مای نیم ایز وروجک پارت 38

Delaram Delaram Delaram · 1400/11/29 15:38 · خواندن 9 دقیقه

سلام بچه ها بفرمایید ادامه پارت 38

پارت 38

خوش استیلش شده بودن. چشمم از گردن کشیدش به چونه و لب هاش کشیده شد که به سرعت
سر برگردوند و نگاهم رو شکار کرد.
شانس آوردم که کیان همون لحظه بلند شد و همه رو به سالن اصلی دعوت کرد، وگرنه مطمئن
بودم که آبروم رو می برد و می گفت مرینت به من چشم داره. من و ادرین جزو آخرین نفر ها از
پشت میز بلند شدیم که تهدیدم کرد:
-اگه به فکر خراب کردن رابطه ی من با خاله سابین بیوفتی بهش می گم که چجوری با نگاهت داشتی
لبام رو...
جوشی شدم و گفتم:
_ برو بابا، من خودم آدمت کردم! با شیلنگ آب می خوردی، آب معدنی دستت دادم. حالا ادای
آدم های با شعور و با شخصیت رو برای من در نیار که همینجا حالت رو می گیر!!
نگاهی به مامانم کرد که به سمت میز خاله ملوک و شوهرش فرهاد می رفت و یکم بلند گفت :
-خااله... سابین!
به سرعت پریدم جلو و دستم رو روی دهنش گذاشتم و آروم گفتم:
-اون ادب و شعور دروغکیت سرت رو بخوره ؛ برو هر غلطی دلت می خواد بکنی، بکن. ولی بدون
من یکی وای نمیستم بر و بر نگاهت کنم، بچرخ تا بچرخیم آقای مهندس بعد از اینی!..
از پشت میز بلند شدم و با قدم های بلند خودم رو به سالن اصلی رسوندم، با یه لبخند عصبی
سعی کردم عادی جلوه کنم و دستم رو دراز کردم تا لیوانی که بهم تعارف شد رو بردارم که دستی
روی دستم نشست و مانعم شد:
ادرین: کدو قلقله زن! قرار نیس مثل بچه آدم لباس پوشیدی آدم شده باشی و هرچی بهت تعارف
کردن رو بخوری که!
جیغ بلندی زدم که توی صدای بلند آهنگ و جیغ و داد دختر و پسر های وسط سالن خفه شد ؛
برگشتم و با حرص گفتم:
-آقا تو رو ّسننه؟ هاا به تو چه آخه؟! اصلا تو اینجا چه غلطی می کنی زشت بیریخت؟
ادرین نگاه مغروری به دور و اطراف انداخت و گفت:
-کی زشته هان؟ کی؟!
آنچنان با جذبه این حرف رو زد که اینبار با تن صدای پایین تری گفتم:
-تو، تو، توو!
لب هاش رو با حرص روی هم فشار داد و گفت:
-به تو نیومده دو دقیقه مثل آدم باهات صحبت کنم! از این حرف پشیمونت می کنم مرییییی جاان!..
-برون بابا از خود راضیه خودشیفته.
هرکدوم راهمون رو به یه سمت کشیدیم و از هم جدا شدیم. کمی بعد می شد گفت: نیمی از دختر
های خوشگل و دلبر آویزون البرز بودن و نیمی دیگه هم آویزون ادرین که روی یه مبل نشسته بود
و با پرستیژ خاصی سیگار می کشید.
نمی دونم چرا ولی حس حسادت و حوصله ی سر رفته داشت من رو خفه می کرد که با صدای
شخص نا آشنایی از فکر در اومدم:
-زیاد نگاهش نکن. تقریبا تو همه ی مهمونی ها کلی خاطر خواه داره که تا می فهمن قراره پا به اون
مهمونی بذاره هرجور شده خودشون رو می رسونن!
نگاه چندشی به ادرین که حالا داشت با صدای بلند می خندید انداختم و گفتم:
-این دوزاری رو می گی؟ من اینو توی تخت طلا هم بنشونم باز می پره توی مستراح ؛ بحث لیاقته
اخه!
پسر چشم ابرو قهوه ای با موهای کوتاهش از ته دل خندید و گفت:
-حالا زیاد حسادت نکن جونم. بیا با یه دور رقص مفتخرت کنم!
ظرف چیپس و ماست موسیری که از خدمتکار گرفته بودم رو روی میز عسلی کنارم کوبیدم و با
خشم گفتم:
-تو مشقات رو خوب بنویس بیست بگیری، ببر باهاش ننت رو مفتخر کن جوجه.
از روی مبلی که کنار سالن چیده بودن بلند شدم و کلافه و عصبی از غیب شدن ناگهانی کیان،
کیارش و کیمیا به سمت تاریک ترین گوشه ی سالن رفتم و روی سکوی ورودی یه اتاق نشستم و با
حرص به البرز نگاه کردم که با دیدن دخترهای با کلاس تر از من و خانوادم ، یک بار هم سراغم رو
نگرفته بود.
خود به خود نگاهم به دختر لوندی افتاد که با حرکات دخترونه ی زیبا برای البرز دلبری می کرد،
نگاهم به لباس های اسپرت خودم کشیده شد و این حسرت رو توی دلم انداخت که چرا هیچ وقت
مثل دختر ها لباس نمی پوشیدم.!
ادرین: زیادم بد نیستن!
با چشم های گرد شده سرم رو بلند کردم و سوالی نگاهش کردم که اینبار با لبخند دلنشینی گفت:
-لباس هات رو میگم! لااقل مثل اون کل وجودت رو برای دلبری بیرون نریختی، من که کلی خوشم
اومد؛ توشون شبیه آدمیزاد شدی.
بلند شدم و طلبکار مشتی به بازوش زدم و گفتم: 
- حیون خودتیا! من همیشه خوش پوش و خوشتیپم ؛ حالاامم برو به دختربازیت برس، کی بهت
اجازه داد از من تعریف کنی؟
ادرین نگاه عاقل اندر سفی به من انداخت و گفت:
-بیشعور از خداتم باشه من ازت تعریف کنم!
چشم هام رو ریز کردم و جوابش رو دادم:
-من از کلیمم نیست که تو ازم تعریف کنی ؛ خوش آمدی بابا خیر پیش...
بی ادبی نثارم کرد و در حالی که رو پاشنه ی پا می چرخید که بره سرجاش، از ترس اینکه دوباره
تنها بمونم سریع گفتم:
-کاغذ خودکار داری؟
نگاه پلیدم به سمت دختر و البرز رو که دید، لبخند مرموزی زد و گفت:
-از قدیم گفتن:حال دوست پسر خیانت کار رو باید گرفت!
نخیرم دوست پسرم نیست! کاغذ خودکار داری یا نه؟
دست برد از جیب مخفی کتش یه تیکه کاغذ سفید و یه خودکار در آورد و به دستم داد. محو
زیبایی خودکار توی دستم شدم که مشخص بود نقره و یا طلا سفیده و روش طرح های ریز و
درشت بتوجغه داشت. این ها جوری وسایلشون رو انتخاب کرده بودن که من احساس می کردم
روی شورت هاشون هم بتوجغه های طلایی داره، یا مثلا ممکن بود خودشون رو یدفعه با طلا مای
بیبی کرده باشن!
با جدیت بهش گفتم "برگرد" که از ابهت کلامم برگشت و منتظر ایستاد. کاغذ رو پشتش گذاشتم و
شروع به نوشتن کردم. توی سکوت منتظرم ایستاد تا کارم رو انجام بدم.
با خطی درشت و خوانا روی برگه نوشتم:
"مرغ فروشی مدل 68"
"من شوهر می خوام! صحابم می خواد بفروشتم."
جلو رفتم و برگه رو هم به ادرین نشون دادم که باز از اون خنده های تاریخیش زد و من رو توی
چال گونش حبس کرد.
ادرین : من میرم سرش رو گرم می کنم، تو کاری رو که می خوای بکنی عملی کن!
گوشه سالن وایستاده بودم و به حرکات دختر کش ادرین نگاه می کردم که چجوری به اون دختر
لوند نخ می داد و با حرص دندون هام رو روی هم می ساییدم. چراش رو خودمم نمی دونستم، ولی
من حسودیم شده بود و دلم می خواست عوض اون دختر ادرین رو ضایع کنم! ادرین با دختری
که مثلا بخاطر من به راحتی از البرز کش رفته بود، دوتایی روی یه مبل تک نفره نشسته بودن و
برای کمبود جا مسخره بازی در می آوردن و هر هر می خندیدن.
همون لحظه صدای موزیک آروم تری توی فضا پخش شد و روشناییی سالن بیشتر شد، دوه سه بار
با ناخن روی دیواری که بهش تکیه داده بودم ضرب گرفتم و طلبکار به سمتشون راه افتادم که
ادرین با دیدن من چشم هاش گرد شد و اشاره زد که جلو نیا!؟
بی توجه به ادا و اصول هایی که در می آورد، با قدم های آهسته بهشون نزدیک می شدم. من گفته
بودم سرگرمش کن، نگفته بودم از خدا خواسته برو دروش کن و تا حلق روش اسکی برو که!
برگه رو توی هوا تاب می دادم و درحالی که با حرص آدامس می جوییدم از بین جمعیتی که وسط
سالن وایستاده بودن تا آهنگ جدید پلی بشه و شروع به رقص کنن، گذشتم و با هر قدم افکار
جدیدی توی سرم تردمیل زد.
پشت دختری که حالا جلوی ادرین سرپا ایستاده بود، وایستادم و با فکر اینکه برگه رو چجوری
روی لباسش بچسبونم؛ دو ستا آدامس دیگه از جیبم در آوردم و با سرعت و تف مضاعف شروع به
جویدنشون کردم، در نهایت جلوی چشم های نگران ادرین از دهنم درش آوردم و نصف کردم. 
نیمیش رو به پشت برگه چسبوندم و در حالی که دست راستم رو به پشت دختر زدم تا متوجهم
بشه، اون برگه ی حامل بدبختیش رو به پشتش چسبوندم و گفتم:
-هانی! البرز جون کارت داشت..
دختر نگاه اخم آلودی بهم کرد و گفت:
-خب که چی؟
-گفتم که حواست رو جمع کنی و به داشته هات بچسبی! دیگه نبینم جلو چشم من از روی سر و
کول چند نفر آفتاب بالانس بزنیا! برو فرزندم که نخودسیاه منتظرته.. موفق و مقدم باشی.
دختر با حرص پشتش رو به من کرد که با دیدن کاغذ بزرگ پشتش:
(مرغ فروشی مدل 68 )...
اخمم به لبخند بزرگی مبدل شد و نیمه ی ادامسم رو توی دهنم گذاشتم و دوباره صداش زدم:
-فرزندم!
تابرگشت دوباره گوش زد کردم:
- اون بخش آفتاب بالانس یادت نره مامانی!
دست هاش رو مشت کرد و اینبار با سرعت بیشتری قدم برداشت تا زودتر بره و چغولیه مهمون
دهاتیشون که من باشم رو به البرز بکنه. ادرین نیشش رو باز کرد و گفت
حال کردی چجوری حواسش رو پرت کردم؟
لجم گرفته بود، برگشتم یکم با حرص نگاهش کردم وقتی دیدم هیچ راهی برای انتقام نمونده؛ دستم
رو توی دهنم کردم و آدامس شل و خیس شده از حرارت دهنم رو در آوردم و با تمام توانم توی
سرش کوبیدم که از شدت زیاد دستم احساس کردم که سر ادرین توی یقش رفت.
دوسه قدم ازش دور شده بودم که بلند شد و با داد گفت:
-پس این چه غلطی بود که تو کردی؟!
زبونم رو تا ته بیرون بردم و سعی کردم دختره رو بین جمعیت پیدا کنم و عکس العمل بقیه رو
ببینم و حسابی تفریح کنم که دستم از پشت کشیده شد، ادرین کشون کشون به گوشه ی سالن
بردتم و با دادش که توی آهنگ جدید دیجی گم می شد، گفت:
-بزنم همینجا بمیری؟!
دست به کمر شدم و گفتم:
-بذار اونایی که کشتی رو کفن دفن کنن، بعد من رو پیششون بفرست!
کارد می زدی خونش در نمی اومد، از من می پرسیدین می گفتم که "به جای خون بخار در می
اومد شاید هم چون بچه مایه بود پول!" خدارو چه دیدین؟
-من نمی دونم شده تا نصف شب نمی ذارم به مهمونی برگردی ؛ باید این آدامس رو از موهای من
بکنی!
یاد بچگی هام افتادم که: لباس هرکس رو کثیف می کردم، برای اینکه به مامان باباش نگه مقنعه
یا روپوش مدرسم رو باهاش عوض می کردم و می گفتم می برم خونه برات می شورم و خشک که
شد فردا برات میارمش! مامانمم که وسواس داشت و من هربار با کلی مکافات لباس هاشون رو توی
دستشویی می شستم.
لبخند محوی از به یاد آوردن اون زمان هام روی لبم نقش بست که بلافاصله ادرین با اخم گفت:
-بیا! خل که بود، چلم شد الحمدلله ؛ شنیدی چی گفتم؟

پایان پارت امیدوارم لذت ببرید کامنت و لایکا زیاد باشه پارت بعد رو امشب میدم