ای نیم ایز وروجک پارت 33

Delaram Delaram Delaram · 1400/11/24 08:10 · خواندن 10 دقیقه

سلام بچه ها همینطور که قول دادم پارت 33 رو اوردم 

دخترا همه این رمان برای خودمه من با کمک دختر داییم تقریبا تمومش کردم میتونید تیکه ای از رمان رو تو گوگل سرچ کنید اگر کپی باشه میاره 

کامنت و لایک یادتون نره و اینجا یخورده امیلی رو شرور کردم بفرمایید ادامه

پارت 33

فرار کن مرینت فرار کن که اگه بگیرمت نشونت میدم کی، کی رو می بره خونشون!
نزدیک های در خروجی بودم که برگشتم و براش زبونم رو بیرون آوردم، همون طور عقب عقب به
سمت در رفتم که تقی به همون در چوبی معروف خوردم و آخم در اومد.
از طرف دیگه همون خانوم میان سال که موهای طلایی فتوکپی ادرین داشت، با اخم و غرور خاصی
وارد سالن شد. با حقارت نگاهی بهم کرد و رو به خدمتکار پشت سرش گفت:
- کی این آشغال رو توی خونه راه داده؟
خدمتکار- خانوم! آقا ادریـ...
زن به من که با ترس به در چسبیده بودم نزدیک شد و دستی به پارچه ی مانتوم کشید، با دست
دیگش مانع ادامه ی حرف خدمتکار شد.
_ این ادرین بی لیاقت دوباره رفته گشته و هر چی گدا و گودوله هست رو دور و بر خودش جمع
کرده. موهاش رو نگاه غربتی! دست هاش چه آفتاب سوخته شده! پاهاش رو...
هر جایی رو که با حقارت نگاه می کرد و نام می برد، با تعجب نگاه می کردم. دهن باز کردم که بگم
پنجاه سالته اما هنوز یاد نگرفتی که با مهمونت چجوری برخورد کنی! ولی با گفتن آخرین حرفش
دست روی نقطه ی ضعفم گذاشت و ناک اوتم کرد:
-ناتالی می بینی؟ امثال این، مادر و پدر درست و حسابی ندارن که معلوم نیست باباش از کدوم
قماشه که دخترش رو دم سحر توی خونه ی مردم راهی کرده تا بچشون رو از راه به در کنه!
لب می زدم که از بابام دفاع کنم، ولی چیزی برای گفتن نداشتم.
"آدم است دیگر! گاهی دلش برای حامی زندگی اش تنگ می شود، زبانش بند می آید و در حسرت
نداشته هایش تنها لب می زند و عرق سرد عوض دستان نوازش گر تیره ی پشتش را لمس می کند"
یعنی باید می گفتم که بابا ندارم؟ یا می گفتم که دارم، ولی چند ماه که دلم لک زده صورتش رو
ببینم، ببوسم، لمسش کنم!
ناگهان چشم های پرم به پاگرد پله ها کشیده شد ؛ ادرین به محض دیدن چشم هام مشتی به نرده
های چوب گردو زد و با خشم گفت:
- هر چی باشه از غربتی هایی که تو،دور خودت جمع می کنی بهتره! ولش کن بذار بره. .
زن نگاه عصبی به ادرین انداخت و گفت:
- تو دیگه دهنت رو ببند! این دختره ی پاپتی...
انگار توی عطش حمایت هر چند سرد یک نفر بودم تا دوباره جون بگیرم. در هینی که یک قدم به
جلو بر می داشتم با خنده ی یک طرفه ای وسط حرفش دویدم:
- پول می دم یه بلیت بگیرید این برگرده دهشون! هر وقت تونستی بفهمی پوست دست توی
زمستون آفتاب سوخته نمی شه و ته مونده های اثر سولاره که روی تنم مونده، بیا با هم حرف می
زنیم. 
در رو باز کردم و با رفتنم جوری به هم کوبیدمش که زن از بهت در اومد و تکون سختی خورد.
عصبی و پا کوبان حیاط رو طی کردم ؛ حیاطی که دیگه هیچ زیبایی برام نداشت، حیاطی که دلم می
خواست زمین دهن باز کنه و با ساکنین یک جا ببلعتش.
به در خروجی سفید طلایی رسیده بودم که برگشتم و با تمام توان داد زدم:
-د من اشک تو یکی رو در میارم،حالا ببین! 
و در نهایت جیغ بنفش که چاشنی گفته هام کردم.
همون طور عصبی درب سنگین و بزرگ رو باز کردم، خودم رو توی کوچه انداختم. انگار که به هوای
تازه رسیده باشم با سرفه شروع به تنفس کردم، انگار که هوای خونشون سنگین و خفه بود!
کاش بابای من هیچ وقت طرد نمی شد تا من هم می تونستم با ارث پدریم پز بدم و برای خودم
احترام بخرم. کاش آدم ها اون قدر شعور داشتن که افراد رو بخاطر تنگ دستی سرزنش نکنن، اصلا
ای کاش زودتر میمردم تا از این حقارت خلاص بشم.
از حرص و حسرت درونم سنگ روی زمین رو به عادت همیشه شوت کردم که باعث شد پاشنه ی
کفشم از جاش کنده بشه..
- آخه تو رو چه به پاشنه بلند پوشیدن توله؟! الان وقت پاشنه بلند پوشیدن بود؟ آخه تو آدمی که
مثل آدم لباس می پوشی؟ تو نهایت باید گیوه پات کنی! 
خم شدم و پاشنه ی سوزنی شکسته رو برداشتم، توی دستم فشارش دادم و با همون توی سرم زدم
که از درد اشک هام سرازیر شد.
تا سر کوچه لنگ زنان رفتم و خسته از لنگ زدن روی پله های یه مغازه نشستم، پاهام رو توی
شکمم جمع کردم و سرم رو روشون گذاشتم. باید یکم ذهنم رو آزاد می کردم تا می تونستم یه
فکری برای برگشتم به خونه بکنم.
از دور دوتا زن سانتال، مانتال رو دیدم که سلانه_سلانه به سمتم می اومدن. سرم رو بیشتر روی
دست هام فشار می دادم تا روزنه های موجود پوشیده بشن و دیگه نتونتم چیزی رو ببینم.افکارم رو
بالا و پایین می کردم تا بهترین مورد تو این شرایط کی می تونه باشه که من رو به خونه برسونه،
همزمان احساس کردم کسی بالای سرم ایستاده و چیزی رو روی دستم گذاشت، سرم رو به سرعت
بلند کردم و بعد از کمی کند و کاشت ده هزار تومنی نویی رو توی بغلم پیدا کردم..! پول رو توی
دستم گرفتم و مچالش کردم، بلند شدم و پشت سر اون دوتا خانوم راه افتادم و چندین بار پشت
سرهم صداشون کردم

...ـخانوم! خانوم! بله _ بله... خود شما وایستید ؛ اره شما رو می گم. وایسید یه لحظه!
دوتاییشون با تعجب وایستاد تا من لنگ زنان بهشون برسم. به محض اینکه نزدیک شدم، پول رو به
دست يكيشون دادم و گفتم:
ـ خانوم من گدا نیستم!
زن هاج و واج به قیافه ی آشفته ام نگاه کرد و معترض گفت:
ـ چیه؟ نکنه کمه!
به سمت زن بغل دستیش برگشت و گفت: بیا برییم بابا. گداهم گداهای قدیم ؛ ملت چه زیاده
خواه شدن.
از پشت موهاش رو چنگ زدم که کلاه گیس بلوندش از سرش در اومد و بین انگشت هام
موند.همین که زن با عصبانیت به سمتم برگشت،کلاه گیس رو توی صورتش زدم و با حرص گفتم:
-پول هاتو بنداز تو قلکت، سرماه ببر واسه خودت مو بکار. گدا هفت نسل و پیشته!هیس_هیس.. 
نشنوم! گورت رو از جلو چشم هام گم کن تا نزدم صدای سگ خیس بدی!
زن ترسیده و عصبی نگاهم می کرد که من بی تفاوت و خالی از حس های منفی چند دقیقه قبلم رو
پاشنه چرخیدم و روی همون پله نشستم. گوشیم رو دراوردم و طی یه تصمیم آنی به کیان زنگ
زدم. راه دیگه ای نداشتم، تنها راه قابل دسترسی بود که سراغ داشتم!
بوق اول، بوق دوم و بوق سوم خورد ولی کسی جواب نداد ؛ داشتم ناامید می شدم که...
ـ جانه دلم آبجی کوچیکه؟!
مهر صداش که به گوشم رسید، بغض دوباره گریبان گیرم شد و با مظلومیتی که کمتر از مرینت
درونم دیده می شد،گفتم:
-کیان!
اسم خودش رو پرسشی تکرار کرد:
-کیان؟! جونه کیان! چیزی شده؟

کیان میای دنبالم؟
نگران پرسید: کجایی؟!
بغضم ترکید و دیگه گریه مجالم نداد...
ـ خیابون!
کیان: چرا داری گریه می کنی؟ د حرف بزن لعنتی، قلبم داره وایمیسته! می گم کجایی؟
ـ من طرف های نیاورونم!
ـ نیاورون؟! اونجا چیکار می کنی؟
ـ کیان سؤال پیچم نکن ؛ آدرس بدم دنبالم میای؟
ـ دارم میام! بس کن دیگه، گریه نکن دلم ریش ریش شد!
دماغم رو بالا کشیدم و با چشم های گریونم به خیابونه پر تردد چشم دوختم و گفتم: 
-کی می رسی؟!
کیان: من همین الان راه افتادم، نیم ساعت می تونی صبر کنی؟
ـ آره_آره، فقط بیا. خداحافظ!
به محض قطع کردن یه کمری مشکی بغل خیابون نگه داشت و گفت:
- خانوم برسونمت!
کف ستم رو روی نوک بینیم گذاشتم و دو_ سه دفعه چپ و راست کردم که آب ریزش بینیم قطع
بشه و با قلدوری گفتم: برو ننه ات رو برسون!
چندی بعد، ماشین شاسی بلند کیان به چشمم خورد که از ته خیابون با تمام سرعت داشت به
سمتم می روند. با خوشحالی سر جام ایستادم و به سمتش پرواز کردم.وقتی سوار شدم اون قدر
شعور داشت که نه اون ازم چیزی پرسید و نه من جریان رو براش گفتم.
با گرفتن یه جفت کفش کتونی هفت رنگ منو به خونشون برد و حتی واسه شب هم نذاشت به
خونمون برگردم.

شروع روز جدیدم رو با یه تماس طوالنی با الیا آغاز کردم و به محض این که ادرین با صلابت
همیشگی داخل کتابخونه شد، با ژست خاصی تلفن رو قطع کردم و دست به سینه نشستم.. اگه
روزهای دیگه یه سلام خشک و خالی بهم می دادیم، اون روز حتی تو روی هم دیگه هم نگاه نکردیم. 
حتی سر زدن رز وجولیکا هم نتونست یخ ما دوتا رو بشکنه.
باهم دیگه بحث نکردیم، واسه هم خط و نشون نکشیدیم و فقط و فقط از هم فرار می کردیم ؛ انگار
غرور هر دومون شکسته بود، من بخاطر توهینی که بهم شد و اون بخاطر رفتار بچگونه ی ننه اش.
حتی بعد از تموم شدن ساعت کاری دیگه دعوا نکردیم که کی کتابخونه رو مرتب کنه و هر کدوم یه
گوشه رو برای سر و سامون دادن به اوضاع آشفته کتابخونه انتخاب کردیم.
همه جارو چک کردم که چیزی جا نمونده باشه، چشمم به اتاق مطالعه عمومی افتاد که یه کتاب
روی میز مطالعات مونده بود. جلو رفتم تا کتاب رو بردارم که دست های کشیده و بلند مردونه ی
شخصی روش قرار گرفت که منم دستم رو، روی سمت دیگه ی کتاب قطور و قدیمی گذاشتم و
چشم هام رو توی چشم های سبز وحشیش دوختم.
ابروهاش یکم بهم نزدیک شد و کتاب رو توی دستش گرفت، منم نیشخندی زدم و سمت دیگه ی
کتاب رو گرفتم. حرف نمی زدیم، فقط اون کتاب رو به سمت خودش می کشید و منم به سمت
خودم! من بکش، ادرین بکش... من بکش، ادرین بکش...
لب هام رو جمع کردم و در حالی که چپ چپ نگاهش می کردم، اول با کتاب یکم به عقب هولش
دادم و بعد کتاب رو به سمت خودم کشیدم .
ـ ولش کن! خودم اول دیدمش پس خودم سرجاش می ذارمش.
کتاب رو آنچنان سمت خودش کشید که من هم یه قدم به جلو کشیده شدم، انگار بکش بکش
بازی می کردیم. از حرصم کتاب رو دو دستی گرفتم و خواستم به سمت خودم بکشم که همزمان
اون هم به سمت خودش کشید و باعث شد که کتاب از وسط به دو قسمت مساوی تقسیم بشه و
ورقه های فرتوت و زوار در رفتش توی هوا بخش بشه..!

با بهت به یکی از برگه هایی که از زور کهنگی زد شده بود و توی هوا تاب خورد و روی سر ادرین
نشست، چشم دوختم.
هر دوتاییمون از ترس همزمان با هم کتاب رو رها کردیم که با صدای مهیبی توی فضای ساکت
کتابخونه فرود اومد. با شوک هم دیگه رو نگاه کردیم که ادرین به زبون اومد وگفت: 
ـ چه غلطی کردی؟!!
ـ من کردم؟! من دوم رو با تاکید بیشتری من کردم؟! کی بود مثل کنه چسپیده بود به کتاب؟! ای
پوتیفار بزنه تو کمرت ؛ این کتاب چاپ سنگی و قدیمی بود!
ادرین : بله استاد من خودم در جریانم از این کتاب فقط یه نسخه ی موجود مونده!
ـ ای نفرین آمون برتو باد، این کتاب چاپ سنگی لیلی و مجنونه!
ادرین - همش تقصیر تو بود دیگه!...
روی زمين نشستم و پاره پوره های کتاب رو دونه دونه جمع کردم که ادرین دست به کمر زد و
طلب کار گفت:
_همش تقصیر تو بود که اینجوری شد!
برگه های جمع کرده رو دوباره روی زمین پرت کردم، بلند شدم و شاکی جلوش ایستادم و گفتم:
_حرف مفت نزن)باتحکم بیشتر( حرف مفت نزن! عوض این که دنبال تقصیرکار بگردی دنبال یکی
بگرد که این اثر هنریمون رو یه جوری صاف کاری کنه که بقیه نفهمن تصادفی و رنگ خوردست!
ادرین آستین کاپشن چرم مشکیش رو یکم بالا زد و در حالی که ساعتش رو بالا و پایین می کرد،
گفت:
_مگه تقصیر منه که کتاب پاره شد؟
لب هام رو عریض کردم و به هم فشارشون دادم که چال های لپم خودنمایی کرد و نظر ادرین رو
خودش جلب کرد.
ادرین- عه توام که معلولیت داری