مای نیم ایز وروجک پارت 26

Delaram Delaram Delaram · 1400/11/19 12:37 · خواندن 8 دقیقه

سلام سلام پارت 26 تقدیم نگاهتون مرسی از حمایتی که میکنید 

پارت 26

چند دقیقه بعد کیارش و کیمیا هم از جمع کسالت بار فرار کردن و به من توی آشپزخونه پیوستن،
به هم نزدیک شدیم و من با ناله گفتم:
ـ وای کمرم خشک شد مادر!
کیارش- اینا دیگه کین؟ !
کیمیاـ اوف چقدر خشکن .
دور صندلی های میز نهار خوری نشستیم، یکم به جلو خم شدم و با صدای پچ پچ واری که مطمئنا
فقط از نظر من آروم بود، گفتم:
ـ زنیکه شبیه ننه قمر تو شکرستان  می مونه، فقط صد بار صورتش رو عمل کرده. فکر کنم الان نافش به زیر چونش
رسیده باشه. 
(پشت به در آشپزخونه نشسته، کیارش و کیمیا هم صندلی های رو به روییم رو اشغال کرده بودن و
نمی دونم چرا هی برام چشم و ابرو می اومدن و دندون هاشون رو به هم فشار می دادن )!
من همچنان بی توجه به رفتار مشکوک دلقک های رو به روم قصد توضیح بیشتر داشتم و با این
سؤال از کیمیا بحث رو جنجالی تر کردم...
ـ اه اه الینا رو داشتی؟
یه تاب به موهام دادم و ادامه ی حرفم رو از سر گرفتم: ترشیده خود شیرین. وایی پسر رو که دیگه
نگو آدم می ترسه بهش دست بزنه بشکنه. کلا شبیه هلو های صادراتی مارک دار می مونن، عُق.. 
در همین حین یک نفر صندلی کناریم رو پر کرد و من با این خیال که حتما مامان هست، مورد
خطاب قرارش دادم:
ـ مامان دیدی چقدر ضایع آرایش کردن؟ همه آرایش می کنن که خوشگل بشن، اینا شبیه جن
شدن!
همین طور که سرم رو به طرف مامان بر می گردوندم، گفتم:
ـ می گم آدرس آرایشگاه رو بهشون ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که از بهت و ناباوری حرفم بند اومد، بعد از یه وارسی کلی با پرویی تمام
و تن صدای ضعیف تری حرفم رو به اتمام رسوندم:
ـ ...بده!
ـ هلوی مارک دار، ننه قمر، نافش هم که اومده زیر چونش ...
کیارش و کیمیا مثل سگ ترسیده بودن و این موضوع از رنگشون داد می زد. یکی نبود بهشون بگه
آخه خنگ ها چرا به من اطلاع ندادین این( زاگرس )البرز  اینجاست؟!
البرز که انگار قصد داشت کوچه علی چپ رو قدم رو بره، نگاهی به درو دیوار نچندان شیک خونه
انداخت و گفت:
البرزـ خونه قشنگی دارین، دوسش دارم!
کیارش که زبونش باز شده بود، گفت :
ـ اونم شما رو دوست داره! با هم دیگه خوشبخت بشین.
البرز روش رو طرف من کرد و گفت :
ـ دیگه چیزی ته دلتون نمونده که بخواین بگین؟
لب هام رو غنچه کردم و جلو دادم، مثلا می خواستم ادای فکر کردن در بیارم.
ـ امم... چیزه.. می دونی چیه؟ یه سؤال بدجوری ذهنم رو در گیر کرده!
البرزـ من که گفتم! خب بگو..
با شیطنت پرسیدم: بگم؟
البرزـ اوهوم.
ـ میشه... میشه آدرس آرایشگاهی که رفتی ابروها رو برداشتی بدی؟ از مال منم خوشگل ترن.!
الینا که نمی دونم کی توی آشپزخونه اومده بود، گفت :
ـ دختر تو چقدر پرویی!
پشت چشمی براش نازک کردم و مثل خودش با عشوه گفتم: پرویی از خودتونه
الینا ـ داداشم ابروهاش رو بر نداشته، مادرزادیه!
برای این که یه وقت کم نیاورده باشم، سریع بحث رو عوض کردم و با کینه گفتم:
ـ یه وقت کثیف نشی اومدی آشپزخونه؟!
این بار نوبت الینا بود که پشت چشم نازک کنه و در ادامه جواب دندون شکن بده...
ـ با خودم ماده زد عفونی کننده آوردم!
پرو! حالا دیگه جواب منو میدی؟
دختره ی سه نقطه این بار حالت رو می گیرم که یادت بمونه با مری دهن به دهن شدن یعنی چی؟
ـ آهان! که بمالی به خودت شپشات توی خونمون نریزن؟
مثل ماهی هی لب میزد یه چیزی در جوابم بگه ولی دریغ از یک کلمه که ما ازش بشنویم. از لبو
چیزی کم نداشت، چی پیش خودش فکر کرده بود؟ منتظر بودم یک بار دیگه برای کیارش عشوه
بیاد تا خودم به ملکوت  بفرستمش.
کیارش و البرز با هم :
ـ بس کنید دیگه! مثل بچه ها افتادن به جون هم.
کیمیا ـ مرسی هماهنگی. چی شده شماها اومدین اینجا؟ چیزی می خوایید؟
زاگرس نگاه دلخوری به من انداخت و جواب کیمیا رو داد: خیر اون هلو مارک دارها دکمون کردن!
از حرفش خندم گرفت و ناخواسته بلند بلند خندیدم، البرز در همون حین با یک لبخند، محو نگاهم
شده بود و این رو از نگاه سنگینش متوجه شدم، رو می دادی قورتم می داد.
ـ خوشگل ندیدی؟
البرز ـ این مدلی، نه والله...
کیارش- حالا چشم خواهرم رو در نیار، این مدلیش هم نشونت می دیم!
البرز چشم های درشت مشکیش رو روی هم گذاشت، جوری که موژه های سیاه بلندش به پوست
مهتابی گونَش رسید و با دل و جون بو کشید و گفت:چه بویی میاد.
بنده خدا راست می گفت ؛ بوی غذا تو کل خونه پیچیده بود و آدم رو مست می کرد .
داشت با زبون بی زبونی می گفت که آقا من گشنمه، آخر چشم هام چپ میشه اون قدر این بوی
غذاتون بهم می خوره!
دیگه این قدر هم بی فرهنگ نبودم، فوری منظورش رو گرفتم و برای این که کوچیک نشه گفتم :
ـ شماها رو نمی دونم ولی من که خیلی گشنمه. تا این ها حرف زدنشون تموم بشه من تلف میشم!
پاشدم و در غذاهایی که روی اجاق بود رو باز کردم و درست همانند البرز بو کشیدم و گفتم:
ـ امم بوی زندگی میده!
کیارش- مری منم هستما!
دستم رو، روی دماغم گذاشتم و با اخطار گفتم:
ـ خا، آروم حرف بزن. الان مامان میاد کلمون رو می کنه .
برگشتم یه سینی از رو کابینت بردارم که متوجه شدم همه دارن نگاهم می کنن.
ـ اون جوری نگاه نکنین، به همه می رسه! 
سینی مورد نظرم رو برداشتم و از هر غذا یه خورده توش ریختم، آخر سر هم خورشت رو روش
خالی کردم.
پنج تا قاشق مثل بیل توی برنج زدم و برگشتم وسط میز گذاشتمش، خودم هم نشستم .
ـ به نام خدا.
من، کیارش و کیمیا با ولع شروع به خوردن کردیم. دقیقا مثل این نخورده ها گونی پر می کردیم،
این قاشق پایین نرفته قاشق بعدی رو می رفتیم بالا
یه لحظه با نگاه خیره یه نفر سرم رو بالا آوردم، بعله درست حدس زدید، اون تیتیش ها دست به
غذا هم نزده بودن!
البرز- ایی چرا اینجوری میکنید مگه بشقاب ندارید 
الینا- دهنی...؟
و بعد قیافش رو شبیه بقیه پول کرد.
کیارش- شماها همون داداچایی هستید که دارید اشتباه می زنید، یه قاشق بخورید دیگه نمی تونید
کنار بکشید!
البرز با شک و تردید گفت:
_ این غذا ها همشون با هم قاطی پاتیه، مریض می شیما!
کیارش دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
ـ این جوری بود تا حالا ما سه تا مرده بودیم.
البرز درست مثل این تسترهای غذا یه قاشق برداشت، با شک پرش کرد و بلعیدش. بعد آروم آروم
شروع به جویدن کرد.
واه! حالا خوبه نگفتیم غذای سمی بخور. یهو چشم هاش برق رضایت زد و رو به خواهرش گفت
:الینا بخور خوبه. 
الینا- میشه یه بشقاب به من بدین؟
دیدم این جوری خیلی بده، رفتم توی یه بشقاب جدا برای الینا غذا ریختم و با احترام جلوش
گذاشتم.
از گشنگی زیاد دیگه کسی حرف نزد، فقط مثل فصل شکار خرس ها غذا می خوردیم. با صدای
خنده ای که از جلوی در آشپز خونه می اومد، هول کردیم و سریع بلند شدیم ایستادیم.
فرهاد خان- این هارو! البرز بابا تا حالا غذا خوردی؟ می دونی غذا چیه؟ تو که تا دیروز لیوان دهنی
شده ی خودت رو هم نمی خوردی!
البرزبا با دهن پر گفت- بابا بدجور می چسبه.
ملوک خانم- اه اه پسرم الان مریض میشی!
این وسط حواس من فقط به مامان بود که پشت همه ایستاده و بدجوری با چشم تهدیدم می کرد. 
دستش رو بالا آورد و مثل چاقو روی گلوش کشید که غذا توی گلوم پرید و با سرفه ی محسوس به
سرعت لیوان آب البرز رو سر کشیدم.
توبه ی با التماس کردم: وای خدایا! بدبخت شدم، بی چاره شدم. خدایا من زنده بمونم صلوات. 
بخدا این ها من رو اغفال کردن. خب این هام دارن با من می خورن دیگه.!
مامان که طاقت نیاورد با دندون ها چفت شده گفت:
ـ ملوک جون زیاد سخت نگیرید! بیایین بشینیم ما هم بخوریم. این ها که از گشنگی دووم نیاوردن.
در همین حین البرز که از ترس صدای خنده تازه نشست تا ادامه غذاش رو بخوره که دید ما تند تند
قاشق هامون رو پر کردیم و خوردیم، قاشق آخر رو هم کیارش پر کرد و به زور توی دهن پر از
غذاش جا داد.
البرز با بهت گفت: تموم شد؟!
کیان که منتظر ایستاده بود ما غذامون تموم بشه تا بشینن و غذا بخورن گفت:
ـ البرز با چه کسایی هم، هم سفره شدی! امروز همچین صبحونه خوردن که اگه مامان نبود یه تیکه
نون هم بهم نمی رسید.
وای چه دروغ گویی! من که اصلا صبح خواب مونده و با این ها صبحونه نخورده بودم!
مامان باز هم با من چشم تو چشم شد و اخم غلیظی بهم کرد، فکر کنم چوب خطم پر شده بود و
داشت سر ریز می کرد! مطمئن بودم که بعد از رفتن مهمون ها میتم از خونه بیرون می اومد، انا
لله و انا الیه راجعون!
فرهاد خان- خب به این می گن خوردن، ماشالله!
ـ می گم آقا فرهاد ما کی میاییم خونتون؟
مامان پشت سرم واستاده بود و داشت دیس برنج رو روی میز می گذاشت که با حرفی که زدم
صبرش لبریز شد و یه دونه از اون نیشگون مامان پسند از بازوم گرفت که نفسم رفت.
آروم گفت- ذلیل مرده امروز تنها می شیم دیگه!
ملتمس رو به کیان گفتم: کیان! رفتنی منم توی چمدونت ببر..
فرهاد خان که همه ی صحنه هارو دیده بود از خنده داشت فرش رو گاز می زد .
اما ملوک خانم با اعتراض گفت:
ـ عه سابین جون! چرا گوشت بچه رو می چلونی؟ طفلی کبود شد.
همین طور که از آشپزخونه بیرون می اومدم با تعجب به بانو بلوک )ملوک( نگاه می کردم .
ـ ثبات اخالقیم نداره، زنیکه روانی .
*
یک ساعتی میشد که رفته بودن. کیمیا و مامان که سریال مورد علاقشون رو نگاه می کردن و
کیارش هم که در حال سفر توی آسمون هفتم بود.. البته توی خواب!
و من، من مرینت دوپنچنگ نوزده ساله، اینجا، سینک ضرف شویی ؛ واحد خبر گذاریه .BBC
تنبیه بودم!
****

پایان پارت 26 کامنت و لایک فراموش نشه خدافظ کیوتا