❤خاطرات من ❤p20

Parnyan Parnyan Parnyan · 1400/10/01 01:42 · خواندن 2 دقیقه

سلامممممم 

هپی یلداااااااا 

این پارت بخواطر یلدا دادم 😃😆💕🍉🍉

سعی میکنم از این به بعد زودتر به پارتم 

هرچی بیشتر به حرفاش گوش میدادم و کاراش رو انجام میدادم بیشتر اذیتم میکرد . داشتیم از مدرسه برمیگشتیم که 

آلیا گفت : مری چجوری تو اون خونه زندگی میکنید ؟ وقتی کسی شما رو نمیخواد چرا اونجا می مونید ؟

خب برید یه جای دیگه . مگه نمیگی تموم فامیلاتون تو پاریسن خب برید با اونا زندگی کنید .

اخه آدم چقدر طاقت داشته باشه ؟

آه بلندی کشیدم و گفتم : به سادگی که میگی نیست دایی و خالم خیلی دوست دارن ما بریم و باهاشون زندگی کنیم 

اما بابام اجازه نمیده بابام اخلاق خیلی بدی داره اگه بدون اجازه ی اون از خونه بریم دردسر میشه هم برای ما 

هم برای کسی که رفتیم خونش.برای چند روز اجازه میده ولی برای همیشه اصلا . اگه بریم 

زندگی رو هم برای ما جهنم میکنه هم برای اونا اصلا دلم نمیخواد به خواطر ما کسی تو دردسر بیفته .

- اخه تا کی باید اینجوری زندگی کنین؟

فعلا تاقت میاریم تا ببینیم چی میشه .

- مری من دوست دارم دوستای خوبی برای هم باشیم .

منم همینطور من بجز تو و جولی ( جولیکا میواردد😂😆) دوستای دیگه ای ندارم . دلم میخواد همیشه با هم دوست باشیم.

از اینکه دوستای خوبی پیدا کرده بودم خوش حال بودم . واقعا دوست خوب از هر کسی به آدم نزدیکتره ( واقعا )

من تو اون گرفتاری و بدبختی فقط امیدم به آلی و جولی بود . وقتی باهاشون حرف میزدم و درد و دل میکردم 

از غصه هام کم میشد . اونا برام مثل یه تکیه گاه شده بودن اگه یه روز نمیدیدمشون دلم 

براشون تنگ می شد . موقع یه امتحات ها بیشتر اوقات با هم درس میخوندیم .

هوا کم کم سرد شده بود چند سالی که تو اون اتاق زندگی میکردیم با یه چراغ خودمون رو گرم میکردیم 

انقدر اتاق کوچیک بود که با همون یه چراغ گرم میشد اما دیگه خراب شده بود .

دیگه اتاق به اون کوچی رو هو گرم نمیکرد وقتی از بابا خواستم برامون یه بخاری بخره با کمال میل قبول کرد 

و گفت هر وقت حقوق گرفت میخره .

چند روز گذشت یه روز بابا با یه بخاری کوچیک اومد خونه وقتی بخاری رو نصب کرد اتاق گرم شد 

دیگه شبا میتونستیم راحت بخوابیم . رزی از اون شب همش بابا رو سرزنش میکرد و میگفت : هو وقت ازت پول خواستم

گفتی ندارم پس الان چجوری رفتی واسشون بخاری خریدی ؟

دیگه به حرف ها و سرزنش های رزی عادت کرده بودیم

خب خب بچه ها میدونم خیلی وقت بود نپارتیده بودم ولی الان ساعت ۲ و ۴۳ دقیقه ی شب خوابم میاد شاید فردا بازم پاریدم باباییییی