ملودیی وار می گفتم:
-ادرین خره، گاوه منه ؛ سوارش می شم را می بره.
ده باری تند تند و پشت سر هم خوندمش که بالخره یه پرستار خودش رو به من رسوند و بهم توپید
که بلند بلند حرف نزنم؛ برای اینکه ببینه به حرفش گوش دادم در حالی که سرم رو با ریتم تکون
می داد، با صدای خیلی آرومی لب زدم:
-ادرین خره، گاوه منه!
ادرین دستش رو از پشت جلوی دهنم گذاشت و تا جلوی در خروج بردم و در طول مسیر گفت:
-ادرین هم زمان نمی تونه هم خر باشه، هم گاو! جونور یکم فکر کن بعد حرف بزن! تو در حالت
عادی حرف زدنت درست نیس، می دونم چون مریضی دیگه اصلا دست خودت نیس که چی می
گی.. برای همین جوابت رو با یه تو دهنی نمیدم!
پایان پارت 41