❤ خاطرات من ❤ p19

Parnyan Parnyan Parnyan · 1400/09/08 21:52 · خواندن 3 دقیقه

🍫🍫🍩🍨🍿🍌🍉🍒🍕🍟🍔🍗🌯🌮🍸🍷🍳🍻🍹☕🍼🍭🎂🍰

سلام سلام خوفین ؟

میدونم الان میخواین منو جر بدین و به ۱۳۵۶۸۰۰۷۶۵۴۲۱۳۵۷۹۰۹۹۷۶۵۳۳۲۱۶۷۸۹۰۰ قسمت مساوی تقسیمم کنین 😆😅😀

ولی قبل از اینکه این کار رو کنید بزارین لطفا بهحرفم . ببینید یادتونه گفتم این رمان رو تابستون نوشتم ؟

خب از تابستون خیلی گذشته و من کلا رمان رو یادم رفت و فک میکردم که خیلی رمان کند پیش میره و .... 

بخواطر چند تا دلایل وقتی رمان رو شروع کردم گفتم مری ۱۴ سالشه ولییی نه مرینت اول داستان ۱۱ سالش بود الان هم 

مثلا پنج سال از اومدن رزی گذشته و یه سال هم رزی نبو میشه ۶ سال جمع کنید دگ الان مری ۱۷ سالش بیده 

********************************

صبح با الکس رفتیم بیرون و با پولی که دایی بهمون داده بود کیف و وسایل مدرسه خریدیم .

وقتی برگشتیم رفتیم سوغاتی خاله رزیتا رو بهش دادیم .

از دیدن ما خیلی خوش حال شد این چند روز که نبودیم خیلی دلتنگ ما شده بود .

زیاد پیش خاله نموندیم و برگشتیم خونه . الکس داشت وسایل مدرسش رو آماده میکرد منم شام میپختم .

شب زود خوابیدیم تا روز اول مدرسه سر حال باشیم . 

صبح بعد از خوردن صبحانه رفتیم مدرسه . اولین سالی بود که تو اون مدرسه درس میخوندم خیلی زود با دوتا از 

بچه ها رفیق شدم . هر روز با هم میرفتیم مدرسه و برمیگشتیم . تو اون چند ماه خیلی صمیمی شده بودیم .

وقتی از مدرسه برمیگشتیم خونه به درسام میرسیدم اگه الکس مشکل داشت بهش کمک میکردم ، شام 

میپختم اما زیاد تر تا برای فردا هم بمونه .

آلیا بهترین دوستم بود ( پرتغال جون وارد می شود 😅😅😂😂) ما خیلی همدیگرو دوست داشتیم بیشتر اوقات 

تو درسا بهم کمک میکردیم یا میرفتیم بیرون . یه روز که از مدرسه برمیگشتم دیدم ..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بیا پایین تر افرین 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دیدم اتاق بهم ریختس . همه ی عکسایی که تو نیویورک انداخته بودیم پاره وسط اتاق ریخته بود . وقتی عکس مامان رو 

روی زمین دیدم خشکم زد . رزی حتی به عکس مرده هم رحم نمیکرد . سریع قبل از اینکه الکس بیاد 

اتاق رو مرتب کردم . چون میدوستم اگه بفهمه شر به پا میکنه . نمیخواستم از. دست بابا کتک بخوره .

وقتی اومد اصلا به روی خودم نیاوردم با اینکه کاری میکردم بهونه دست رزی ندم اما باز هم نمیتونستم 

جلوی کارهاش رو بگیرم . الکس هم دیگه بچه نبود دوست نداشت رزی بهمون توهین کنه .

رزی بیخود و بیجهت به مامان بد و بیرا میگفت . وقتی با بابا  دعواش میشد عصبانیتش رو سر ما خالی می کرد .

سر موضوع بچه بیشتر اوقات با هم دعوا داشتن . ( به قول نوری : خوانده ها و عروسکای کوکی پری 😂😂 رزی و 

تام بچه دار نمیشن😊😀)

خب خب خببببب عروسکای کوکی پری 😂😂😂 تمامید 

لامپ اضافه خاموش کامنت نشه فراموش ( 🍈 بنده خدا 😐) 

بابایییی