💔خاطرات من💔 p26
سیلام🙁🤕😷
مریض شدممممم
باز خوبه اومیکرون نیس😂 وب چرا انقدر سوت و کوره 🙁من که حالم انقدر بده بازم اودم بپارت انقدر که هیچی پست نمیزارین
مری باور کن یه چیزی هست وگرنه اینا اینجا چیکار میکنن
بسه آلیا آبرومون رو بردی. انقدر نخند . چند لحظه همه ساکت بودیم جولیکا نزدیکم شد و گفت
داداشم میخواد باهات حرف بزنه
اروم در گوشش گفتم آخه من با داداش تو چه حرفی دارم اگه یکی مارو ببینه چی میگه ( مگه ایرانه ؟)
-مرینت شما که تنها نیستین ما پیشتونیم
نه جولیکا ببخشید من نمیتونم .
- مری خواهش میکنم.
جولیکا داشت حرف میزد که منو آلیا سریع از اونجا رفتیم .
وقتی کامل ازشون دور شدیم گفتم واقعا جولیکا عقل تو کلش نیست
اونجا وسط اون همه آدم میگه با داداشم حرف بزن .
+ خب حرف میزدی چی میشد؟ لااقل میفهمیدیم پسره چی میخواست بگه
آلیا تو خیلی ساده ای واقعا نفهمیدی منظورش چی بود ؟
+ نه والا من که چیزی نفهمیدم
خودت رو نزن به کوچه ی علی چپ من که میدونم داری فیلم بازی میکنی .
+ مرینت بی شوخی پسر خوبی بود نمیدونی چجوری نگات میکرد . مظلومانه بهت خیره شده بود دلم براش سوخت
دلت نسوزه اون یه آدم تحصیل کردس باید بدونه با دیگران چجوری رفتار کنه . خیلی شوکه شده بودم
+ مری تو دیگه زیادی داری شلوغش میکنی خب باید از یه جا شروع میکرد دیگه.
همین دیگه شروعش مهمه.
+ من که نمیفهمم تو چی میگی
شب اصلا خوابم نبر همش تو فکر بودم از اون روز به بعد جولیکا تنهایی میومد و میرفت
انگار خواهر برادر کلا همه چیز رو فراموش کرده بودن همه چیز مثل قبل شده بود
هر روز میرفتیم کتاب خونه و درس میخوندیم .
چند ساعتی درس خوندیم دیگه اخرش آلیا گفت من میرم دستشویی
جولیکا گفت منم میام
هر دوشون رفتم من تنهایی داشتم تمرین میکردیم همه ی حواسم به کتاب بود که یه نفر آروم سلام کرد
سرم رور بلند کردم دیدم داداش جولیکاس
دوباره به تمرینم ادامه دادم چند ثانیه گذشت که گفت خانم دوپان چنگ یعنی من لایق جواب سلام هم نیستم ؟
اینو که گفت یه حالی شدم دلم براش سوخت جوابش رو دادم
گفت: میشه باهات حرف بزن لطفا ؟
درمورد چی ؟
نمیدونم جولیکا اسمم رو گفته یا نه اسمم لوکاس
من با اسمتون چیکار دارم گفتم با من چیکار دارین ؟
ایزی ایزی تامام تامام
لامپ اضافه خاموش کامنت نشه فراموش راستی ازتون نالاحتم خیلی کم کامنت میدینااا
میدونستین ؟