ویبره...خون
دوباره لباسارو بر انداز کردم
خیلی تیتیش مامانی بودن ترجیح دادم لباسای دیگه ای بپوشم
اون لباسای چرند دامن صورتی و تا بالا زانو بودن و پیرهن قرمز و کفش سیاه
حالم به هم خورد
کمد و باز کردم
یه شلوار لی و یه پیرهن ساده ورداشتم و یه جلیقه لی
کفش هم کتونی های قرمز ورداشتم
موهامو از بالا خواستم ببندم اما پشیمون شدم
اتاقو برانداز کردم گوشه تخت خونی بود
یه دلهره ای اومد سراغم فکر کردم بلایی سرم اومده به خودم نگاه کردم که دیدم پشت زانوم خونیه
خوشحال شدم
شلوارمو اروم در اوردم
پانسمان پامو نگاه کردم وقتی بازش کردم دیدم ۳تا بخیه روشه اما جالب اینه که هیچ دردی نداشت روی پاتختیو نگاه کردم
پر بود از لوازم پانسمان
اوردم پانسمان پامو عوض کردم و شلوار و پوشیدم حالا فهمیدم به حس کننده زده بودن چون یکم سوز احساس کردم
اما هرچقدم که بی حس کننده داشته باشه درد میکنه
بیخیال شدمو لباسارو پوشیدم
رفتم بیرون بایه سالن بزرگ مواجه شدم که ادرین و نینو و کلویی و لوکا وآلیا پشتش وایساده بودن
اما بسته به صندلی
یه چیزی رویه شونم حس شد
-داشتن از خودشون دفاع میکردن اما عاقبت رسیدن اینجا
دستشو پس زدمو رفتم تا بازشون کنم
اما یه چیزی روی سرم حس کردم
دستمو بردم تا ببینم چیه اما مچ دست اون لاشه گوشتو گرفتمو انداختنش روی زمین پام درد گرفت چون بیشتر وزنم افتاد روی اون
-تو منو درحد مرگ کتک زدی اما من عوض اون همه مشتو لگد و با یه خواب دنج پس دادم
-خواب ! پشت پام چی پس من موقع بیهوشی سالم بودم
پایان