black sea... P1
گوشیو میدم ماهرخ:
سلام من ماهرخم خواهر دوقلوی ماهور
اول اینکه نویسنده این رمان منم و ماهور هیچ کاری نکرده
اگه رمان نقصی داره بهم بگین خوشحال میشم ❤😜
لایک و کامنت یادتون نره
ماهور: دروغ میگه کل ایده ی رمان مال من بود منتها چون حوصله تایپ کردن ندارم این بیکار نوشتش
ساعت۸:۳۳دقیقه به وقت محلی
سیا(دوستان سیا له انگیلیسی یعنی دریا و اسم هم هست اسم شخصیت اصلی داستان سیا عه سیاه نه سیا😅)
بشقابارو روی سینک، کنار ظرفشور جدید کافه گذاشتم و بهش لبخند زدم
با لبخند جوابمو دادن
احساس کردم کش موهام شل شده
بی حرف رفتم تو دسشویی و کش موهامو در اوردم
دوباره بستمشون
جنس موهام کمی ضمخت و وزوزی شده
شاید بهتره موهامو کوتاه کنم
البته مطمئنن هیچکی موهای منو نداره
بلند ، پر پشت ، محکم و کلفت
قدشون تا زیر کمرمه
حیف که نمیتونم ازشون مراقبت کنم
میگن خداادمایی که استعدادای خدادادی شونو هدر دادن و دنبالشون نرفتن و تا ابد لعنت میکنه
موهامو فوری فوری بافتم انقد پرپشتن مثل طناب شده بودن
از دسشویی بیرون رفتم دو تا نفر جدید اومده بودن
رو میز کنار پنجره نشسته بودن
دفترچه یادداشتمو برداشتم و به سمتشون رفتم
سیا_سلام خوش اومدید چی میل دارین؟!!
_دو تا قهوه
_اوکی الا میارم
رفتم و با دو تا قهوه و ی سنی برگشتم
وقتی خواستم قهوه هارو بزارم چشمم به بیرون خورد
وای نه
همکلاسیام
نباید بفهمن من کار میکنم
سرمو پایین انداختم فوری فوری قهوه هارو چیدم
مشتری_اتفاقی افتاده؟!!
_عا نه نه معذرت میخوام من باید برم
دویدم توی اشپزخونه(دوستان اشپزخونه منظورش اشپزخونه واقعی نیست ی اتاق کوچیک که توش ضرفا و انباری و این خرتو پرتاست منتها چون نمیدوستم اسمش چیه میگم اشپزخونه😅یعنی اصن فک نکنم اسم خاصیم داشته باشه)
پوفی کشیدم که صدای در لومد
زمزمه کردم _نه
از گوشه ی دیوار نگاهی به فضای کافه انداختم
سابرینا و اکیپش اگه بفهمن کار میکنم شرفم پیش کل جهان رفته
رفتم پیش ظرفشور گفتم
_جک جک جک به کمکت احتیاج دارم
لیوانی که دستش بود و کنار گذاشتو گفت
_چیه چی شده
_ببین ی عده از همکلاسیام به عنوان مشتری اومدن اونا نباید بفهمن من پیشخدمتم ابروم میره میشه این ی بار تو به جای من بری
_عا خــــــــب چی بگم
دستامو به حالت التماس گرفتم
_توروخدا این دفعه نه نگو جبران میکنم هر کاری بگی میکنم
رییس_سیااااا اینجا چیکار میکنی نمیدونی مشتری جدید اومده؟!!
_اره ولی رییس...
دفترچه یادداشتمو محکم دستم داد و گفت زود باش
_اوکی میشه فقط سی ثانیه وقت بدین
سمت میز هلم داد و گفت _نه
سرمو کامل پایین انداختم و سمشون رفتم
تو فاصله ی متریشون وایسادم
اروم گفتم: چی میل دارین؟!!
بعد از گرفتن سفارشاشون برگشتمو سمت اشپز رفتم
وای خدارو شکر نفهمیدن
احساس میکردم میخوام از خوشحالی بال در بیارم
احساس ادمی که معجزه دیده رو داشتم
زمزمه کردم مسیح شکرت
ریچل(همکلاسیش): هی صب کن میشه برگردی
سرمو بالا اوردم و با ترس به جلوم زل زدم
نه
یکم شونمو چرخوندم سرمو پایین انداختم به حالتی که انگار درگیر سفارشام گفتم_چیه چیزی شده؟!!
سابرینا_تو خیلی شبیه دوستمونی میشه برگردی؟!!
دوست؟!!
مونده بودم چی بگم که یهو سارا با عجله سمتم اومد
با اخم عمیقی گفت_هی کجا موندی پس سفارشارو بده دیگه
ی دیقه کلا جریان سابرینا رو بیخیال شدم و
دنبالش رفتم توی اشپزخونه
_بیا اینم سفارشاشون
_ول کن بابا اومدم نجاتت بدم
_نههههه شوخی میکنی؟!!
بلند خندید و گفت _نگران نباش سفارشاشونم خودم میبرم
با ذوق ازش تشکر کردمو
به جاش پشت ظرفشور وایسادم
اولین لحظه ایی که اب سرد به دستم خورد
یاد خاطرات قدیمی افتادم
سعی کردم بی اهمیت به ظرف شستنم ادامه بدم...
سارا ی فرشته اس
ولی جدا دیگه بهش نمیگم ظرفشور
مثله این میمونه یکی به جای سیا به من بگه پیشخدمت
_پیشخدمت
برگشتم و پشت سرمو نگا کردم
زمزمه کردم_سابرینا...