مای نیم ایز وروجک پارت 23
سلام سلام من امدم با پارت 23 لایک و کامنت فراموش نشه و خیلی ممنون بابت کامنتاتون و انرژی هایی که میدید
پارت 23
بیخیال ارایش شدم، توی دست شویی پریدم و صورتم رو با صابون شستم، طولی نکشید که لباس
هایی که مامان با سلیقه اتو زده بود رو پوشیدم و به اژانس زنگ زدم .
یه چیزی سر هم کردم و تحویل مامان دادم، وقت نداشتم که بخوام به طور کامل براش توضیح بدم
.
زنگ در که به صدا در اومد دیگه به حرف های بی سر و ته مامان که از هر دری می اومد سرم غر
می زد، توجهی نکردم و با یه خداحافظی حرفش رو کوتاه کردم
هر پنج دقیقه یه بار سر راننده غر می زدم:
-اقا تو رو خدا بـــــــرو!
چراوایستادی؟
-این ماشین تند تر از این نمی ره؟
-آقا اون پدال گازو گذاشتن زیر پات که فشارش بدی!
هنوز مسیری نرفته بودیم که راننده طاقتش طاق شد، دست برد و اینه رو روی صورتم تنظیم کرد.
در حالی که با نگاه تندی به چشم هام خیره شده بود، گفت :
-خانم ماشین من بال نداره، نمـــــی تونم از چراغ قرمز بپرم که!
بعد از این که من و راننده دچار فقر اعصاب شدیم و هردو از دست هم آسیی، رسیدیم و جلوی در
دانشگاه پیاده شدم .
در حالی که به سمت کتاب خونه پا تند کرده بودم، همچنان زیر لب حرف می زدم و به زمین و
زمان بد و بیراه می گفتم ؛ اگرست! پول نجومی اژانس رو از سوراخ دماغت بیرون می کشم...
بالاخره بعد از کلی تاخیر خودم رو به کتاب خونه رسوندم و درش رو اروم باز کردم، همیشه مثل
خونه ی ارواح ساکت بود. نظر من رو می پرسیدن، می گفتم که: کتاب خونه اول خوابگاه بوده و
بعد چهار تا کتاب هم توش گذاشتن که استفاده بشه اون جوری درصد کتاب خوانی هم افزایش
پیدا می کرد .
قدم زنان خودم رو به میز کتابدارها رسوندم ؛ هرچی به ادرین نگاه کردم که من رو ببینه، باز هم
سر سختانه کلش رو توی کامپیوتر کرده بود!
دنیارو اب می برد، اقا رو خواب می برد.. یه کفش پاشنه بلند هم نداشتم بپوشم اون جا راه برم و
صداش جلو تر از خودم ابراز وجود کنه .
کیف دوشیم که صاحب مسلمش کیمیا بود رو روی میز کوبیدم، انگار که از خواب پریده باشه پاشد
وایستاد و اتوماتیک وار سلام داد
به صورت کشیدش که به زیر انداخته و چند تار از موهای بلند و خوش حالتش روی پیشونیش
افتاده بود، نگاه گذرایی انداختم و توی دلم برای این میزان از جذابیت غبطه خوردم.
هنوز هم نفهمیده بود کسی که با کوبیدن کیف بر روی میز اعلام حضور کرده، من هستم .
جا داشت یه دونه بزنم پس سرش. من نمی دونستم که برای چی زدم، ولی خودش حتما می
دونست برای چی خورده .
لبخندم رو عریض تر کردم و با دم عمیقی که گرفتم، گفتم :
-سلــــــــام آقا! حال و احوال شما؟ از شغل جدید چخبر؟
با شنیدن زنگ صدام سرش رو تا آخرین درجه بالا آورد و با چشم های سبزتیرش که مثل جنگل سر سبز وسط یه
کاسه خون بود، بهم زل زد و چیزی نگفت.
چشمک با نمکی براش زدم و در حالی که لبم رو کج می کردم تا ازش صدا در بیاد، شونه هام رو
هم بالا انداختم. کیفم رو از روی میز برداشتم و روی صندلی کناریش نشستم .
به چشم دیدم که سینه ی ستبرش به شکل وحشتناکی بالا و پایین می شد و سوراخ بینیش قادر به
خروج اون حجم از دی اکسید کربن نبود و پَرش باز و بسته می شد. دستش رو مشت کرد و با داد
گفت:
ادرین- خانـم اینـجا ساعـت کاریـش هفـت صبح تـا هفـت شـب! الـان چـه وقـت اومـدنه؟
همون طور که دونه دونه کشو ها رو زیر و رو می کردم و خودم هم نمی دونستم دنبال چی هستم
و فقط می خواستم بی تفاوتی رو نشونش بدم، جوابش رو دادم:
- مگه اینجا کله پزیه؟ من بیشتر از این نمی تونم .
همین چندتا کلمه باعث شروع یه جرو بحث شدید شد.. نه من می فهمیدم اون چی می گه و نه
اون می فهمید که من چی می گم ؛ فقط دهن هامون رو باز و چشم هامونم رو بسته بودیم و
هرچیزی که باید و نباید رو بار هم می کردیم.
_اقا!
ادرین- آقا و زهر مار! حناق بیست و چهار ساعته، خانم لنگ ظهره تازه یادش افتاده واسه من خط
چشم بکشه. نمی دونه که کلهم االجمعین تغییر دکوراسیون هم بده؛ من... نگاش... نمی کنم .
-اقا! ببخشید یه لحظه..
اصلا حواسم به دور و اطراف نبود، بحثمون داشت به بر خورد فیزیکی تبدیل می شد که با صدای
بلند برخورد چیزی به میز هردومون از جا پریدیم .
جلوی میز یه دانشجو وایستاده بود و طلب کار نگاهمون می کرد ؛ دوباره نگاه من و ادرین به هم
افتاد که یه چشم غره ی پدر مادر دار برای هم رفتیم و سر جامون نشستیم .
دانشجو- باهم تفاهم ندارید، چرا مسولیت قبول می کنید؟ دوساعته دارم صداتون می کنم!
-تفاهم می خواییم چیکار، مگه باهم رفتیم خونه ی بخت که تفاهم داشته باشیم؟ همین در حد یه
گفت گو واسمون کافیه..
و از همون لحظات بود که متوجه شدم: بعد خبر نگاری، سخت ترین شغل دنیا، کتاب داریه ...
انقدر که حرف زده بودم، دهنم کف کرده بود و حسابی خسته شده بودم. سرطان انگشت نمی
گرفتم، یا علی داشت...
هی اسم کتاب های جور واجور می گفتن که من باید سرچ می کردم ببینم توی لیست کتاب هامون
داریم یا نه؟ حالا اگه داشتیم که دیگه هیچی باید آدرس می دادم که کجاست! باز هم این ها چیزی
نبود، اوضاع جهت یابی هموطنانم به قدری خوب بود که حتی برای یه نفر کروکی هم کشیدم .
انقدر سرم شلوغ بود که تا پایان ساعت کاری حتی یه نگاه هم به ادرین ننداخته بودم .
***
همون طور که یهویی کتاب خونه شلوغ شده بود، یهویی هم خلوت شد. دست هام رو به هم گره
زدم و بردم بالای سرم تا خستگیم در بره
ادرین هم پاهاش رو روی میز گذاشت و در حالی که به صندلی تکیه زده بود، گفت:
ادرین- صبح من زود تر از تو اومدم در نتیجه وظیفه ی مرتب کردن کتاب ها با تو هستش!
در حالی که دست هام همون بالا خشک شده بود، با حرص گفتم:
-اینجا ما یکسان کار می کنیم ؛ مطمئن باش تا تو پانشی من قدم از قدم بر نمی دارم!
یه دونه از چشم هاش رو باز کرد و دستش رو از زیر سرش برداشت، انگار که ادمی جلوش ندیده؛
دوباره چشم هاش رو بست و شروع به سوت زدن، کرد.
از این که اصلا حسابم نمی آورد، متنفر بودم. انقدر خسته بودم که فقط می خواستم زودتر برم
خونه، با تاخیری که صبح داشتم زبونم کوتاه بود پس پاشدم و تند تند کتاب هارو جا به جا کردم . کتاب می خونن و می ذارن همون جوری رو میز می مونه، وای خدا چقدر پوست ،
خوراکی..!
صدای بسته شدن در امد .
_کثافت یه تعارف نزد برسونمت .
اشغال هارو توی نایلون جمع کردم، برگشتم توی سطل آشغال بندازمشون .
ادرین- برسونمت؟
آن چنان هینی کشیدم که ادرین هم ترسید .
ادرین- البته اگه اصرار کنیا !
طلب کار دست به کمر زدم و نگاهم رو از بافت طوسیش گرفتم و به صورت گندم گونش انداختم.
- تو من رو نترسون، لازم نکرده ازین دست و دل بازیا بکنی .
یکم وایستاد، این پا و اون پا کرد و بعد رفت .
حال من گفتم نمیام نباید دختر تنها این وقت شب ول می کرد. یه نگاه به ساعت مچیم انداختم،
شش و نیم بود و هوا حسابی تاریک شده بود.
من هنوز هم درک نمی کردم که چجوری تابستون ها تازه این موقع از خونه بیرون در می اومدیم؟
کتابخونه رو مرتب کردم، وسایلم رو جمع و از دانشگاه بیرون زدم. اون حوالی که خودم رو می
کشتم هم ماشین گیرم نمی اومد ؛ تصمیم گرفتم یه خیابون پایین تر برم.
آروم آروم کنار خیابون قدم می زدم که احساس کردم، یه ماشین داره تعقیب می کنه! یکم ترس
برم داشت .
-اوف ارش این گربه ی ملوسه رو نــــــگا !
ارش-جــــــونم ، خانومی بپر بالا که خود خودشی .
هرکاری می کردن ول کنم نبودن و بدجوری بهم اتصالی کرده بودن..! با کشیده شدن کیفم به
خودم اومدم و کیفم رو به زور از دست پسره که فکر کنم اسمش ارش بود، کشیدم .
-داری چه غلطی می کنی ، عــــ...ــوضی؟
ارش- جون! تو فقط فوش بده .
بدجوری ترس برم داشته بود، همش نیم ساعت از پایان اخرین کلاس گذشته بود اما اون حوالی
حسابی خلوت شده و اثری از دانشجو نبود .
بدبختیه من کنار خیابون پیاده رو هم نداشت که از دست اون ها فرار کنم. پسره دستش رو بیرون
اورد تا دستم رو بگیره که ...
یه دست کشیده ی مردونه روی دستش نشست .
ـ امری داشتین؟
پسر مزاحم رنگ از رخش پرید و در حالی که تقال می کرد تا دستش رو از حصار دست های فرشته
ی نجاتم در بیاره، نگاه لرزونش رو بهش انداخت و با لکنت زبون گفت :شما؟
فشار محکم و مضاعفی به دستش وارد کرد و در ادامه تکون سختی وارد کرد که پسر مزاحم برای
رهایی تقال نکنه و با ابهت گفت:
ـ می خوای یه عکس ازم بگیر، ببر خونه به مطعلقاتت نشون بده شاید فامیل در اومدیم! پرسیدم امرتون؟!
پسر اصلا اوضاع رو مناسب نمی دید. دیگه برای آزادی تکاپو نکرد و بهم خیره شد، آب دهنش رو به
سختی قورت داد و گفت :
آرش- تاکسیم ...
یک قدم جلوتر رفت و با دست آزادش،فک پسر ترسیده رو هم حصار کشید و از بین دندون های
کلید شدش غرید:
-به من نگاه کن بی همه چیز.. گفتم منو ببین! پرسیدم داشتی چه غلطی می کردی؟
آرش که نفسش سخت و سنگین شده بود، نفس بلند و سختی کشید و شاکی گفت :
ـ گفتم تاکسیم!
ـ عه؟ چه جالب! پس بیا پایین دربست بفرستمت قبرستون
فکم از این بازتر نمی شد! این دیگه از کجا پیداش شده بود؟ مگه نرفت، مگه نه این که از من
خوشش نمی اومد و الان باید از خداش می شد که این ها منو ببرن؟
کارشون داشت به یقه و یقه گیری می رسید که یه ماشین دیگه روی ترمز زد و راننده اومد از هم
جداشون کرد .
حالا اگه اون ها من رو توی ماشین می انداختن و می بردنم هیچ کس ککش هم نمی گزید. با بهت
کنار خیابون وایستاده بودم و به قد و قامت بی نقصش نگاه کردم و با خودم کلنجار می رفتم که
جلو نرم و بیش از این آتیش دعوا رو زیادتر نکنم، اگه بهش رو می دادن آرش و رفیقش رو تیکه
تیکه می کرد.
همون طور که در حال جر و بحث بود، ناگهان سرش رو برگردوند، من رو دید که گوشه ی خیابون
ماتم برده و بهش خیره خیره نگاه می کنم.
اخم هاش بیشتر توی هم شد و با دست به ماشین مدل بالا و اسپرتش که درش باز و وسط خیابون
به امان خدا ول شده بود و شواهد امر نیز نشان می داد که همچنان روشن است، اشاره زد و با
عصبانیت گفت :
ادرین- به چی نگاه می کنی؟ راه بیوفت سوار ماشین شو!
پایان پارت 23