آقای مغرور😏 خانم لجباز 😜p7
❄
صبح باسر درد بدی از خواب بلند شدم.لباس مشکیم تنم بود اما خبری از کتم نبود.با یه دست سرم رو گرفتم و رفتم تویه حال.ادرین تا من رو دیدگفت بالاخره بیدارشدی؟صبح بخیر خانوم نازک نارنجی:
-من چرا اینقدر سرم درد میک نه چی شده؟
+یعنی تو می خوای بگی دیشب یادت نمیاد؟نکنه خدارو شکر فراموشی گرفتی؟
-دیشب؟
به دیشب فکرکرد...چیزی جز صدای شکستن لیوان وبی هوشیش یادش نمی اومد.
-تو دیشب به من یه زهرماری رو دادی که خوردم بعد سرم گیج رفت ونمی دونم بقیش رو...یادم نمیاد
+اه...آهان من دادم اونوقت؟یکم حواست رو بیشترجمع کن دیگه از این چیزا بهت ندم خانوم کوچولو چون نزدیک بود کار دست خودت و من بدی...
و با پوزخند معنی داری روش رو برگردوند.به بازوش چنگ انداختم و برش گردوندم
+هوی چته ببر وحشی؟می خوای منو تیکه تیکه کنی؟ تموم حرفاش رو با لبخند کجی گوشه ی لباش می زد.
از فراموشی من سو استفاده می کرد و زجرم می داد.
یک آن یه فکری از سرم گذشت...نه...نه اگه اینطوربود این لباس الان تنم نبود...خیالم راحت شد.هنوزهم پوزخند میزد.لعنتی فقط میخواست حرص من رو دربیاره
-میگی چی شده دیشب؟
لحنم آروم بود میدونستم اگه باهاش کل بندازم دستم می اندازه ومسخره ام میکنه.این موجود فقط دربرابر حرف آروم رام می شد.دیگه اخلاقش دستم اومده بود...
شونه هاش رو انداخت بالا
+تو مهمونی بهت یه نوشیدنی خوش مزه دادن که سرت گیج رفت و شدی وبال گردن ما...
-درست حرف بزن چی شده...
+هیچی بابا...الان پس می افتی ...هیچی مشروب خوردی سرت گیج رفت ماهم آوردیمت خونه
-همین؟و
+هوم همین
بااخم نگاش کردم.
-پس چرا گفتی که نزدیک بود کار دست...
قهقهه ایی زد وبلند بلند خندید:هیچی بیخیال زیاد به کله ی پوکت فشار نیار
با عصبانیت دادزدم:همین نبوده...تو یه بیشعور بامن چیکارکردی؟
خنده از روی لباش رفت کنار.با اخم و ابروهای گره خورده اومد درست جلوی من ایستاد و چونه ام رو محکم تو دستش گرفت.دردم می اومد اما
چیزی نگفتم.فقط دندون هام رو می ساییدم روی هم و باخشم و انزجار نگاهش می کردم.
+مثل اینکه دوباره یادت رفته ما کی هستیم واینجا چیکار می کنیم؟یادت رفته تو زیردست منی ها؟دوباره بلبل زبون شدی
چونه ام رو محکم از دستاش کشیدم بیرون.
-تواگه عین آدم جواب من رو بدی لازم به دعوا نیست آقای به ظاهر محترم
کلمه آخر روطوری ادا کردم که لجش بیشتر دراومد
+نزار دهنم رو باز کنم ها مربا
-باز کن ببینم چی می خوای بگی؟د...بازکن دیگه اون دهن...
+باشه باشه شما عصبانی نشو باز می کنم...نگران نباش....
لحنش تمسخر آمیز بود
+دیشب من بودم دست تو رو کشیدم نه؟من بودم نذاشتم بری؟
-چی؟
+نه عزیزم تو به ذهن خودت فشار نیار یادت نمیاد.من بودم که تو رو انداختم رو خودم...
مغزم داشت سوت می کشید وای خدا این چی داره می گه...نکنه داره اذیتم می کنه...اما بنظرم راست می گفت یه چیزایی داشت یادم می اومد
-این حرفا یعنی چی؟
-من بودم هی لب های تو رو می بوسیدم،نه؟همه ی این کارایی رو که گفتم جنابعالی انجام دادی واسه همین گفتم نزدیک بود کار دست خودت بدی...
کمی سرخ و سفید شدم ولی بعد طلبکارانه به سمتش یورش بردم و با مشت به سینه اش زدم:تویه پست عوضی ای ...آبروی هر چی سرگرده بردی...توبامن چی کار...
+ساکت شو حرف مفت نزن...تو تو حال خودت نبودی من که بودم...فکرکردی می ذارم دستت به من بخوره؟من همین جوری به زور تو رو تحمل می کنم اونوقت بیام...حالمو بهم نزن سر صبحی...
با پوزخند طرف آشپزخونه رفت و یه قهوه برای خودش ریخت ونشست رو صندلی ناهارخوری...
نشستم روی مبل با دو دستم سرم رو گرفتم...خدایا من چیکارکردم؟شانس آوردم یه ذره وجدان امانت داری داره مگرنه کارم ساخته بود...دختره خنگ دیگه هیچی کوفت نمی کنی ها...حالا چطور تو روی این نگاه کنم؟
+خیلی خب چیزی نشده که حالا برو لباست رو عوض کن بیا صبحونه بخور...
رفتم تو اتاق و لباسم رو عوض کردم.خودم رو پرت کردم روی تخت و گریه می کردم.
تو فکر بودم و همچنان اشکام سرازیر میشدن که دستی سرم رو از روی شالم نوازش کرد برگشتم دیدم لوکاس.
تا من رو دید لبخند زد و سرم رو تو بغل خودش گرفت و بوسید.
«الهی قربون اون چشمای خوشگلت بشم که عین ابر بهاری می باره...کی مری منو اذیت کرده اشکش رو در آورده...می کشمش...ادرین اذیتت
کرده؟ای ادرین بدجنس اگه دستم بهت نرسه حالا کارت به جایی رسیده که دختر منو اذیت می کنی؟الان می رم دعواش می کنم
عین این کسایی که بخوان دختر بچه 5ساله ای رو دلداری بدن حرف می زد بایه لحن شیرین وبامزه...
ادرین هم به چهارچوب در تکیه داده بود ودست به سینه مارو نظاره می کرد ومی خندید... +بسته لوکا اینقدر لوسش نکن فکرمی کنه حالا چه
خبره...فکرمی کنه نازش خریدار داره
«خب معلومه که نازش خریدار داره...زیر چونم رو گرفت ...شما بفرمایید چند من قیمتش رو پرداخت کنم
بعدم با دستای گرمش اشکام رو پاک کرد.«پاشو خانوم کوچولو ناهار مهمون آقا لوکای گل وگلابید...پاشو یه آب به دست وصورتت بزن حاضر شو بریم...
-چشم شما برید میام
رفتن بیرون منم یه دوش گرفتم و یه بلیز صورتی وشلوار جین پوشیدم و رفتیم یه رستوران خیلی شیک...آدم رو یاد کاخ های سلطنتی می
انداخت...بامجسمه های بزرگ و لوستر های شیشه ای .کف پوش سفید ومرمرین...وسط رستوران یه فواره ی زیبا بود که درکنارش رقص نور آب
های اون رو رنگی جلوه می داد.
«هی دختر چرا اینور و اونور و نگاه می کنی؟
+ندید پدید بازی درنیار آبرومون رو بردی
چشم غره ای بهش رفتم ونشستم پشت میزی که لوکا قبل از من نشست.
گارسون اومد و لوکی غذا سفارش داد.
- لوکا جان نوشیدنی هم واسه سرکارخانوم سفارش می دادی مثل اینکه خیلی دوست دارن
« ادرینن؟ا
-گه شما دیروز سرگرم خوش و بش خودتون نبودید ویکم امانت داری می کردین اون اتفاق نمی افتاد
+خوبه خانوم مشروب و خورده ما مقصرشدیم
-خوردم که خوردم نوش جونم.حالا که اینطوریه بازم می خورم
«مری جان بس کن ادرین فقط می خواد حرص تورو دربیاره
+وایسا متین...این چی میگه؟من دیگه حوصله ندارم این بخواد باز مست بازی در بیاره ها خوش گذشته بهش انگار
دیگه حوصله حرف زدنش رو نداشتم...بچه پررو یه جوری حرف می زنه انگار من جد درجدم مشروب خور و دائم الخمر بودیم...
با بغض بلند شدم لوکا دستم رو گرفت و کشید سمت صندلی