💔خاطرات من💔 p25

Parnyan Parnyan Parnyan · 1400/10/28 10:24 · خواندن 4 دقیقه

سیلام بر میراکولرای گرام 😂😆🙋🙏

 

آخر شب عروس داماد رو بدرقه کردیم و برگشتیم خونه .

دایی و زن دایی از رفتن کلارا ناراحت بودن زن دایی اشک تو چشاش حلقه زده بود .

خاله میگفت : چرا ناراحتی اونا ازدواج میکنن اما بجای اینکه برن یکی دیگرو با خودشون میارن 

جنیفر اردواج کرد ولی همیشه با ادوارد اینجاس

مطمئن باش کلارا هم همیشه با آرتور اینجاس. چند وقت دیگه اونم یه بچه میاره کارت رو زیاد میکنه دیگه وقت نمیکنی به هیچی برسی 

چه برسه اینکه بشینی گریه کنی .

با حرفای خاله همه زدن زیر خنده 

واقعا همینطور بود که خاله میگفت 

صبح کلارا و آرتور اومدن خونه ی دایی برای خدافظی .

همگی رفتیم فرودگاه برای بدرقشون .کلارا نمیتونست از تامی جدا شه میگفت دلم براش تنگ میشه دایی بزور بچه رو ازش گرفت 

گفت عجله کنید از پرواز جا میمونیدا .

یکی دو روز بعد با الکس برگشتیم .

بلخره روزا با همه سختی هاش میگذشه سال آخر دبیرستان بودم 

هرچقدر میگذشت وضعیت قلبم بدتر میشد تقریبا ماهی یه بار بستری میشدم 

یه روز داشتم درس میخونم ساعت رو نگاه کردم از ۷ غروب گذشته بود 

الکس همیشه ساعت ۶ خونه بود یکی دو ساعتی گذشت خیلی نگرانش بودم بابا که اصلا عین خیالش نبود اصلا نمیدونست ما خونه ایم یا نه 

تا خواستم به بابا بگم الکساز در اومدم تو 

با عصبانیت سرش داد زدم : تا حالا کجا بودی نمیگی نگرانت میشم تو که میدونی من...

داشتم ادامه میدادم که از درد افتادم رو زمین 

الکس ترسید و سراسیمه اومد طرفم شونه هامو ماساژ داد گریه میکرد میگفت : غلط کردم دیگه شب دیر نمیام هر جا خواستم برم بهت میگم .

یه ساعت بعد از. اینکه قرص هامو خوردم بهتر شدم .

داداشی ببخشید سرت داد زدم 

- اشکال نداره تقصیر من بود 

حالا کجا رفته بودی ؟

- سر خاک مامان 

خب عزیزم بهم میگفتی میخوای بری 

-اخه قرار نبودم برم سر کلاس زبان یهو تصمیم گرفتم برم 

اشکال نداره حاله بیا شام بخور یخ کرد ولی یادت باشه از این به بعد هر جا خواستی برم باهام هماهنگ کن 

مدرسه که باز شد کمتر کلاس طراحی میرفتیم 

یه روز سه نفری از مدرسه اومدیم بیرون که جولیکا گفت 

بچه داداشم اومد دنبالم باید برم خدافظ

جولی رفت 

از کوچه که اومدیم بیرون هتوز چند قدمی نرفته بودیم که جولیکا صدامون زد گفت بچه ها بیاید با هم بریم 

از همون جا تشکر کردیم و به راهمون ادامه دادیم .

با آلی رفتم باز و یکم خرید کردیم 

برگشتم خونه الکس ناهر درست کرده بود ناهر که خوردم یکم درس خوندم ساعت ۵ با آلی قرار داشتیم که بریم کلاس 

نزدیک آموزشگاه جولی رو دیدیم که با داداشش بود 

جلو رفتیم سلام کردیم 

سر کلاس آلی گفت : جولی قبلا با داداشت نمیودی چیشده الان تنهات نمیزاره غیرتی شده ؟

+ نه بابا چند وقت پیش تو پاریس دانشجو بود الان اومده میخواد در خدمت آجیش باشه 

از اون روز به بعد جولیکا همیشه با داداشش میرفت و میومد 

یک شنبه بود که با آلیا رفتیم سر خاک مامان قبلا جولیکا هم باهلمون میومدم الان بهش نمیگیم میترسیم داداشش اجازه نده 

داشتم سنگ قبر مامان رو میشستم که یکی سلام داد ( روح مامیته😂)

 

 

 

 

 

کرم ریزی 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

وقتی برگشتم دیدم جولیکاعه

بازم داداشش باهاش بود .بعد از سلام احوال پرسی بلخره نشستن 

آلیا فقط میخندید و میگفت اینا یه چیزیشون میشه دیگه داشت حرصم رو درمیاورد رفتم پیشش نشستم و گفتم 

خجالت نمیکشی این کارا رو میکنی نمیکی پسره میبینه ؟

- مری باور کن یه چیزی هست وگرنه اینجا چیکار میکنن؟

بسه تونه زیاد دادم بابایییییی