مای نیم ایز وروجک پارت 24
سلام بفرمایید ادامه مرسی بابت کامنتا
در اثر صدای بلندش تکون سختی خوردم و سرم رو پایین انداختم، بدون یک کلمه حرف رفتم و
سوار ماشین شدم .
چند دقیقه بعد بالاخره ادرین با وساطت چند نفر دیگه رضایت داد و اومد داخل ماشین نشست .
چند ثانیه ای به سکوت گذشت که ادرین از این فرصت به خوبی استفاده و شروع به مرتب کردن
موهای بهم ریختش کرد. دست آخر رو بر روی موهای خوش حالتش که به حالت اولیه در اومده
بودن، کشید که با تردید گفتم:
ـ من ... منـ... اگه منو تا آزادی برسونی، خودم بقیش رو میرم .
چند ثانیه ای بدون کلام نگاهم کرد و بعد در حالی که ماشین رو روشن می کرد با ته مایه های
عصبانیت گفت:
ـ نمی گفتی هم همین کار رو می کردم! علاقه ای ندارم که بیشتر از مسیر آزادی باهات باشم.
پرو! حالا دوتا مزاحم دک کرده بودا.. اگه از اول مثل آدم بهم تعارف می کرد این طوری نمی شد .
خود به خود یه قطره اشک از چشم به روی دستم افتاد ؛ چرا این طوری برخورد می کرد؟ اصال چرا
داره به من فشار میاد؟ چرا با حرفش این قدر ناراحت شده بودم؟
تا خود آزادی یه کلمه هم حرف نزدیم حتی به خودم زحمت ندادم که بابت کمکی که بهم رسونده
ازش تشکر کنم .
وسط ناکجا آباد افکارم غرق بودم و هر دقیقه از یه کوچه وارد، زنگ هزار و یک خونه مشکلات رو
می زدم و برای هر کدوم مرثیه می خوندم که ماشین با ترمز محکمی متوقف شد.
ادرین- رسیدیم!
برگشتم یه نگاه گنگ و متفکر بهش انداختم و با خودم گفتم که زشته اگه بخوام بدون تشکر برم،
اگه نبود معلوم نمی شد امشب مهمون چه آدمایی بودم .
می دونستم اگه حرف بزنم بغضم لو میره و هر چی غرور و شرف دارم، زیر دمپاییم له میشه.
یکم دیگه به صورتش که حالا چشم های درشت سبز رنگش بیشتر خود نمایی می کرد، نگاه
کردم و با فکری که به سرم زد به سرعت روی کیفم خم شدم.
یه عروسک پشمالوی کوچولو که تنش شبیه خرس بود، ولی گوش هاش مثل خرگوش بلند و پولیش
فوقالده نرمی داشت به کیفم آویزون کرده بودم.
درسته که کیف کیمیا بود ولی صاحب مسلم این جاسوئیچی خودم بودم ؛ بنابراین اگر می
بخشیدمش در آینده برام مشکلی پیش نمی اومد.
باهاش کلی کلنجار رفتم تا تونستم از زیپ درش بیارم و یه نگاه گذرا به ادرین که با حوصله حرکات
عجولانم رو نظاره گر بود، کردم. یکم توی جام جا به جا شدم و دستم رو به سمت آیینه ماشین دراز
کردم .
ادرین- داری چیکار می کنی؟
به آیینه ی ماشین آویزونش کردم و گفتم :
ـ قابل نداره، ولی با کینه و کدورت هایی که بینمون هست انتظار بیشتر از این نداشته باش، بابت
امشب و کمکی که بهم کردی هست!
خودمم فهمیدم ته صدام لرزید اما اصلا به روی خودم نیاوردم و با یه حرکت مغرورانه از ماشین
پیاده شدم و در رو محکم کوبیدم.
حوالی ساعت هفت چهل دقیقه بود که بعد از کلی تنش به خونه رسیدم.
جلوی در خونه وایستاده بودم و داشتم دل و روده ی کیفم رو بیرون می ریختم، هر چی که می
گشتم کلیدم رو پیدا نمی کردم! شواهد امر نشون می داد که طبق معمول توی خونه جا گذاشته
بودمش .
وقتی که امیدم رو با باز نکردن در خونه توسط آیفون به طور کامل از دست دادم، کیفم رو از در
حیاط کوچیکمون توی خونه انداختم. می خواستم از در بالا برم ولی شلوار تنگم مانع می شد !
دکمه اش رو طی یه عملیات نا محسوس باز کردم تا بتونم آزادانه تر عمل کنم. یه پام رو به جا
کلیدی گیر دادم و دو دستم رو روی تاج در انداختم ؛ همین که خواستم خودم رو بالا بکشم ، یه
یه نفر داد زد:
آی دزد، دزد!
ترسیدم و از روی در به پایین پرت شدم ، با عجله برگشتم و دیدم همون پیره زن هست که قضیه ی
توپ پسرای همسایه رو باهاش راه انداخته بودیم .
به خاطر شوک وارده، زبونم گرفته بود.
ـ خا...خا ..خانم دزد کجا بود؟ من دختر صحاب خونم !
پیرزن از پنجره بیشتر به سمت پایین خم شد و گفت:
ـ تو دفتر صحاب خونه ایی؟
با دست خاک های مانتوی رنگ تیرم رو تکوندم و کلافه از رفتار تو مخیه پیرزن گفتم :
ـ دفتر نه، دختر! من دختر سابین خانومم.
پیرزن- تو دختر ساشا خانی؟
هر طور که فکر می کردم، من از عهده ی قانع کردن این پیرزن پیزوری بر نمی اومدم، برای همین
گفتم :
ـ نه نه. اصلا می دونی چیه؟ بذار من برم توی خونه هر چی که گیرمون اومد نصف نصف ؛ خب؟
پیرزن- هفتاد من سی تو !
با دست فکم که می رفت باز بشه رو بستم و متعجب گفتم :
ـ الان این رو شنیدید؟
پیرزن- مگه من نا شنوایی دارم، ها؟ دختره ی خیره سر !
از شوک زیاد چندین بار لب زدم و در آخر فقط تونستم بگم :
ـ چشم.
پیرزن- چشمت دراد .
با انگشت شست به پشت سرم اشاره زدم و در حینی که سعی در راضی کردنش داشتم، گفتم
الان برم تو؟
پیرزن- نه مادر از در نرو سختته، یه خانومی کلید رو آورد به من داد و گفت: یه ساعت دیگه میاد
می گیرتش .
ـ یعنی شما از اون موقع کلید دستت بود؟
پیرزن- چی مادر صدات نمیاد!؟
با دست به پیشونیم ضرب زدم و شاکی گفتم :
ـ یا مای گاد! شما که الان خوب بودید! کلید رو بدید من برم ..
پیرزن- هنوز اون خانومه نیومده بهش بدم!
نخیر! مثل این که خرفت تر از این حرف ها بود.. از در بالا می رفتم سنگین تر بودم .
پیرزن- از در بری بالا، زنگ می زنم پلیس بیاد !
برگشته بودم که از در بالا برم ولی با حرفی که زد به سرعت روی پاشنه ی پا چرخیدم و گفتم :یا جد
سادات! الان شما شنیدین؟
پیرزن- آره من خیلی شیرینم!
دو سه بار با لگد به در زدم و با حالت زاری گفتم: وای مامان! آخه دیگه همسایه نبود؟ نه دقیقا
دیگه نبود که تو کلید رو بهش بسپاری؟
بی خیال همسایه و غرغرهاش از در بالا رفتم و توی حیاط پریدم، کیفم رو برداشتم و سوت زنان
وارد خونه شدم .
تازه نزدیک اتاقم شده بودم که تلفن خونه زنگ خورد، کمی با تاخیر گوشی رو برداشتم. انگار اون
طرف خط یه منشی تلفنی رو زده بودن به برق، نذاشت یه سلام بدم چه برسه به این که اعتراض
کنم چرا کلید رو به این خانم مارپل )پیرزن ( داده .
مامان- الو مری رسیدی؟ سریع باش! خونه رو جمع و جور کن، گرد گیری و جارو برقیم یادت نره!
خانواده ای که کیان پیش اون ها زندگی می کرده، فهمیدن پیدامون کرده و می خوان بیان مارو
ببینن ؛ من اومدم خونه همه چی راست و ریست باشه ها
بوق بوق بوق...
تلفن قطع شده بود که من شروع به حرف زدن کردم :
ـ منم دوست دارم مامانی، فدات خداحافظتون .
گوشی رو روی تلفن کوبیدم و زیر لب شروع به غرولند کردن کردم :
ـ به این ها می گن چتر باز، بذارید اون بدبخت با خانوادش آشنا بشه بعد چترتون رو باز کنید،
بشینید وسط سفره مردم ؛ گشنه زیاد شده ها!
کم و بیش خونه رو جمع و جور کرده بودم که مامان نفس زنون رسید، کارهای باقی مونده رو به
خودش سپردم و توی اتاقمون رفتم تا حاضر بشم .
همه ی لباس هارو زیرو رو کردم ولی هیچ چیزی مناسب برای دیدار رسمی پیدا نکردم .
نا امید روی زمین نشسته و به رو به رو خیره شدم. نه به مردم که وقتی در کمدشون رو باز می
کردی هنوز ده دست لباس که تا حالا تن نزده بودن، داشتن و نه به ما ..
بدجوری حالم گرفته شده بود. دردهام یکی دوتا نبود که از کی بود حتی بابام رو هم ندیده بودم !
قبل ها ماهی یه دفعه بهمون سر می زد .
ـ ای خدا! آخه این هم زندگیه ما داریم؟ بی چاره بابا که اون داداش حروم خورش سهمش رو بالا
کشید .
یه دفعه چیزی تو ذهنم جرقه زد !
عمو... پارسال.. عیدی.. داد زدم :
ـ یافتم!
سال قبل که به زور مامان به دیدن عمو الکیمون رفته بودیم، بهم یه سویشرت و شلوار ست قرمز
عیدی داد. به خاطر این که فکر می کردم صدقه است یه بارم تن نزده بودمش.
حالا که داشتم بیشتر فکر می کردم، می دیدم اگه یه بار بپوشمش اشکال نداره !
سویشرت و شلوار رو تنم کردم.
ای مرتیکه هیز تو از کجا سایز تن من رو می دونستی؟ فیت تنم بود که!
موهای بلندم رو هم با یه کش خوشگل بالا ی سرم بستم و با رژ قرمز به کار خودم خاتمه دادم .
در رو باز کردم بیرون برم که کیمیا هم زمان سر رسید ؛ می دونستم براش خیلی سخته تنهایی
لباس انتخاب کنه. برای همین دوباره من هم باهاش توی اتاق برگشتم و بعد از یه عملیات انتحاری
یه دست لباس برای خانم پیدا کردیم .
موهاش رو درست مثل خودم از بالا بستم که حسابی چشم های کشیدش رو جذاب کرد و در آخر
دوتایی باهم از اتاق خارج شدیم .
از پله ها پایین می اومدیم که جیغ مامان هوا رفت، جوری از ته دل داد و بیداد می کرد ما که بالای
پله ها بودیم صداش رو واضح تر از همیشه می شنیدیم :
مامان- کیارش تا یه ربع دیگه خونه ای! به من هیچ ربطی نداره که رفیق تو الان توی ccu داره جون
میده یا توی خونشون داره قر میده!
تا یه ربع دیگه خونه بودی، بودی )همچین دادی زد که من و کیمیا یه متر بالا پریدیم ( وگرنه تو
همون خراب شده ای که هستی، شبت رو هم سر کن .
سکوتی که خونه رو فرا گرفت نشون دهنده ی این بود که مامان تلفن رو قطع کرد. با کیمیا بشمار
سه خودمون رو به حال رسوندیم.
مامان- چه عجب مادمازل ها تشریف فرما شدین!؟ وای می ایستادید درشکه دنبالتون می فرستادم
.
دهنم رو باز کردم جواب مامان رو بدم یه وقت عقب نمونم که زنگ در خونه رو زدن .
ـ من در رو باز می کنم .
کیمیا- نمی گفتی هم وظیفت بود!
ما یه همچین خانواده ای بودیم که سر در باز کردن هم با هم یکی به دو می کردیم. در حالی که به
سمت آیفون می رفتم جوابش رو دادم :
ـببند در قنادیت رو تا اداره بهداشت نیومده پلمپش کنه!
انچه خواهید خواند
کیان- ایشون که میبینی کنار من نشسته البرز پسر بزرگ خانواده است.
نیش خند شیطونی زدم و با ته خنده گفتم:
ـ خوش وقتم، منم تهرانم!
(حرف بدی زدم؟ آخه فکر کنم پسره از عصبانیت قرمز شد. نه بابا حتما بنده خدا دستشویی داره
روش نمی شه بگه! بنظرتون بگم دستشویی کجاست؟(
&&&&&&
ادرین رو از اون دور تشخیص دادم که
کلاسور به دست داشت به سمتم می اومد ؛ با یه لبخند بزرگ برام دست تکون داد وایستادم تا به فاصله دلخواهش برسه
با یه گام
بلندتر طی کرد و...
طی کرد و از من رد شد! منحرف ها! دنبال چی بودید دقیقا؟ بوس یا بغل؟
خم شد و با
اشتیاق فراون سگ نگهبان دانشگاه که نمی دونم کی پشت سر من اومده بود رو محکم در آغوش
گرفت و بلند گفت:
_ بانی! بالاخره از دکتر آوردنت؟ وای چقدر سر حال به نظر میای!
نظرتون رو زیر این پست بگید اگر اشکالی داشت بگید برطرف کنم. اگر خوشتون امد تو کامنتا بگید
باییی