♥️سه تفنگدار ♥️ p2

༺รΔⓃ𝕒༻ ༺รΔⓃ𝕒༻ ༺รΔⓃ𝕒༻ · 1400/10/04 11:54 · خواندن 5 دقیقه

♥️سه تفنگدار ♥️ p2

 

 

سلااام😄♥️

 

بفرمایید ادامه مطلب قشنگا امیدوارم خوشتون بیاد کامنت و لایک بدین حتما♥️😄

 

 

 آلیا 

 

 

صبح زود با هزار بار داد و بیداد مامان باشم بعد از انجام عملیات لازم و خوردن صبحانه به اتاقم رفتم تا آماده بشم امروز قرار بود با بچه ها بریم خرید و چند دس لباس برای ورود به دانشگاه بگیریم 

از مامان خداحافظی کردم و به سرعت به سمت ماشینم رفت 

 

 

رزیتا 

 

 

باز هم کابوس این کابوس های شبانه ولم نمیکنن و نمی زارن بخوابم لعنت بهشون  جلوی آینه وایسادم و به خودم خیره شدم چهره ی خوبی داشتم دماغ کوچیک که خدادادی بود و چشم های رنگی اندام خوبی هم داشتم  و خیلی چاغ نبودم موهام بلوند بود مثل موهای مادر بزرگم من نمیدونم چی کم داشتم که ولم کردی لعنتی 

 

ذهنم پر کشید سمت ۲ سال پیس اون موقع من سن کمی داشتم که با جان آشنا شدم پس خوبی بود و خیلی مهربون ما قرار بود با۵م ازدواج کنیم اما نشد اون ولم کرد و رفت برا همیشه حتی یه نامه هم برام نزاشت 

داغون شدم خیلی بدند چند بار  وسوسه به خود کشی اومد سراغم خانواده ام وقتی دیدن حال خوبی ندارم منو بفرستادن پیش یکی از دوستاشون تو ایران اینجا بود که مرینت آشنا شدم اوم خیلی مهربون و شیطون بود و خیلی زود باهم دوست شد و بعد هم آلیا به جمعمون اضافه شد اونا خیلی کمکم کردن که منو از گذشته تاریکم  بیرون بکشن و موفق هم بودن 

 

سرم تکون دادم و به سمت کمد رفتم یه شلوار چین و مانتوی لیمویی برداشتم 

فصل زمستان بود و هوا سرد بنابراین ترجیح دادم کلاهم رو رو سرم بگذارم 

عمو تام اجاره نداد من برای خودم خوبه بگیرم و من هم قبول کردم و با خانواده دوپن چنگ یک جا زندگی میکنن اونا همشون خیلی مهربونن من واقعا ازشون ممنونم 

در زده بود و مرینت تو چهار چون در ظاهر شد 

 

خنده ی کوتاهی کردم 

_چیه چی شده آلیا دوباره چی کار کرده 

انگار همین حرف کافی بود تا منفجر بشه 

_دختره ی خنگ اط صبح من  کاشته اینجا زنگ میزنم هم جواب نمیده اخه دختر جون وقتی نمیتونی بگو خودم ماشین بیارم دیگه ..از بچگی همینه وقتی میخواد جایی بره دیر میکنه همیشه 

 

 

(هانا: دروغ عاقا این خودتی همیشه دیر میکنی ها 😂🤚🏻حالا اینجا نویسنده لطف کرده ابن اخلاقت رو داره به آلیا حالا پرو هم هستی 

 

ثنا(نویسنده):-اهمم بله معرفی میکنم ایشون هانا وجی من هستن و از این به بعد تو رمان پارازیت میندازن 😐💔

کلا کارشون همینه )

 

 

این دفعه با شدت بیشتری خندیدم: بسه بسه نفس بگیر الان خفه میشی ها آلان میاد بیا بریم بیرون 

 

کلافه باشه ای گفت و پشت سرم  اومد 

 

بعد از پنچ دقیقه صبر کردن ۲۰۶ آلیا نمایان شد 

 

مرینت جلو نشست و من پشت 

مرینت برگشت وه شروع کنه به غر غر کردن که آلیا دستشو به نشونه تسلیم بالا آورد  گقت: 

 

باشه باشه میدونم دیر کردم و اشتباه کردم حالا بریم؟ 

 

مرینت چش غره نسارص(درسته؟) کرد و گفت رابیوفت 

 

آلیا چشم کشداری گفت و راه افتاد  

 

×××××

 

جلوی پاساژ نگه داشت با خوشحالی پریدم بیرون و زل زدن با ویترین ها لین قحطی زده هل نگا میکردم مردم با تعجب از کنارم رد میشدن اخه خبر نداشتن من عاشق خرید کردنم 😂

 

روبه بچه ها گفتم بریم دیگه هردو سری به نشونه تاسف تکون دادن و باهم گفتن بریم وارد اولین مغازه شدیم 

مرینت طوری به مانتو ها نگاه میکرد انگار یک شیع نجسه ولی آلیا سعی داشت لباس مورد پسندش رو پیدا کنه  

 

آلیا سخت پسنده بود خیلی زیاد 

 

به خیال دید زدن اونا شدم و پنچ دست مانتو برداشتم و جلوی فروشنده گرفتم 

 

اینا رو میخوام 

 

فروشنده هم که از خراش بود سریع حسابشون کرد 

 

خرید کردن های من برای بچه ها عادی بود و کاملا خنثثی نگاهم میکردن 

اینقدر لباس دارم فقط یک اتاق مخصوص لباسامه آلیا شروع کرد به غر زدن 

بله دیگه وقتی بابای منم خدپول باشه مهم نیست که لباس چه قیمتی داره اندازه هست یا نه نشد فدا سرم میندازم میره ایششش 

 

پشت چشمی براش نازک کردم که مرینت گفت 

 

__اخه مگه لباسای خودمونه بود ....

 

حرفش رو قطع کردم و گفت چش نبود بلخره داریم میریم دانشکاه باید خوشگل باشیم و گرنه هیچ کی مارو نمیگیره 

 

آلیا با اعتماد به نفس گفت : از خداشون  هم باشه 

 

مرینت هم حق به جانب گفت  : بله بله 

 

سری به نشونه تاسف براشون تکون دادم و راه افتادم سمت مغازه های بعدی 

 

دو دست مانتوی دیگه هم خریدم 

 

آلیا هم سه تا لباس خرید که هریه نارنجی بود اون عاشق رنگ نارنجی بود 

 

مرینت هم به زور دو تا گرفت 

 

برای  هر لباس شلوار ، کفش ، کیف مناسب هم گرفتیم و راه افتادیم سمت دانشگاه باید ثبت نام میکردیم

 

پیاده شدیم و رفتیم سمت دانشگاه 

 مدیر خیلی خوب و با خوشروئی به استقبال ما اومد و بعد از انجام کار ها به سمت بیرون رفتیم 

 

مرینت: من گشنمه بریم غذا بخوریم 

 

آلیا: و یکم شیطونی خیلی وقته کسی رو ایستگاه نکردیم 

 

لبخند شیطانی  زدم و گفتم بزن بریم 

 

اون ها هم مثل من لبخندی زدن و با۵م گفتن بریم 

 

 

 ======

 

خب خب پارت طولانی ای بود 

امیدوارم خوب بوده باشه پارت های اوله شاید خیلی جالب نباشه اما قراره خیلی قشنگ بشه تو پارت بعد قراره اتفاقات باحالی بیوفته 🙂♥️😄

 

منتظر باشید ♥️😄