مای نیم ایز وروجک پارت 27

Delaram Delaram Delaram · 1400/11/20 00:08 · خواندن 10 دقیقه

سلام سلام مرسی بابت انرژی هایی که میدید پارت 27 تقدیم نگاهتون

پارت 27

قدم رو توی دانشگاه راه می رفتم، یک قدم بر می داشتم و بلافاصله بعدش یک جهش به بالا. شبیه
این دختر بچه هایی شده بودم که موهاشون رو به صورت گیس می بستن و توی کوچه لی لی بازی
می کردن.
بخاطر این که از خستگی خوابم برده بود، استاد از کلاس بیرونم کرد تا هوای خنک به کلم بخوره و
خواب از سرم بپره. سخت مشغول هوا گیری بودم که ادرین رو از اون دور تشخیص دادم که
کلاسور به دست داشت به سمتم می اومد ؛ با یه لبخند بزرگ برام دست تکون داد و سرعتش رو
بیشتر کرد، مثل میخ توی زمین رفتم و پاهام از حرکت ایستاد، قلبم که انگار درک این موضوع براش
مثل حل مسئله دیفرانسیل بود تا چند ثانیه توی شوک بود و کلاسیک می نواخت.
با استرس مقنعه ام رو مرتب کرده و آماده شدم تا به فاصله ی دلخواهش برسه و یه احوال پرسی
گرم ازم بکنه. فاصله به یک قدم رسید، من هم در مقابل لبخند عریضی زدم تا بگم آفتاب از
کدوم طرف در اومده مهربون شدی که دیدم ادرین یک قدم فاصله ی بینمون رو هم با یه گام
بلندتر طی کرد و...
طی کرد و از من رد شد! منحرف ها! دنبال چی بودید دقیقا؟ بوس یا بغل؟ بابا ما اگه شانس
داشتیم که گیر یه آدم چلغوز نمی افتادیم. گام بلندش که پشت سر من به زمین رسید، خم شد و با
اشتیاق فراون سگ نگهبان دانشگاه که نمی دونم کی پشت سر من اومده بود رو محکم در آغوش
گرفت و بلند گفت:
_ بانی! بالاخره از دکتر آوردنت؟ وای چقدر سر حال به نظر میای! 
لبخند عریضم رفته رفته خشک شد و با یه حرکت آنی دهنم رو محکم بستم و به دماغم چین
وسیعی دادم که کل صورتم رو تحت الشعاع قرار داد، باعث شد چشم هام ریز و لب هام کج و کوله
بشن.
ادرین کت تک طوسیش رو از تن در آورد و دور سگ پیچید که باعث شد این بار زبون از دهنم
بیرون بیوفته و بگم:عه.
بلند شد و سر پا ایستاد،گویی تازه من رو دیده باشه از سر تا پام رو رصد کرد و منتظر نگاهم کرد.
من هم برای این که بیش از اون ضایع نشم، گوشیم رو از کیفم در آوردم با الیا تماس گرفتم و به
بهانه ی تلفنی حرف زدن، بدون گفتن حتی یک کلام ازش دور شدم.
خلاصه که تا پایان اون هفته ی کذایی حتی یک بارهم باهاش هم کلام نشدم و همچنان قصد
داشتم توی دلم باهاش قهر باشم. اون من رو به یه سگ ترجیح داده بود! از سه روز هفته ی کاری
که باقی مونده بود، دو روزش رو که سر کلاس بودم و اون یک روزی روهم که به کتابخونه رفتم
رز رو به زور با خودم بردم و بین خودم و اون سگ باز نشوندم تا مجبور نشم حتی به اجبار
باهاش حرف بزنم. آخر سر هم دلم طاقت نیاورد و با وجود این که سرتاسر دانشگاه دوربین داشت،
ته مونده ی غذام رو توی کلاه کپش ریختم و با همون گذاشتمش جلوی بانی سگ دانشگاه که اون
هم تیکه تیکش کرد.
باز الینا و البرزو کیان امده بودن خونه ما واقعا یه ذره شعور نداشتن ادم که هر روز هر روز چتر نمیشه خونه این و اون
لباس صورتی خوشکلی پوشیدمو موهامو گوجه ای درست کردم و
از پله ها داشتم پایین میرفتم
 ناگهان اسمم رو از دهن
البرز شنیدم که گفت:
البرز: خاله! مرینت نیستش؟
والاکشمش هم دم داره، من عمم رو با اسم کوچیک صدا نمی زدم که این من رو بعد از یه دیدار
صدا می زد.
مامان:چرا پسرم تو اتاقشه داشت لباس می پوشید، الان پیداش میشه!
با خودم غر زدم، حالا حتما باید می گفتی: مثل خر تو گل گیر کرده چی بپوشه؟ چند تا پله ی باقی
مونده رو هم طی و ابراز وجود کردم.
ـ پشت سر من غیبت می کردین؟!
اوه مای کامپیوتر این ها رو نگاه کن، من عروسی رفتنی هم این جوری تیپ نمی زنم .
کیمیا چشم هاش تو حدقه چرخوند و گفت :
ـ موش رو آتیش زدن .
کیان با روی گشاده نگاهم کرد و گفت: سلام خانوم .
من هم با لبخند کشیده ای گفتم: علیک آقا.
البرز- ذکر خیرت بود!
بله اتفاقا شنیدم چه پسر خاله ای شده بودی!
شما که من تعارف نکرده، نشستی! دیگه چه نیازی هست من دهنم رو خسته کنم؟
حرف کیان که با خنده گفت: شما بگی یه صفای دیگه داره رو فاکتور گرفتم. برگشتم و رو به
الینا که با حالت خیلی معذب نشسته بود،گفتم :
سلام الینا خانم تحویل نمی گیری!
سرخ و سفید شد گفت:
ـ شما مهلت نمیدی.
به نظرتون بعد از اون دعوای دفعه ی قبل خیلی بد نبود اگه باهاش گرم بگیرم؟ با خودم کلنجار می
رفتم و به تک دکمه ی پیراهن مارک البرز که با بقیه ی دکمه هاش فرق داشت خیره شده بودم.
یه چند دقیقه ای همه ساکت شدن که الینا گفت :
ـ مرینت امسال سال اوله که دانشگاه میری؟
تو این یه مورد باید دهنش رو طلا می گرفتم .
اگه یه دقیقه دیگه کسی حرف نمی زد، قول نمی دادم که شروع به چرت و پرت گفتن، نمی کردم و
بزنم زیر قولی که به مامان دادم .
هنوز صدای جیغش توی گوشم زنگ میزد:
(مرینتتتتتتت! بلند نمی خندی، پرت و پال نمی گی، دعوا! بحث و کل راه نمیدازی ؛ با جیغ ادامه داد:مرینت
نبینم دوباره با سینی غذا بیاری مگه گاو و گوسفندن که هر چی هست و نیست با هم قاطی می
کنی،به خوردشون میدی؟
دست یه نفر به دستم خورد که یهو پریدم .
ـ بله چی شده؟
کیارش که نمی دونم کی و از کجا اومده، کنارم نشسته بود.
ـ نمی خوای جواب الیناخانم رو بدی؟
ـ چرا، چرا!
رو به الینا گفتم:
ـ داشتم فکر می کردم امسال اولین ساله یا سال های قبل هم دانشگاه می رفتم!
مامان از همون جایی که ایستاده بود یه چشم غره ی تمیز برام رفت که هول کردم و سریع حرفم رو
پس گرفتم:
ـ نه _ نه، ببخشید شوخی کردم ؛ بله امسال اولین ساله!
کیارش که چشم غره ی کار ساز مامان رو دیده بود از خنده سیاه و کبود شد ولی بیچاره از ترس 
نمی تونست یه لبخند هم بزنه. مامان بدجوری باهامون اتمام و حجت کرده بود!
مامان- چقدر شما تعارف می کنید، یکم با هم صحبت کنید و آشنا بشید!
تا وقتی که مامان برای شام صدامون کنه، کلی اطلاعات ازشون بیرون کشیدم. مثل این که البرز و
الینا جفتشون توی رشته ی پرستاری دانشجو بودن ؛ الینا بیست و سه سالشه و البرز هم سن
کیارش هستش .
خیلی با هم خودمونی شده بودیم، برعکس برداشتی که روز اول ازشون داشتم بچه های خاکیی
بودن، فقط دیر می جوشیدن. می گن برنجه زود جوشه این ها از نوع دیر جوشش بودن.
شام رو توی یه جو صمیمی خوردیم. یه ساعت بعد از شام، مامان عذر خواهی کرد و به خاطر کار
سنگین فرداش توی اتاق کیارش رفت تا استراحت کنه.
ماهم بعد از یک وسطس توپ که کلی کیف داد خوابیدم
داشتم خواب های رنگی می دیدم که صدای بلند آهنگ توی مخم رفت:یه شب گرد عاشق می رسه
از راه دور...
ـ ای الهی نرسه، تو راه جنازه بشه!
داد زدم:خفش کنید!
هر چی بیشتر پتو رو روی سرم فشار می دادم، انگار خواننده بیشتر گلوش رو جر می داد. با حرص
پتو رو کنار زدم و توی جام نشستم.
کیان و کیمیا با هم گودبای پارتی گرفته بودن و ذلیل مرده ها مثل جمیله می رقصیدن و برای هم
عشوه می اومدن
بعد از کلی کلنجار همگی حاضر شدیم و سوار ماشین البرز شدیم 
تا خود دانشگاه یه کله خوابیدم و وقتی با تکون های سخت و سنگین الینا از خواب بیدار شدم که
البرز درست رو به روی در ورودی دانشگاه پارک کرده، برگشته بود و منتظر نگاهم می کرد.
کش و قوصی به تن کوفته ام دادم و با یه خداحافظی بی جون از ماشین پیاده شدم، ولی با چیزی
که رو به روم دیدم نه تنها خواب بلکه عقل و هوش هم از سرم پرید!..
ادرین با یه تیپ فوق فشن از ماشین کفی و مدل بالای یه خانوم میان سال که تیپ خیلی شیک و
توی چشمی داشت، پیاده شد و در رو محکم کوبید ؛ طوری رو به روی هم قرار گرفتیم که ادرین
هم باهام چشم تو چشم شد، ولی بلا فاصله روش رو ازم برگردوند و عینک آفتابی شیشه اسطیلش
رو روی چشم گذاشت. خواست اولین قدم رو به سمت در ورودی برداره که خانوم خوش پوش
داخل ماشین موهای انباشته اي که مصری کوتاه شده بود و تیکه ی جلوی موهاش بلند تر از عقب
بود، به پشت گوش برد و با پرستیژ خاصي گفت:
_ ادرینم! شب دیر نکنیا! همه رو دعوت کردم پسر گلم می خوام توام بیای که...
ادرین با حرص روی پاشنه ی پا چرخید و با فکی منقبض گفت:
_ که پز بدی ادرین  ما دانشجو، دستش تو جیب خودشه، از همه خوشتیپ تر و خوش پوش تره... 
امیلی! این رفتار مزخرف بچگانه ی تو کی می خواد درست بشه؟ بابا چرا نمی فهمی که من از تو و
، ُم... ت ... َن.. ف... رم! اون مهمونی های مسخرت که هر لحظه یکی آویزونم میشه،  
تمام مدتی که ادرین داشت با مامانش بحث می کرد، ایستاده بودم و با دهن باز نگاهش می کردم
؛ طوری مات نگاه کردنش شده بودم که حتی نفهمیدم کی البرز اینا رفتن.
زن، لب خوش فورمش که شدیدا شبیه لب و دهن ادرین بود رو باز کرد چیزی بگه که ادرین با
تمام قدرت روی کاپوت ماشین بدون سقفش زد، به سمتش خم شد و گفت:
_ برو امیلی! د برو دیگه...
زن که امیلی خطاب شده بود، متاثر و عصبی از ماشین پیاده شد و با نگاه خصومت باری به من و
ادرین به سمت دیگه ی خیابون رفت و دستش رو برای اولین ماشین بلند کرد، در عرض چند ثانیه
سوار ماشین شد و در افق محو شد!
ادرین یه نگاه به ماشین خالی رو به روش و بعد یک نگاه عصبی به من کرد و بلند گفت:
_ ها؟ نگاه داره؟
چشمکی زدم و با خنده گفتم: دیدن خر صفا داره!
کیفم رو توی هوا تاب دادم، پشت دوشم انداختم و به سمت دانشگاه پا تند کردم.

زیر چشمی دیدم که از همون جایی که ایستاده بود به سرعت خم شد و سویچ ماشین رو برداشت و
پشت سر من راه افتاد. به جلوی در ورودی که رسید کلید رو برای نگهبان گذاشت و گفت: آقا آصف
دست خودت رو می بوسه!
و بخاطر پارتیه کلفتی که داشت آصف بدبخت چیزی جز چشم نتونست بگه.
برای این که با گام های بلندش بهم نرسه قدم هام رو تندتر کردم، هی من سریع راه می رفتم و اون
سریع تر، انگار که طبق یه قرار از پیش تعیین شده کورس گذاشته بودیم که هر کی سریع تر به
کتاب خونه رسید اون برندست!
تا جایی این کل ادامه داشت که قدم های من به دویدن و قدم های اون به سه گام های بلند مبدل
شده بود. در چوبی کتابخونه رو از همون جایی هم که بودم به وضوح می دیدم و این نشونه ی
خوبی بود، یه نشونه مثل مژده ی پیروزی! با فراغ خاطر و اشتیاق فراوون از پله های کوتاه و عریض
کتابخونه بالت می رفتم که یه پا مانع حرکتم شد و طی یه
پرواز تر و تمیز بین هوا و پله ها، به صورت 
زمین شدم و درد طاقت فرسایی توی بند بند بدنم پخش شد. دمر و درازکش
پهن 
ادرین جلوم ايستاد تا کمر خم شد و عینکش رو تا میانه ی بینیش پایین آورد، برام ابرو بالا انداخت
و گفت:
_ آدم بودن که نه! اما پادری بودن عجیب بهت میاد!
تک خنده ی دندون نمایی زد و با ژست قشنگی از پله های کتاب خونه بالا رفت و داخل شد. با
بسته شدن در کتاب خونه ناخواسته چشم های من هم محکم بسته شد و باز شدنش با داد بلندی
همراه شد :
_ کثافت مرض!
به سختی خودم رو از زمین کندم و جیغ جیغ کنان و لنگ زنان وارد کتابخونه شدم.
_ شتر دیالق! ایشالله بری زیر تریلی اونم تریلی اشغالی.....

لایک و کامنت فراموش نشه بای خوشگلا