سناریو عاشقانه پارت 5
سلام سلام مرسی بابت لایک و کامنتاتون بفرمایید ادامه
پارت5
از زبان مرینت
سرم سوت کشید از این حرفای بی سرو ته چی داشت میگفت انقدر اعصبانی بودم که میتونستم همینجا به قتل برسونمش از جام با اعصبانیت پاشدم و با داد گفتم;
_چی راجب من فکر میکنید اون چرت و پرت هایی که پشتم گفتن رو خودم بلدم چجوری از بین ببرم با حرص روی پاشنه پام چرخیدم که از اون بار کذایی خارج بشم که گفت
استیون _الان دارید فرار میکنید ؟؟؟
اخمام رفت تو هم برنگشتم سمتشون سرجام ایستادم و گفتم:_ نکنه شما حماقت رو شجاعت میدونید و برگشتم سمتشو سوالی نگاهش کردم با خونسردی که ذاتا در وجودش بود گفت: چرا همچین فکری میکنید ؟
با لحن تمسغر امیزی گفتم :دخترانیگمو بدم به کسی که حتی نمیشناسمش ؟؟؟؟!
این حماقت نیست چیه پس
استیون پا روی پا انداختو دست به سینه گفت :مشکلتون اینه؟ اکی شرط دیگه ای میزاریم اگر شما باختید باید تو فیلمی که من قراره درست کنم بازی کنید به عنوان نقش اول زن
تمام حقوق و مزایایی که باید رو خواهید داشت
ولی به اینجا ختم نمیشه فیلم من یک سناریو (فیلم)عاشقانس!
اگر تو این مدتی که فیلم بازی میکنید اقای اگرست رو عاشق خودتون کنید من نه تنها شایئات رو از بین میبرم بلکه شغلم رو کنار میزارم ولی اگر نتونستید باید از زندگی حرفه ایتون دست بکشید و همینطور از جسمتون یعنی تقریبا همچیتون رو که تا حالا براش جنگیدن رو از دست میدید
_متوجه نمیشم شما چرا باید همچین شرطی بذارید
نیم.نگاهی به ادرین انداختم که با دقت و کنجکاوی به بحث ما گوش میکرد و لبخند موذی رو لبش بود
استیون خیلی بی تفاوت تر از قبل گفت: _ شما یکی از بهترین ها تو بازیگران زن هستید این یک امتیاز برای من حساب میشه و در هر صورت من به ادرین اطمینان دارم امکان نداره عاشق شما بشه پس اول و اخر این شرطبندی به نفع منه
مری خیلی به خودتون و اقای اگرست مطمئنید
استیون:( درسته !من مطمئنم نمیتونید عشقی رو با ادرین تجربه کنید)
مری: و اگر کردم؟
استیون اگر و بر فرض محال بتونید طبق. گفته خودم از کار حرفه ایم دست میکشم و شایئاتی که در مورد شما هستش رو از بین میبرم
فکر میکنم منصفانه باشه
ریسکش بالا بود اما من به خودم مطمئن بودم که میبرم
نمیتونستم شایئاتی که برام پراکندن رو به این راحتی ها از بین ببرم
اگر ادامه پیدا میکرد قطعا ممنوعه تصویر میشدم اصلا این برام خوشایند نبود من حرفه ام رو عاشقانه دوست داشتم
ولی ته دلم از یک چیز میترسیدم اینکه به جای عاشق کردن عاشق بشم و نمیدونستم ترسم قراره تبدیل به واقعیت بشه!...
رفتم رو به روی ادرین نشستم و بازی رو شروع کردم من بازی شروع کردم که اخرش باخت بود من ریسک بزرگی کردم و در اخر بازی باختم
زمان حال#
پایان این شرطبندی معلوم نبود به کجا ختم میشه و من تا همینجا بازنده بودم و تو تله ای افتاده بودم که هر کاری میکردم نمی تونستم خودمو نجات بدم سرمو بالا اوردم و نگاهی به اطرافم کردم انقدر تو فکر رفته بودم که متوجه گذر زمان و اینکه کجا میرم نشده بودم. و این یعنی یه دردسر جدید دیگه
از زبان ادرین
روی تخت دراز کشیده بودم. و اخر این بازی فکر میکردم زخمام هنوزم درد میکردن و به سختی دردشون روتحمل میکردم
این زخم ها یادگار تصادف 3 سال پیشم بود هیچکس امیدی به زنده موندنم نداشت وقتی بهوش امدم دکترا میگفتن که معجزه شده
اره معجزه شده بود
وقتی به هوش امدم 3 سال تو کما بودم و چیز خاصی رو به خاطر نمی اورم تو این 3 سال هر وقت میخواستم از پرتگاهی پرت بشم دختری بود که دستم رو میگرفت و بهم میگفت حق ندارم تنهاش بزارم هر بار که تا نزدیکیه مرگ میرفتم دستم رو میکشید و التماس میکرد که تنهاش نزارم اما وقتی جنگیدم برای زنده موندن برای کنارش بودن همچین کسی وجود نداشت اولین کسی که سراغش رو گرفتم همون دختر بود دختری که وجود خارجی. تو زندگیم نداشت خیلی برام دردناک بود و از لحاظ روحی تخریب شدم
کل دنیارو زیر و رو کردم و تقریبا شب و روز تصویرش رو میکشیدم و مطمن بودم وجود داره.و من باید پیداش میکردم
وقتی که دیگه خودمم باورم شده بود اون دختر فقط یه رویا بوده دیدمش درست وقتی که دیگه از دیدن دوبارش قطع امید کرده بودم!
نظرتون در مورد این پارت رو لطفا تو کامنتا بگید
بای