مای نیم ایز وروجک پارت 36

Delaram Delaram Delaram · 1400/11/28 09:56 · خواندن 10 دقیقه

سلام بچه ها گفتم شب میدم ولی کاری برام پیش امد نشد شرمنده مرسی که حمایت میکنید بفرمایید ادامه امیدوارم لذت ببرید 

پارت 36

شب تولد البرز بود و من وقت زیادی برای خرید لباس نداشتم. از صبح زود الیا به بهونه ی خرید
لباس من رو از خونه بیرون کشید تا مبادا دوباره حالم بد بشه و دوباره بیوفتم توی خیابون ها از تک
تک دختر ها بپرسم:تو هم بابا داری؟
آره چند بار این کار رو کرده بودم و بخاطر سوال دو پهلوم کتک هم خورده بودم!
الیا خبر نداشت که من خودم رو غرق روزمرگی ها می کنم تا از پا در نیام. تمام مغازه های... رو
زیر و رو کرده بودیم و من همچنان هیچ چیز نظرم رو جلب نکرده بود.
الیا ;میگم چطوره بریم لباس عروس بخریم؟
_ واقعا؟
_ بله واقعا! با این سلیقه ی دوزاری تو ما تا صبح هم نمی تونیم چیزی در خور شخص شخیص شما
پیدا کنیم؛ خب لعنتی من دیگه خسته شدم!
لبخند عریضی زدم و رو به پسر مغازه دار گفتم:
_ آقا اگه شما خدمات حمل مشتری هم دارید من ازتون خرید کنما!
الیا با جیغ مشتی به پشتم زد و دستم رو گرفت تا به زور از مغازه بیرون ببرتم. دستم رو از بین
انگشت هاش بیرون کشیدم و گفتم:
_ ببین این آقا پسره خندید، معلومه خدمات حمل دارن ها! تا خونه کولمون می کنن، خستگیمون
هم در میره. اصلا هم فاله هم تماشا.
الیا در حالی که کشون کشون من رو از مغازه بیرون می کشید، تیکه تیکه گفت:
_ بیا بریم سلیته ؛ همیشه آبروی من رو می بری!
اه! ولم کن. یه دونه لباس توی این مغازه مونده که من هنوز تن نزدم، شاید از این یکی خوشم
ّ
_ ا
اومد!
_ تو الان بیشتر از ده تا لباس پرو کردی لعنتی. من می دونم آخر هم از اینجا چیزی نمی خری و
آبروم رو می بری.
کشون کشون و با تهدید من رو از مغازه بیرون کشید، ایستاد، به ساعتش نگاه کرد و با ناله گفت:
پس چرا انتخاب نمی کنی؟ پس چه مرگته؟ داره شب می شه!
_ خب تو یه چیزی پیدا کن که هم ارزون باشه، هم جنسش خوب باشه، هم که خوشگل و شیک
باشه؛ پوشیده و اسپرتم باشه، من درجا همون رو می خرم و مراسم اختتامیه ی خریدم رو با فوت
کردن مشعل المپیک می گیرم.
الیا با کلافگی دستی به پیشونیش کشید و گفت:
_ به خدا که خاموش کردن شعله ی مشعل المپیک با تف، راحت تر از با تو خرید اومدنه!
در حالی که بند بلند کیف کوچیک یه ورم رو مثل تسبیح می چرخوندم، دنبال الیا که به سمت
آخرین مغازه ی اون پاساژ می رفت راه افتادم. با نگاه متعصب یه خانوم محجبه یه لبخند ملیح زدم
و خم شدم، شلوار کوتاهم که از پایین کش می خورد رو یکم پایین تر کشیدم و بلند شدم و با
لبخند دندون نمایی رو به زن گفتم:
_ ببخشیدش که جلفه!
الیا که حسابی جلو افتاده بود، برگشت و با کلافگی صدام زد:
_ د بیا دیگه! کل کرج رو با اون پاچه کوتاه گشتی الان عذاب وجدان گرفتی؟
مانتوی جلو بازم رو با دست جمع کردم و جلوم نگه داشتم و با حالت دو به سمت الیا که نزدیک
در مغازه بود رفتم. بازهم تمام مغازه رو زیر رو کردم و با تک تک فروشنده ها یه دور طرح رفاقت
ریختم و آخر هم با گفتن برم یه دور بزنم بر می گردم! از مغازه بیرون اومدم.
الیا با استرس ساعتش رو نشون داد و گفت:
_ بی خاصیت خب تو می خوای حاضرم بشی یا نه؟ به قرآن مجید...
_ نه نه! جون.مرینت من کریمشون رو دوست دارم!
الیا گوشت بازوم رو حسابی چلوند و حرفش رو کامل کرد:
_ به قرآن کریم یه مغازه ی دیگه ام می برمت نخری باید برگردی خونه با همون لباس های عطیقت
بری پارتی اون البرز خر!

در حالی که کنارش با عجله راه می رفتم، ساعت رو نگاه کردم که نزدیک های ساعت پنج رو نشون
می داد و با کلافگی تصنعی گفتم:
_ به خدای مجید که من می خوام بخرم، ولی این جیب لامصب نمی ذاره.!
هنوز وارد مغازه ی مد نظر الیا نشده بودیم که چشمم لباس اسپرت پشت ویترین یه مغازه رو
گرفت ؛ یه شلوار جین مشکی که روش زاپ مختصری داشت و قد نود بود، با یه تک کت کوتاه
قرمز و یه تاپ کوتاه که روش نوشته خارجیه بزرگی داشت و طوری بود که سگک اسپرت کمر بند
شلوار رو نشون می داد.
تا الیا دید که من بی حرکت شدم و جایی رو نگاه می کنم رد نگاهم رو زد و بالاخره با وجود قیمت
زیاد لباس من رو مجبور به خریدنش کرد و کفش های ست مشکی قرمزش رو هم خودش به عنوان
کادوی تولدم جلو جلو برام خرید.
***
ساعت حدود هفته و نیم بود که من حاضر و آماده با آرایشی با تم قرمز و موهایی که از بالاترین
نقطه ی سرم بسته و بابلیس کشیده بودم، جوری که از جلو هم موهای از بالا بسته شدم دید
داشت؛ جلوی در وایستادم و به قیافه ی منتظر و کلافه ی بقیه لبخند زدم.
به اتفاق من، مامان، کیارش و کیمیا سوار ماشین دوست کیارش شدیم که ازش قرض گرفته بود و
به سمت مقصد راه افتادیم. تازه انگار که چیز مهمی یادم افتاده باشه با جیغ گفتم:
_ هییع! کادو؟
مامان برگشت و با سرزنش نگاهم کرد و گفت:
_ دخترم چقدر زود یادت افتاده! بگو از خودت اضافه آوردی که به کادو فکر کنی؟
از اون جایی که همیشه خدا طلبکار بود، اخم غلیظی بین پیشونیم انداختم و گفتم:
_خیر. منظورم این بود سر راه یه دقیقه جلوی در خونه الیا اینا نگه دارید تا من کادوی مخصوصم
یادم نره..
و بعد لبخند خبیثی از به یاد آوردن محتوای کادو زدم.
بعد یه رانندگی طولانی کیارش جلوی یه باغ مجلل که توی کوچش به صورت سر تا سری ماشین
پارک شده بود، نگه داشت و بعد یه کش و قوص طولانی به تنش وارد کرد، قفل در رو زد با خنده
گفت:
_ حمله.. بریزید پایین.
نگاهی به در مشکی _ طلایی باغ کردم و با یه لبخند موزی از ماشین پیاده شدم. توی کوچه در
داف های بالا شهر به صورت گروهی دور هم جمع شده بودن و هر از چندی با صدای بلند می
خندیدن و با پیاده شدن من از ماشین همه برگشتن و سوالی نگاهم کردن.
مانتوی جلو باز مشکیم رو با دست جمع کردم و رو بهشون گفتم:
_ نترس جسی، خودیه!
یکی از دختر ها که من رو زیر لب "پررو" خطاب کرد، کمی بلندتر جوری که من هم بشنوم گفت:
_ زودتر برو داخل، کارها رو زمین مونده ؛ خدمتکارها منتظرتن.
در حالی که دختره با دیدن تیپ و قیافه ی کیارش خفه شده بود، کیارش بازوی من رو گرفت و
کشون کشون به سمت در ورودی می برد. داد زدم و گفتم:
_ گر چه همه می دونن آشغالی، ولی لطفا قابل بازیافت باش!
کیارش بازوم رو بیشتر فشار داد و آروم گفت:
_ یه امشب رو شر نکن، بعدا خودم باهات حساب می کنم!
موهای حلقه حلقه ای شدم که از زیر شال بیرون اومده بود رو به داخل هول دادم و دست کیارش
رو ول کردم و با لجبازی گفتم:
_ برو بابا! تا دوتا پلنگ دیدی تریپ شکارچی طوری برداشتی؟ من همینم، فکر می کنی آبروت رو
می برم یه جوری راه برو که انگار من با شما نیستم!
کادوی گرانمایم رو بیشتر توی دستم فشار دادم و به باغ مدرنی که داخلش از دو طرف ماشین های
مدل بالا پارک شده بود قدم گذاشتم. کف حیاط از وسط سنگ فرش شده و از دو طرف به بخش
های درختکاری شده منتهی می شد، بوی خاک نم زده روح آدم رو نوازش می داد. ساختمون اصلی
دو یا سه طبقه بود که طبقه ی اولش به طور کامل شیشه خورده و داخل ویلا به خوبی قابل
مشاهده بود. از همون وسط های حیاط هم می شد شمار زیاد مهمون ها رو تشخیص داد که منتظر
شروع شدن جشن بودن و صدای همهمشون تمام فضا رو پر کرده بود.
کیمیا با زور خودش رو به من رسوند و هنوز مهمونی شروع نشده از کفش های پاشنه بلندش گلگی
کرد ؛ با دست به پس سرش زدم و بخاطر حضور ناگهانی ملوک جان توی ورودی ساختمون با
لبخند ملیحی گفتم:
_بمیریم من کتونی هام رو باهات عوض نمی کنم، پس بهتره کنار گوشم اون قدر ناله نکنی. 
در نهایت با صدای بلند تری جوری که بلوک بشنوه گفتم:
_ متوجه شدی که کیمیا جان؟!
کیمیا پاشنه ی کفشش رو به سختی از گل و لای سنگ فرش های خیس شده در آورد و با عصبانیت
گفت:
_ آره قربونت برم ؛ حالا بعدا بهت می گم در عوضش چی بهت میدم..
دیگه به بلوک رسیده بودیم و نمی تونستیم بیشتر از این برای هم خط و نشون بکشیم. لبم رو به
اندازه ی عرض شونه باز کردم و با نهایت لطافتی که توی خودم سراغ داشتم رو به بلوک جون گفتم:
_ سلام عرض شد! حال و احوال بلو... )سرفه( ملوک جون؟
من رو توی آغوش کشید و با مهربونی که هر از چندی ازش فوران می کرد گفت:
_ الهی فدات بشم مرینت من! ماشاالله توی این لباس ها چقدر برازنده شدی.
لبخندم رو بیشتر کش دادم، برگشتم و برای مامان که تازه بهمون رسیده بود ابرو بالا انداختم و لب
زدم:
_ یاد بگیر!
این بار نوبت کیارش، کیمیا و مامان بود که شور احوال پرسی رو با یه سری الفاظ نچسب فارسی که
من توی دهخدا هم در بخش بیشتر بدانیدش خوندم، در بیارن. تمام حواسم به داخل خونه بود که
افرادش دچار فقر لباس شده بودن و کمتر کسی تونسته بود خودش رو به صورت درست و درمون
بپوشونه که یه دفعه کیمیا بهم زد و گفت:
_ خاله ملوک با شماست!
ملوک: عزیزم! درست نمی گم؟
خودم رو قانع جلوه دادم و با نهایت جدیت گفتم:
_ آهان! بله _ بله، شما درست می فرمایید ؛ من کاملا با ملوک جون موافقم!
رنگ مامان و کیارش حسابی قرمز شد و کیمیا از شدت خنده یه استارت کوچیک زد که ملوک جون
دوباره رو به مامان ادامه داد:
_ دیدی می گم من دیگه پیر شدم و بهتره ما بریم توی جمع پیر پاتال ها بشینیم!
از سوتی که داده بودم آروم لبم رو به دندون گرفتم و با دست خاک تو سرتی نثار کیمیا کردم. 
بالاخره اون بلوک سفالی با اون کت و دامن زرشکیش رضایت داد که از جلوی در کنار بره و مارو به
داخل دعوت کنه:
ملوک: ای وایی ببخشید تو رو خدا! پاک حواسم رو از دست دادم ؛ ّسنم! بیا کادوها رو از دست
مهمان ها بگیر، خسته شدن.
سنم اومد، کادوی ارزشمندم رو با زور از دستم کند و برد ؛ ملوک کنار رفت و در جواب کیارش که
پرسید پس البرز کجاست گفت:
_ای بابا! پسرم من تو جیبم قایمش نکردم که! تا ابدم که نمی تونی جلوی در وایستی؛ بیایید تو که
توجه همه مهمون ها رو جلب کردید. البرزم میاد حتما بهتون سر می زنه!
پسره ی پروی بی نزاکت ؛ مهمون دعوت کرده بود و خودش رو نشون هم نمی داد! حالا خوش آمد
گویی بخوره توی فرق سر خربزه ایش.
وارد خونه شدیم و همچنان بلوک جون ما رو به سمت ته خونه راهنمایی کرد که انگار با یه در
کوچیک به حیاط پشتی می خورد. به محض این که ما به وسط سالن رسیدیم، انگار تجهیزات دیجی

پایان پارت 36

خیلی دوست داشتم بیشتر بزارم ولی این پست تا همین حد مجازه و پارت بعد ادرینم وارد مهمونی میشه 

لایک و کامنت هرچقدر که این پارت رو دوست داشتید مرسی که حمایت میکنید 

بای