♥️سه تفنگدار♥️

༺รΔⓃ𝕒༻ ༺รΔⓃ𝕒༻ ༺รΔⓃ𝕒༻ · 1400/10/15 17:03 · خواندن 4 دقیقه

♥️سه تفنگدار♥️

سلام عزیزان 

 

کامنت های پارت قبل کم بود لطفا کامنت و لایک بدین ♥️😄⚘

 

حالا بفرمایید 

رزیتا 

 

شب رو خونه ی آلیا گذروندیم و کلی بهمون خوش گذشت 

 

صبح وقتی از خواب بیدار شدم میرنت و آلیا نبودن حتما رفتن پایین 

 

حس کثیفی بهم دست داد بنابراین میخواستم برم حموم رفتم پایین تا از آلیا 

 

لباس بگیرم .....رزیتا : آلیا ....وقتی رسیدم پایین دیدم مرینت و آلیا روی کاناپه 

 

نشستن و و هر کدوم که کوسن بغل کردن و به تلویزیون خاموش زل زدن رفتم نزدیک تر

 

هنوز متوجه من نشده بودن دستمو جلوی صورت مرینت گرفتم که گفت: بله؟ چی شده ؟ 

 

رزیتا: چتونه ؟ تو فکرین؟ موشکافانه پرسید: رزیتا گوشیتو بدع ...تعجب کرده بودم گوشیمو 

 

به سمتش گرفتم ...بیا ......آلیا تازه متوجه من شده بود و بهم سلام داد منم جوابشو دادم 

 

مرینت که انگار چیز جالبی تو گوشی من پیدا کرده بود، گفت : بیا اینجا رو ببین آلیا ....

 

آلیا به سمت گوشیم حمله ور شد تا خواست گوشی رو بگیره از دستشون گرفتم و به صفحه 

 

ی گوشی زل زدم دهنم باز موند ...اوه خدای من اینجا چه خبره ۳۶۰ میس کال از ی شماره 

 

داشتم بلند گفتم : چیییییی؟ ....آلیا : دهنتو ببند مگس میره توش خب چیه دختر ی 

 

کوچولو جنبه داشته باش این که چیزی نیست واسه من ۳۹۰ تاست ...جیغغغغ ....یعنی 

 

چی؟ ....آلیا : نمیدونم ...رو کردم به مرینت و گفتم  : برا تو هم اومده ؟ گوشیرو گرفتم 

 

سمتم و با لب های آویزون گفت: نه هیچی ...آلیا به بازوش زد : حسود ...بی خیال شدم 

 

مگ مهمه .بالد کار واجبی داشته و اشتباه گرفته اره بابا ولش ....من: آلیا میتونم برم حموم

 

آلیا: اره بابا راحت باش ....به سمت اتاقش رفتم .......زیر دوش وایسادم و به آینه زل زدم

 

دوباره غرق شدم در خاطرات ..خاطراتی که برام مایه درد و ناراحتی بود و قرار نبود هرگز 

 

منو ول کنه ...خیلی وقت بود جان رو دوست نداشتم بلکه ازش متنفر هم بودم یاره عذاب 

 

من بود و من زجر میداد ..باعث شد نتونم طمع عشق واقعی رو بچشم ...و خوشی هام 

 

رو ازم گرفت ...مجبور شدم از خانواده ام دور باشم چون اونا منو مقصر می‌دونستن به نظر

 

اونا من لیاقت جان رو نداشتم ولی اونا نمیدونن که چی به من گذشت چقدر اون شبا 

 

بهشون احتیاج داشتم نبودن حتی بهترین وستم هم منو فکر کرد برای اینکا فکر می‌کرد این 

 

من بودم که به جان خیانت کردم در حالی که بر عکس بود ....تازه به خودم اومدم و به 

 

صورت خیسم نگا کردم سعی کردم به چیزای دیگه فکر کنم یعنی چی این همه میس کال 

 

یعنی میتونی جان باشه با این فکر به ودم توپیدم : بی خیال اون ازدواج کرده این چرت و 

 

پرتا چیه ؟؟ ....اومدم بیرون مرینت و آلیا داشتن آرایش میکردن برای دانشگاه ضربه ای

 

به پیشونیم زدن واای یادم رفته بود از بس فکر کردم یادم رفت کلاس دارم سریع لباس 

 

پوشیدم و رفتیم سمت دانشگاه دوباره اون شماره بهم زنگ زد رو کردم به بچه ها و با 

 

تردید گفتم: بچه ها داره زنگ میزنه .....با این حرف آلیا زد کنار و سریع برگشت سمتم 

 

و با هیجان گفت : جواب بده زود باش ....به مرینت نگاه کردم لبخندی از سر اطمینان 

 

زد و گفت " جواب بده دیگه ....با تردید گوشی رو جواب دادم و صدایی که میلرزید 

 

گفتم: بله ؟ .......صدایی که تقریبا آشنا بود عربده کشید: معلوم هسسسست کدوووم 

 

گوری هستی؟ ......خواستم بگم شما که اجازه نداد : له دیگه رفتی خونه ی دوست پسرای 

 

سرویس میدادی دیگه ؟ .....دیگه داشت عصبانیم میکرد : چی داری میگی تو ؟ اصلا کی 

 

هستی؟ .....شخص : خندید ای که شبیه پوزخند بود و گفت : لوکا ..لیدی ..خوش گذشت 

 

نه ؟؟ .... اووه خدای من این اسم چقدر آشناست ؟؟...تازه یادم اومد لوکا یکی از فامیل 

 

های دور مرینت ...

 

 

 

بد جا تموم شد نه؟؟ 

 

ی خبر خوب : از کامنت ها به ۳۰ تا برسه فردا پارت میدم 

 

نیح 

 

 

 

 

 

 

 

بیا پایین دستتو بزاز رو لایک 

 

 

 

 

 

 

 

 

فینیش حالا میتونید خارج بشید 

 

سپاس 😄⚘♥️