ویبره

butterfly⛓️🔪 butterfly⛓️🔪 butterfly⛓️🔪 · 1400/11/17 14:30 · خواندن 3 دقیقه

برید ادامه مطلب

روی شیشه ها اسم کاگامی و نوشتمو بستم به دیوار 

این ۲روز ۲تا شیشه به دیوار اضافه شده 

هوگو رو بغل کردمو به دیوار سمت دیوار گرفتمش 

اروم با دستای بچه گونش شیشه کاگامیو لمس کرد 

تا خواست بکشتش دستشو کشیدم عقب 

و جقجقه رو دادم دستش و اونم شروع کرد به بازی

ساعت ویبرهرو نگاه کردم نوبت شیفت منو آلیا بود که بریم

تفنگامونو برداشتیم و منم کولمو سرو ته کردمو گلوله هارو ریختم داخلش

چنتا چاقو ورداشتیم 

حرکت کردیم یادم افتاد ۲هفته دیگه تولد هوگو 

-الیا 

-چی شده

-۲هفته دیگه تولد داریما

-تولد توکه ۵روز قبل مبتلا ها بود

-نه خره اونو نمیگم که 

-پس چی 

-یه فسقلی قراره ۲ساله بشه

-تو هم واسه اینکه خودتو بندازی واسه ادرین هرکاری میکنیا

-هرجور میخوای فک کن

نزدیک ترین پناهگاهو چک کردیم پناهگاه ۵ همهچی خوب بود 

پناهگاه ۴ همهچیز سر جاش بود و خبری از مبتلا ها نبود

پناهگاه ۳ بعد مرداش مراقب زنا بودن و زنام مراقب بچه ها

پناهگاه۲ همه چیز بعد از اون حمله خوب شده بود

پناهگاه ۱ خلوت بود قرار شده پناهگاه ۱ واسه بچه ها جای بازی درست کنیم و بهشون تیر اندازی یاد بدیم 

وقتی داشتیم برمیگشتیم چشم افتاد به یه عروسک با نمک که نسبتا سالم بود داخل لباسم قایمش کردم

وقتی رسیدیم دیدیم کلویی خوابیده و پسرا دارن نگهبانی میدن 

گشتم اما هوگو رو پیدا نکردم

با استرس پرسیدم

-ادرین هوگو کجاست

-مگه تو نبردیش

-اخه مغز بادومی بیرون جای بچه بردنه

فورا رفتیم بیرون  هرچقد گشتیم چیزی پیدا نکردیم تا اینکه وقتی برگشتیم دقت که کردیم دیدیم بغل کلویی خوابه اما پتو نمیزاشت دیده بشه

رفم و گوشه نشستمو نخ و سوزن و در اوردم و شروع به دوختن اون عروسک شدم 

ساعتو که دیدم فهمیدم دیر وقته 

صدای در اومد اونقد محکم بود که روح کلویی از ماموریت برگشت و کلویی بیدار شد

ادرین از سوراخ در بیرونو نگاه کرد  تفنگشو برداشت درو باز کرد

اون همون پسری بود که اون شب باهاش ملاقات کردم

دقت که کردم دیدم کلی تفنگ با خودش داره

همشونو انداخت زمین و گفت

-لازمتون میشه رفقا

و رفت بیرون 

من که واسم اهمیتش نداشت دوباره شروع کردم به دوختن تا اینکه تموم شد دوباره داخل کولم گزاشتمش و به پهلو خوابیدم 

..................‌....‌‌‌‌‌‌‌........

صبح که پاشدم دیدم یکی منو بغل کرده وقتی برگشتم دیدم 

 

(منحرف 😐)

آلیا بغلم کرده ادرین هم نشیته بودو هوگو بغلش بود و خوابش برده بود رفتم و هوگو رو گرفتم و گذاشتم سرجاش و ادرین و با اینکه سنگین بود کشیدم سرجای خودم و الیارو بردم اون طرف 

رفتم و یه ابی به صورتم زدم

یکم به سر و صورت پناگاه رسیدمو نشستم ساعت ویبره رو نگاه کردم ساعت ۸ بود 

 

 

 

پایان چطور بود؟