مای نیم ایز وروجک پارت 37

Delaram Delaram Delaram · 1400/11/28 18:04 · خواندن 10 دقیقه

سلام بچه ها ممنونم که. نظرتون رو در مورد پارت ها میگید و خوشحالم که دوسش دارید بفرمایید ادامه پارت 37 تقدیم نگاهتون💕💌

پارت 37

هم ردیف شد که صدای بلند موزیک ریمیکس توی فضا پیچید و باعث شد همه بترسن و از ته دل
جیغ بکشن!..
انگار که یهو اعلام کنن دارن نذری میدن، همه به سمت وسط سالن جایی که ما شوکه وایستاده
بودیم حجوم آوردن و شروع به تکون خوردن و قر و قمیش کردن! روسریم رو پشت سرم گره زدم و
خودمو مثل کسایی که می خواستن برن به ضریح برسن انقدر با آرنج دختر و پسر ها رو هل دادم تا
به باقیه خانوادم که داشتن از اون در کوچیک خارج می شدن رسوندم.
برخلاف فضای شلوغ و پراز در و دف توی سالن اصلی، حیاط پشتی رو به صورت کاملا منظم و
شیک میز و صندلی چیده و عده ی انگشت شماری پشت بعضی از اونها نشسته بودن و از
خودشون پذیرایی می کردن.
بعد از راهنمایی و رفتن ملوک جون، کیارش توی یه نقطه ی دنج یه میز و صندلی انتخاب کرد و به
ما اشاره زد که بریم اونجا بشینیم. پشت میز جا گیر شدیم، من بلند شدم و لباس های بیرونم رو
در آوردم و بعد از مرتب کردن دوباره ی موهای بلند و فرم دوباره پشت میز نشستم. با اشتیاق تمام
یه نارنگی رو با ناخن های بلندم پوست کندم و درسته توی دهنم گذاشتم که با دیدن کسی که از
در ورودی وارد شد، نارنگی هلوپی از دهنم بیرون افتاد و روی میز قل خورد که با صدای اعتراض
کیمیا و مامان همراه شد...
شوک دیدن شخص مورد نظر توی اون لباس ها من رو خشک کرده بود! در حالی که چشم از لبخند
دختر کشش بر نمی داشتم، دستم رو روی میز کشیدم؛ نارنگیم رو پیدا کردم، دوباره توی دهنم
گذاشتم و انگار که توی دهنم ماسیده باشه جویدمش.
چطور ممکن بود که لباس هایی به تن داشته باشه که درست ست همون لباس ها تن من باشه؟! 
من توی دقیقه ی نود این لباس های کزایی رو خریده بودم! آخه چطور امکان داره؟!
لبخند مهربونی نثارم کرد، با اون چشم های درشت و گیراش برام چشمک زد، سرعتش رو بیشتر
کرد تا زودتر به ما برسه. هنوز از شوک لباس های اولی در نیومده بودم که درب دوباره باز شد و
سوپرایز دوم از در وارد شد که این بار به آنچنان حد اعلااایی از: استرس، شوک، تعجب و برق
گرفتگی رسیده بودم که نارنگی نیمه جوییده توی گلوم جست و باعث شد بخاطر سرفه های
وحشتناک بلند و حس خفگیی که داشتم هر چی توی دهنم بود و نبود، روی میز بریزم.
کیارش محکم به پشتم می زد، البرز با ترس به سمتم دویید ؛ از طرف دیگه پشتم رو ماساژ داد و
مضطرب گفت:
_ آب بده کیمیا!
مامان توی جاش نیم خیز شده بود که از سلامت اطمینان حاصل کنه، اما من فقط حواسم به جلوی
در بود و با دست به اون نخاله ای که داشت نزدیکمون می شد هی اشاره می زدم که: نیا، نیا!
البرز به زور لیوان آب رو به دهنم چسبوند و توی حلقم ریخت که باعث شد دیدم به جلوی در زایل
بشه و نفهمم اون بچه پرو کجا رفت. همچنان سرفه های خفیفی می کردم که البرز تازه یه نفس
عمیق کشید و یادش افتاد سلام بده:
_ سلام خاله سابین. خیلی خوش آمدید! کیمیا چطوره؟
در آخر به پشت کیارش زد و با خنده گفت:
_ تو چطوری کیا؟
بعد از یه سالم احوال پرسی طولانی که من جزو مخاطب هاش محسوب نشدم، به خدمتکار دستور
داد که جلوی من رو تمیز کنه و خودش صندلی کنار من رو بیرون کشید و روش نشست.
با خصومت نگاهش کردم و گفتم:
_ عمو جون سلامت رو تو دستشویی جا گذاشتی؟!
البرز نگاه خندونی بهم کرد و انگار که به تیپم نمره کامل داد با رضایت گفت:
_ والله از قدیم گفتن خانوم ها مقدم ترن!
از چشم غره های مامان با بی خیالی گذشتم و گفتم:
_ آره! ولی فقط توی دست شویی..
البرز در حالی که این بار کیارش رو که بین مهمون ها چشم می چرخوند مخاطب قرار داده بود،
دست برد و نارنگی دیگه ای برداشت و گفت:
_ چه خبرا؟ کم پیدایی!
کیارش: والله ماموریت بودم، وگرنه که بی معرفتی توی مرام ما نیست!
البرز نارنگی که پوست کنده بود رو توی پیش دستیه جدیدی که خدمتکار جلوی من گذاشته بود
قرار داد و خودش رو گرم صحبت با کیارش نشون داد.
چشمم به مامان بود که با آرامش موهای وز شده ی کیمیا رو درست می کرد ؛ از کلافگی سرم رو
برگردوندم که شاید کیان رو بین جمعیت حاضر توی حیاط پشتی ببینم که دوباره چشمم به اون
بچه پروی خوش پوش جذاب افتاد که با ژست خاصی سیگار گرون قیمتی رو دود می کرد.
به البرز که داشت بلند می شد تا بره هم کیان رو صدا کنه و هم به مهمون های دیگش برسه،
لبخند مصنوعی زدم و سرم رو براش تکون دادم. بلافاصله برگشتم و انگشتم رو به نشونه ی تهدید
برای اون بچه سیگاری تکون دادم و لب زدم:
-این وری نمیای ها!
کیمیا اومد پهلوم نشست و نارنگی پوست کنده شده توی پیش دستیم رو برداشت ؛ یه پرش رو توی
دهنش گذاشت، با ضرب محکمی که به پشتم زد با ترس سرم رو برگردوندم و خشمگین نگاهش
کردم.
کیمیا: چرا با خودت حرف می زنی؟ دیونه شدی؟!
یه موز از جا میوه ای روی میز برداشتم و متاثر گفتم:
-تو زندگیم همش دنبال غمخوار می گردم.. اما چیزی که همیشه نصیبم می شه گوه خوره! به توچه
اصلا دلم می خواد حرف بزنم! مگه قبضش جلو در خونه تو میاد؟
صدای آهنگ که از سالن اصلی به گوشم می رسید، عجیب وادار به قر دادنم می کرد! نشسته سر
جام با ریتم آهنگ قر می دادم و به موز توی دستم گاز می زدم که یهو چشم هام از عقب گرفته
شد و پشت سرش صدای کیان به گوشم رسید که گفت:
-این کمره یا فنره؟
مامان از شوق دیدن کیان سرجاش وایستاد ؛ قبل از اینکه اون ابراز وجود کنه، دست کیان رو از
روی چشم هام برداشتم و گفتم:
جون تو شاه فنره!
مامان: پس کجایی تو پسرم؟
کیان هم با خنده پشت میز شش نفره ای که ما نشسته بودیم، جا گرفت. با این حساب فقط یه
صندلی رو به روی من خالی می موند که بلافاصله سوپرایز شماره ی دو نمی دونم از کجا مثل عجل
معلق اومد و پشت اون صندلی ایستاد! هنوز کسی متوجهش نشده بود؛ دو سه بار ابرو بالا انداختم
و با چشم غره لب زدم:
-برو
ولی فایده ای نداشت؛ انگار عزمش رو جذم کرده بود که خودی نشون بده!
سرفه ای کرد که نظر همه رو به خودش جلب کرد و گفت:
-سلام. ببخشید قصد مزاحمت نداشتم! آشنا دیدم، گفتم زشته نیام و عرض ادب نکنم.
در حینی که همه سوالی هم رو نگاه می کردن، ابروهاش رو با شیطنت برای من بالا انداخت و
گفت:
-همکار و همکلاسیه مرینت خانومم!
مامان که انگار این بار با دقت تر نگاه کرده بود و چیز های بیشتری به خاطر آورده بود با خوش
رویی گفت:
-خیلی خوش وقتم! حالا یادم اومد.. بشین پسرم.
ادرین لبخند دندون نمایی زد و خواست پشت میز بشینه که من دستم رو از پشت گردن کیمیا رد
کردم و اشاره زدم که این کار رو نکنه!
-اهمم... نه!
کیارش: چی نه؟!
سرم که رو به بالا می رفت تا اشاره ی منفی به ادرین کنه رو سرجاش نگه داشتم و گفتم:
-آخ _ آخ هیچی! رگ گردنم گرفت.
درحالی که گردنم رو توی همون حالت نگه داشته بودم، به محض اینکه ادرین روی صندلی
نشست، پاش رو با تمام وجود له کردم که آخ خفه ای گفت و با ابرو برام خط و نشون کشید.
مامان: خب پسرم.. انگار قبلا ما با هم آشنا شدیم ؛ درسته؟
ادرین جوری بهم لبخند زد که بیشتر از دهن کجی هاش بهم فشار آورد و با متانت رو به مامان
گفت:
-بله درسته خانوم دوپن ؛ ادرینم! ادرین اگرست.
آنچنان با ادب و شخصیت برخورد می کرد که خودمم شک کردم که این همون بیشعوریه که من
تقریبا هر روز باهاش سر و کله می زنم! احتملا داشت توی خواب عوضش کرده باشن.
مامان خنده ی قشنگی نثار روح پر فتوح ادرین خر زد و رو به کیارش گفت:
-آها! دیگه کاملا متوجه شدم ؛ کیارش! این همون پسر آقا و معدبیه که روز اول توی دانشگاه
مرینتمون دیدم.. نمی دونی که مادر بعد از اون بالایی که مرینت خانووم سرش آورده بود چه قدر به
من لطف کرد و من رو تا جلوی در خونه رسوند ؛ من رو کلی شرمنده ی خودش کرد.
بلند و عصبی گفتم:
-مامان!
مامان نگاه وحشتناکی بهم کرد و بلافاصله گفت:
-یامان!
ادرین برای ادای احترام یه بار دیگه پاشد، دستش رو برای کیان و کیارش دراز کرد و با برخورد
صمیمی اون ها مواجه شد. هرچقدر بیشتر باهاش گرم می گرفتن من بیشتر عصبی می شدم و دلم
می خواست موز توی دستم رو فرو کنم توی دهنش.
***
ادرین: نه بابا خاله سابین جان این حرف ها چیه؟ من همه جوره حواسم به مری هست، خیال شما
راحت. اصلا خودم قبول کردم که باهاش کار کنم تا زیاد کارش سنگین و سخت نشه.
پسره ی گاو! خر! نمی گفت خودش هم همراه من تنبیه شده و اگه یه روز سر کارش نیاد از کلاس
هاش محروم می شه! دیگه نه توی بحثشون شرکت می کردم و نه علاقه ای به شنیدن حرف های
مودبانه و بی سر و ته ادرین داشتم که آقامنشانه برای خانوادم روایت می کرد.
بیش دستیم رو که با پوست پسته و میوه هایی که خورده بودم پر شده بود، توی بشقاب کیان که
محو صحبت های گیرای کله موزی بود و همه جوره باهاش همراهی می کرد خالی کردم و این بار
پرتقال بزرگی برداشتم و با ناخن شروع به کندن پوستش کردم و پیش خودم تصور کردم که این
پوست مهتابی و کلفت ادرینه که دارم از بیخ می کنمش.
نمی خواستم قضیه ی کتاب خونه رو توی یه همچین شرایطی برای مامان تعریف کنم، یه چیزای سر
بسته ای بهش گفته بودم و نمی خواستم به بازی که ادرین داشت براش تعریف می کرد، از ماجرا
خبر داشته باشه.
برای همین پرتقالی که حسابی زخمیش کرده و آبش رو در آورده بودم توی پیش دستی انداختم با
دندون هایی که رو هم چفت شد بود گفتم:
-تا کی می خوایید مثل ماست همینجا بشینید؟ من می خوام برم یه تنی از عذا در بیارم! مگه
اومدید میتینگ مطبوعاتی که آجیل بخور و با دهن باز به حرفای این ادرین چاپ زن گوش می
دید؟
مامان با یه دست پشت دست دیگش زد و بلافاصله گفت:
-خدا نکشتت که فکر می کنی همه مثل خودت چوپان دروغگو ان!
ادرین جوری مخ این ها رو با اون قیافه ی و رفتار موجهش خورده بود که اگه من خدا رو هم نازل
می کردم تا شهادت بده این خود روباه مکاره هیچ کس باور نمی کرد.
دست به سینه شدم و با حرص چند ثانیه ای رو به ادرین زل زدم که با لبخند داشت به کیارش می
گفت: که باشه رفیق شمارم رو سیو کن!همونم مونده بود که کیارش با این قزمیت صمیمی
بشه تا خوب از اون ها بر علیه من استفاده کنه.
نگاهم از عصبانیت به متفکر تغییر رویه داد و لباس هاش رو برانداز کردم که بر خلاف همیشه که
لباس های اسپرت می پوشید، یه کت تک طوسی با شلوار و پیرهن جذب مشکی نما بخش تن خوش استایلش شده بود

پایان پارت 37

نظرتون در مورد این پارت ؟

تو پارتای بعد کلی واسه هم خط و نشون میکشن و همینطور شیطنت میکنن تا پارت بعد 

بای خوشگلا