♥️سه تفنگدار♥️

༺รΔⓃ𝕒༻ ༺รΔⓃ𝕒༻ ༺รΔⓃ𝕒༻ · 1400/11/30 06:49 · خواندن 3 دقیقه

پارت جدید خدمت  شما

کامنت  و لایک کمه عزیزانم ✊♥️

از زبان آدرین 

 

باید هرچه زود تر کارو  تموم  میکردم همش ب خودم فحش  میدادم  ک چرا وارد این ماموریت شدم با یاد آوری  مرینت دستام  مشت شد و اخم غلیظی رو ابرو  هام جا گرفت...دره  آپارتمانی ک برای خودم گرفته بودم و باز کردم و رفتم داخل چند لحضه  با دیدن ایستادم  و از بالا تا پایین  نگاش  کردم  با عشوه  خندید  موهاشو پشت گوشش  داد و اومد سمتم:عزیزم بلخره  اومدی....سری تکون دادم و ری توجه  بهش ب آشپزخانه  رفتم  و برای خودم آب ریختم..پسری نبودم  ک با دیدن ی جنده  تو لباس توری زرشکی  ک اصلا بهش نمیومد  وا برم...لعنت  بهت الکس باید خودش ب جای من می‌اومد...لایلا پرید  وسط تفکراتم پشتم ایستاد و دستشو تحریک وارد دور گردنم  حلقه  کرد نگاه  تیزی بهش انداختم اما بی خیال نشد و در عوض خندید ...خب حالا ک خودش میخواست چرا کارم رو همینجا تموم نکنم  باید خودمو  سست  میکردم اما الان ن فعلا زوده ...انگار میخواستم  فرار کنم رو بهش گفتم: بریم شام بخوریم....اوه  اره الان غذا رو میکشم ب سرعت  میز رنگارنگی  چید کاملا  مشخص بود  کار خودش نیست کمی قیمه  برای خودم  ریختم ک دوباره دستش  رو پام  قرار  گرفت ...حالا وقتش  بود این مأموریت  سه ساله  رو تموم کنم سرم پایین بود چشمام رو خمار کردم  و بهش زل  زدم ...چشماش برق زد...اوووو آدرین..برای بوسیدن  پیش قدم  شد و منم همراهیش کردم  ب سمت اتاق رفت و هل کوچیکی  بهم داد ک  منم خودمو  پرت کردم  روی تخت ...الان وقتش بود ...۱...۲..۳..

 

 

اومد سمتم وم خابید زره  ای خمار و تحریک نشدم  مچ دستش رو گرفتم  و جامون  عوض شد سرم پایین بود و چشانم  رو نمی‌دید...پدربزرگش  خبر نداشت نوه  اش اینقدر  جندست  ک منو مجبور ب ازدواج  باهاش  کرد....سرمو  بالا اوردم  با تنفر ب چشماش نگا کردم  از تغیر ناگهانی من تعجب  کرد  انگار فهمید چ خبره...آدی  چیزی شد ؟...مچ دستش رو فشار دادم و رو بهش گفتم: شما بازداشتی  خانوم سارا همتی......رنگ از صورتش باخت  سعی داشت عکس العمل نشون بده اما شک بزرگی بهش وارد کرده  بود ادامه دادم...قسم میخورم  نابودت کنم ب خاطر تو و این ماموریت مسخره عشقم ...پاره تنم  رو از دست دادم  ودستشو فشار دادم محکم و محکم تر انگار میخواستم انتقام  این همه مدت رو بگیرم  صدای باز شدن در اود و الکس و چند سرباز وارد شدن الکس دستی ب شونه  ام زد  و گفت: کارت عالی بود سرگرد  مثل همیشه خسنه  نباشی....نگاه عاقل  اند سفیدی بهش انداختم  اون میدونیست  چقدر دختر خالم  رو دوست دارم  اما کسی ک لایلا  بهش علاقه  راشت من بودم و کسه دیگه  نمیتونست این کارو انجام  بده دستم مشت شد ...لایلا: فکر کردین ب همین راحتی  هاست..فیلیکس همتون  رو نابودمیکنه...نگاهی بهش کردم و خونسرد  لب زدم: اره البته  اگه تا الان زنده  باشه  با این حرفم  الکس پوزخندی  تحویلش داد و اشاره کرد ک ببرنش 

 

از زبان مرینت 

 

حوصله ام سر رفته بود فیلیکس رفته بود مأموریت آلمان و نبود بی حوصله  از خونه  بیرون اومدم  ک یهو دستمالی روی دهنم  گذاشته شد و من ب خواب  رفتم بی‌خبر از آینده  ی شومی ک در انتظارمه!!!!!!

 

یسس تمام گشت 

کامنت  و لایک فراموش نشه توضیحی هم خواستید حتما بگید ...شاید بعضی های گیج شده باشن