💔خاطرات من 💔p28
مزاحم نمیشم
راستی مری
بسه آلیا یه ساعت داری سوال میپرسی روانیم کردی من دیرم شده خدافظ
بالاخره تونستم از دست سوال های پرتغال فرار کنم وقتی رسیدم خونه رزی تو حیاط بود تا منو دید گفت چشمم روشن تاحالا کجا بودی
- با دوستام رفته بودم کتابخونه
+ مگه قرار نشد با دوستات جایی نری خیلی سر خود شدی
اونشب اصلا نتونستم درس بخونم همش صورتش جلویه چشام بود داشتم دیوونه میشدم
با اینکه اصلا درس نخونده بودم امتحانم رو خوب دادم و اومد تو حیاط منتظر بچه ها شدم
چند دقیقه طول کشید ولی اومدن از مدرسه رفتیم بیرون لوکا جلویه مدرسه منتظر جولیکا بود بعد از احوال پرسی گفت میرسونمتون
تشکر کردم و گفتم ما پیاده راحت تریم
پرتغال هی زیر گوشم میگفت بسه دختر چجوری میخوای اینهمه راه رو پیاده بری با باهاشون بریم خوش میگذره
با صدای بلند گفتم اگه میخوای بری برو ما میخوام قدم بزنم بیچاره از خجالت داشت آب میشد گفت نه منم ترجیح میدم پیاده بیام
تو راه پرتغال گندیده هی میگفت دختر تو با این کارات پسره رو فراری میدی .
امتحان بعدی بلوبری (لوکا 😐) نیومد دنبال آلو ( جولیکا 😂💔) بعد از خدافظی از آلو پرتغال گندیده گفت دیدی
دختر دیگه مطمئن شدم پسره ازت دل بریده خو معلومه یکی به منم انقدر کم محلی کنه میرم
پشت سرمم نگاه نمیکنم چقدر بهت گفتم زایش نگن حرف گوش نمیدی
اخه پرتغال گندیده ی له شده تو چی میدونی ؟
-آلیا بس کن تو از کجا میدونی چی شده ؟
+ معلومه دیگه
- نه خیر آلیا خانم اشتب زدی اون فهمید من دوست ندارم هر روز بیاد تو کوچه خیابون دنبالم .
فهمید از این سبک بازیا خوشم نمیاد
+ یعنی بخواطر حرف تو نیومد؟
-نمیدونم فقط احساس میکنم اینحوری باشه
+اخه از کجا میدونی شاید دیگه نمیخواد تورو ببینه
-نه اخرین روزی که گفت بیاید برسونمتون با نگاهی که بهش کردم فهمید انجوری نمیتونه دلم رو به دست بیاره
تازه اگه زرنگ باشه میفهمه همون روز که باهاش حرف زدم جوابش رو دادم .
+ راستی چی جواب دادی بگو تروخدا
گفتم بعد امتحان باهاش حرف میزنم
- برو بابا سره کارمون گذاشتی اینکه نشد جواب !؟
خب معلوم شد تو هم خوب فکر نکردی اخه عزیزه من اگه خودم دوست نداشتم که نمیگفتم بعدا حرف بزنیم .
+او مای گوشی ( وادف 😐 ریلی پری ؟) یعنی تو هم عاشقشی واییییییی همیشه دوست داشتم عروسیتو ببینممممممممم
-هیسسس فعلا هیچی هیچی معلوم نیست شاید اصلا به قول تو گذاشته رفته تازشم الاهی بری زیر تریلی هزار چرخ عروسیمو نبینییییی
+چلااااااااالللللاااااااللاااللللللااااا
+ خف ، همینه که هست
+😐
-😌
ولی نخیر مری خانم اونی که من دیدم حالا حالا ها ول کن نیست
بعد از اینکه زر*امون😂 تموم شد رفتم خونه در حیاط رو باز کردم دیدم بابا وایساده تو حیاط بعد از سلام کردن رفتم سمت اتاق
داشتم کفشامو درمیاوردم که بابا گفت مرینت حاضر باش ساعت 8 مهمون داریم .
مهمون کیه ؟ شما که هروقت مهمون داشتین به ما چیزی نگفتین
حالا دوست دارم بگم اشکال داره ساعت 8 آماده باش میام صدات میزنم
باشه
رفتم تو اتاق انقد شوکه بودم اصلا الکس رو ندیدم مطمئنم اتفاق خوبی تو راه نیست
الکس که حالمو دیدم گفت آجی امشب چه خبره ؟
نمیدونم والا بابا گفت ساعت 8 آماده باش صدات میکنم فکر کنم دوباره برامون خواب دیدن
تا ساعت 8 هزار بار مردم و زنده شدم از لای در نگاه کردم مهمونا اومدن انگار اونا رو قبلا دیده بودم
چند دقیقه بعد بابا اومد تو حیاط و صدام زد لباسام رو مرتب کردم و رفتم بیرون و گفتم
بابا اینا کین ؟
بابا آروم گفت اومدن
نیا چیزی نی تموم شد
میگم نیا هیچی نی واااا
اوکی خب حالا که اودی بخون 😒
اومدن خواستگاری تو
خواستگاری من !!! بدون اینکه بهم چیزی بگی
حرف نزن دختر برو تو
اروم رفتم تو و سلام دادم
بابا من رو برد تو اتاق رزی و گفت
همین جا بشین با مکس حرف بزن
اخه من حرفی ندارم با اونا
گفتم بشین . با عصبانبت رفتم رو تخت نشستم
بعد از چند دقیقه یه مرد میانسال لاغر موفر فری اومد تو اتاق بغلم نشست و شروع کرد به حرف زدن
من شما رو قبلا دیدم من خوشبختت میکنم من دوست دارم
تا سه ساعت فقط داشت من من میکرد دیگه اعصابم خورد شد
گفتم : من اصلا نمیشناسمت
+من از فامیلای رزی خانمم
آقا بزار خیالت رو راحت کنم من قصد ازدواج ندارم این رو به بقیه هم بگین .
+یعنی چی قصد ازدواج ندارید ولی بزرگترتون بگه باید ازدواج کنی شما کاری نمیتونی بکنی
من اگه قصد ازدواج هم داشته باشم هیچوقت با شما ازدواج نمیکنم شما سن بابابزرگ منو داری
+حالا میبینیم
همینجوری داشت حرف میزد که از اتاف اومدم بیرون و گفتم بابا من قصد ازدواج ندارم .
گفت میفهمی داری چی میگی من هروقت گفتم باید ازدواج کنی حالا هم وقت ازدواجت رسیده
من از این اقا خوشم نمیاد
حرفم رو زدم و رفتم
بابا تو حیاط داد میزد و میگفت تو باید با مکس ازدواج کنی
تو فکر بودم و اشک میریخم الکس اومد پیشم نشست و بغلم کرد به حرفای بابا که فکر میکردم از زندگی سیر میشدم
اخه من چجوری میتونم با کسی که 30 سال از خودم بزرگتره ازدواج کنم
صبح که میخواستم تز خونه برم بیرون رزی جلوم رو گرفت و گفت بابات گفت اجازه نداری از خونه بری بیرون
گفتم امتحان دارم برو کنار
دیدم نمیره حولش دادم و رفتم بیرون دیگه منتظر پرتغال گندیده ی له شده نمیندم سریع رفتم مدرسه
تو راه برگشت ماجرا رو برای آلو و پرتغال تعریف کردم هردوتاشون ناراحت شدن
پرتغال گفت حالا میخوای چیکار کنی ؟
نمیدونم هرچی میخواد بشه بشه من زن اون یارو نمیشم
چند روز گذشت با جولی و آلی قرار گذاشتیم بریم کارنامه ها رو بگیریم
اون روز آلوچه گفتم مرینت من همه چیز رو به لوکا گفتم میخواد با بابات حرف بزنه الان بیرو وایساده منتظر ماس
نیا چیزی نی
ده میگم چیزی نی واااا
کاتتتتتتتتت گفتم که چیزی نیس😆😊😂
لایک کامنت بفراموشی به مولا یه سال دیگه پارت بعدی رو میدم
باباییییییی