مای نیم ایز وروجک پارت 35

Delaram Delaram Delaram · 1400/11/26 23:40 · خواندن 9 دقیقه

سلام سلام. بفرمایید پارت 35 تقدیم نگاه قشنگتون 

پارت 35

به میکروفن که توی دستم مچاله شده بود، نگاه کردم و از نیمه کار موندن نقشم آه بلندی کشیدم
که نظر ادرین بهم جلب شد. با چشم های خندونش گفت:
غصه نخور، شمارش رو بگو خودم می گم که چقدر دوستش داری! بلکه هم با وساطت من قبول
کرد که با کله بیاد تو دهن شیر...
مشتم رو گره کردم و دو سه بار به شونه ی محکم و قطورش زدم و گفتم: تو بیل زنی، باغچه خودت
رو بیل بزن! باز من یه دوتا خاطر خواه دارم ؛ تو چی که با اون اخلاق گندت یه نفرهم آدم حسابت
نمی کنه؟!
ادرین- نیستی ببینی چه جوری برام غش و ضعف می کنن که...
با تمسخر نگاهی به سرتا پای بی نقصش کردم و گفتم: خدایا هیچ کس رو آرزو به دل از دنیا نبر!
نگاه بدی بهم کرد که نگاه دلسوزم رو به چشم هاش دوختم و آروم گفتم:آمین!
و بعد مثل مامانم آمینم رو فوت کردم توی صورتش و صلوات فرستادم. ادریت سری از روی
ناامیدی و تاسف که یعنی:تو خوب نمی شی برام تکون داد و کنار خیابون نگه داشت و دوباره
از ماشین پیاده شد. مقصدش رو نمی دونستم ولی دیدم که از ماشین دور شد.
با دیدن گوشی موبایلش که از روی داشبورد بهم چشمک می زد، لبخند شیطانی زدم و به سمتش
خیز برداشتم. خدا خدا می کردم که پشت گوشیش رو بشه باز کرد که همین طور هم بود..
پشت گوشی رو باز کردم و میکروفون کوچیکی که دقایقی قبل خریده بودمش رو توی قسمت خالیه
کنار باطری که برای این بود ناخون بندازی و باطری رو از جاش خارج کنی، جا ساز کردم.
مرینت: از هم اکنون تموم صحبت های روز مره ی شما شنود خواهد شد ؛ از سرگرد مری به مگس در
حال پرواز. ماموریت با موفقیت به پایان رسید، تمام!
به محض دیدن ادرین که دوباره از دور قابل رویت بود، به سرعت عملیات احیای گوشیش رو از
سر گرفتم و خم شدم و به صورت نامحسوس گوشی رو سرجاش گذاشتم.
ادرین از همه جا بی خبر در رو باز کرد و با دوتا لیوان بزرگ ذرت مکزیکی داخل ماشین شد و از
سرمای هوا گلگی کرد. یکی از لیوان هارو به دستم داد و گفت:
ـ بخور که تا کرج نمی تونم غرغرهات رو تحمل کنم! کتاب که فعلا ردیف نشده،عصابمون هم لااقل جر نخوره!
خوشحال از به پایان رسوندن عملیاتم لبخند ملیحی زدم و شروع به وارسی لیوان توی دستم
کردم.ادرین که با کلی کلاس دوتا قاشق از ذرتش رو خورده بود، با دیدن من که به دنبال زیر بغل
مار بودم، (ادبیات از پهنا تو حلقم )لقمه توی دهنش ماسید و گفت:
ـ پس چته؟
ـ می خوام ببینم توش تف نکرده باشی!
نگاه عاقل اندر صفیهی بهم انداخت و با عصبانیت لیوان دست خودش رو با من عوض کردو زیر لب
گفت:کافر همه را به کیش خود پندارد!
نگاهی به سقف ماشین کردم و گفتم: به نام خدا و سپس؛تند تند و بی توجه به ادرین که با ذرتش
ور می رفت، تمام لیوان رو تا ته خوردم، از مزه ی خوبش حسابی لذت بردم و برای خودم به به و
چه چه کردم. در نهایت دست هام رو به هم مالیدم و گفتم:
ـ خدایا ما که سیر شدیم، گشنه ها رو هم بکش خلاصشون کن!
کمی بعد ادرین اخرین قاشق رو هم با آرامش توی دهنش گذاشت و خواست لیوانش رو توی
سطل آشغال بیرون ماشین پرت کنه که داد زدم:
ـ ننداز!
ادرین: چیه سیر نشدی می خوای لیوان ها رو هم بجویی؟!
چشم و ابرویی براش نازک کردم و گفتم:
_ نخیرم ؛ می خوام برات فال ذرت مکزیکی بگیرم!
خم شدم و لیوان رو از دست خشک شدش کش رفتم، دوباره سر جام نشستم. از دو طرف مقنعه
ام رو به پشت گوشم بردم، از کیفم یه مداد سیاه در آوردم و وسط پیشونیم یه خال گذاشتم و بعد
نگاهم رو به چشم های متعجب و منتظر ادرین دوختم.
ادرین: اوهوع! از این کولی بازی هام بلدی؟
در حالی که لیوان رو با دست چپم گرفته بودم،ساعدم رو به بازوش کوبیدم و گفت:
_ کولی اون دوست دختر دهاتیته!
نگاه معنی داری بهم انداخت و گفت:
_ اگه یه حرف درست هم تا حالا تو زندگیت زده باشی، شک نکن که همین چهار تا کلمه ای که الان
از دهنت در اومد بوده!
_ خیل خب. تمرکز پیشگوی اعظم رو بهم نریز، بخت شخمیت از این شخمی تر می شه ها!
لیوان رو یکم توی دستم تکون تکون دادم که سس و آب ذرت باقی مونده ی ته لیوان تکون خورد؛
لیوان رو خم کردم و به ادرین هم نشونش دادم و با انگیزه گفتم:
_ببین لیوان بختت هم با زبون بی زبونی داره می گه:"بی مایه فتیره!"
ادرین: واا!
_ وا نه بسته، ببند ای بی خرد؛ مگس توش میره! این مایعی که ته لیوان تکون می خوره رو می
بینی؟
_ خب آره! که چی؟
_ معنیش اینکه بی مایع فتیره!
_ این که سسه!
_ نه دیگه! به هر حال مایع هستش ؛ هر نوع مایعی هم توی پیشگویی یعنی:پول و مانی
پانی!نیازوم بده تا فالت ببینوم.
ادرین: نمی دم آقا مگه زوره؟ این مزخرفات چیه؟
دست بردم و عینکش رو از روی داشبورد برداشتم، روی چشم هام گذاشتم. دستش که می اومد
عینک رو از روی صورتم برداره رو پس زدم و بلند گفتم:
_ خب کاکو! لیوانت رو تا ذرت تهش لیس زدی و هیچ چیزوم باقی نذاشتی ؛ این یعنی: "زنت میاد
و تا شیره ی ته استخونت رو میمکه!"
این موی بلند رو توی لیوانت می بینی؟ این یعنی: "بختت بلنده!"
نیشش یکم باز شد که به سرعت گفتم:
نه _ نه اشتباه کردوم! این مو یه میبینی عامو؟ شوما دیده ای تا حالا غذایی که توش مو داره رو
بخورن؟ این یعنی توی سرنوشتت مو هست...
ا سرنوشتت مویی شده! تو سرنوشتی هم که مو هست بایستی همین جوری پرتش کرد بیرون.. ّ
پنجره رو پایین کشیدم و جلوی چشم های متعجبش لیوان رو از شیشه به بیرون پرت کردم ؛ همون
طور که منتظر نگاهش می کردم، عینکش رو روی دماغم به بالا هول دادم و همچنان با لحجه
گفتم:
_ حرکت نمی کنی عامو؟
_بچه پرو.
پاش رو روی پدال گاز فشار داد و تا سر کوچه مون یه کله رفت. متعجب از این که آدرس مارو از
کجا آورده نگاهش کردم که شونه ای بالا انداخت و گفت:
_کلاغ ها بهم گفتن!
لبم رو به یه طرف کج کردم، از ماشین پیاده شدم و در رو برخالف همیشه آروم بستم و گفتم:
_تعجب نکن، بابت تشکر آروم بستم!
یکی دو قدم به سمت کوچه مون برنداشته بودم که اسمم رو صدا زد: مرینت
برگشتم و سوالی نگاهش کردم که با خنده گفت:
_ تشکر کردنت هم مثل خودت فضاییه!
خم شدم از روی زمین سنگی چیزی پیدا کنم و به سمتش پرت کنم که خودش زودتر متوجه
منظورم شد و با گفتن:
_کتابی که جر دادی یادت نره!
پاش رو روی پدال گاز گذاشت و با سرعت بالا محل رو ترک کرد.
کیفم رو توی هوا تکون دادم و تا جلوی در خونه دویدم. در ورودی باز بود، بدون سر و صدا وارد
شدم که صدای آشنای کسی که از داخل اتاق ها می اومد نظرم رو جلب کرد:
_ گفتم پول بدید بهم ؛ وگرنه همین فرش رو با خودم می برم!
نه! اشتباه نکنید، دزد نیومده بود؛ این صدای خش دار و خمار بابام بود که من رو متوجه خودش
کرد..
تند تند کفش هام رو وسط حیاط در آوردم تا زودتر برم و ببینمش که صدای مامان سر جام خشکم
کرد:
_ ای اون زهرماریت سر من رو بخوره که خستم کردی! دیگه نمی کشم! د آخه چی از جون ما می
خوای؟ میگم پول ندارم، چرا راحتمون نمی ذاری؟ هر ماه _ هر ماه میای آبرومون رو توی در و
همسایه می بری و میری! د آخه بچه هامونم آینده دارن ؛ خستم کردی دیگه. به مولاقسم خسته
شدم!
صدای در گیری و زد و خورد گوشم رو پر کرده بود. کیفم رو هم روی زمین پرت کردم تا برم زودتر
ببینمش که دست قدرتمندی از پشت کشیدم! کیارش بود که درست دم بزنگاه سر رسیده بود. من
رو کشون کشون تا دستشویی که توی حیاط بود برد، همون جا انداختم و در رو از پشت قفل کرد.
به محض این که در قفل شد، تازه به خودم اومدم و شروع به جیغ و داد کردم:
_ کیارش! کیا..! کثافت بیا این در رو باز کن می خوام ببینمش ؛ کیمیا! کیمیا!
آنچنان هوار می زدم که گلوم به سوزش و خارش افتاده بود. صدای داد و هوار و ناله ی بابا می
اومد و چند مرد غریبه. باز هم قصه, قصه ی کمپ بود؛ ضرب و شتم و زور زورکی بردن بابا.
پیا پی به در زدم و با التماس و خشم گفتم:
_نزنیدش عوضی های وحشی؛ مگه چقدر جون داره؟ کیارش جون من بیا این در رو باز کن!
می دونست اگه در رو روم قفل نمی کرد نمی ذاشتم ببرنش. می دونست دلم براش تنگ شده! می
دونست و می ترسید نذارم به هدفش برسه!

نمی دونم چقدر توی دستشویی موندم، گوش هام رو گرفتم و جیغ زدم تا صدای بابا رو نشنوم ؛
ولی این رو می دونم که وقتی در رو برام باز کردن، بی حال روی زمین افتاده بودم و تا مغز استخون
هام هم می لرزید. کیارش توی بغلش گرفتم و موهای خیس از عرق سردم رو نوازش کرد.
_ مرینتم! جوجه اردک زشت من! آخه سر تو چی اومده؟
صدای ناله ی بی جون بابام مدام توی کوشم اکو می شد و همین باعث شده بود که قلبم مدام تیر
بکشه و درکی از فضای اطرافم نداشته باشم. تکون های هیستریکی که کیارش به تن سرما زدم وارد
می کرد رو حس می کردم، اما انگار توی چند دقیقه ی قبل گیر افتاده بودم و صدا ها قصد رها
کردنم رو نداشتن.
**
با بوی تند الکل، چشم هام رو باز کردم و به دختری که بالای سرم ایستاده بود و با همکارش
صحبت می کرد نگاه کردم، چقدر باحال و با اعتماد به نفس حرف میزد، حتما باباش هر شب براش
این جوری حرف می زد که دخترش هم یاد گرفته بود. مانتوش رو بی اختیار کشیدم و وقتی سرش
رو برگردوند، سوالم رو پرسیدم:
_بابات هر شب میاد خونه؟
با ورود کیارش و کیمیای مظلوم، دیگه نتونستم به حرفم ادامه بدم. اون قدر مسخره بازی کردن که
باز هم نقاب صورتم رو زدم و از ته دل با درد خندیدم. از همه عجیب تر الیا بود که بعد از مدت ها
به دیدنم اومد و شب خونمون موند.
"گاهی.. شادترین
 
آدم غمگین جهانی!"
***
نمی دونم دو سه روزی که به هفته ی کاری باقی مونده بود و همش رو هم کلاس و امتحان
داشتم، چجوری گذروندم! فقط همین که نه با کسی حرف زدم و نه جواب پی گیری های مکرر
ادرین برای کتاب رو دادم.

پایان پارت 35

انچه خواهید خواند

تولد البرز

درحالی که گردنم رو توی همون حالت نگه داشته بودم، به محض اینکه ادرین روی صندلی
نشست، پاش رو با تمام وجود له کردم که آخ خفه ای گفت و با ابرو برام خط و نشون کشید.
مامان: خب پسرم.. انگار قبلا ما با هم آشنا شدیم ؛ درسته؟
ادرین جوری بهم لبخند زد که بیشتر از دهن کجی هاش بهم فشار آورد و با متانت رو به مامان
گفت:
-بله درسته خانوم دوپن ؛ ادرینم! ادرین اگرست