❤ خاطرات من ❤ p18
⬇⬇⬇
**************************
اون شب اصلا نخوابیدیم تا صبح فقط حرف میزدیم . هواپیما خیلی خلوت بود برای همین ادرین بدون اینکه یه بلیط داشته
باشه نشسته بود رو یه صندلی و با ما حرف میزد .
همه میگفتن بهترین مسافرتی بود که تا حالا رفتن . چون هممون با هم بودیم خوش گذشت . اگه مامان و سابین هم بودن
عالی میشد . از هواپیما که پیاده شدیم هوا کاملا روشن شده بود .
وقتی رسیدیم خونه ی دایی هیچ کاری نکردیم . انقدر خسته بودیم هرکدوم یه طرف دراز کشیدیم .
اصلا نفهمیدیم کی خوابمون برد . وقتی بیدار شدیم ساعت نزدیک ۱ بود .
دایی رفت غذا از بیرون بگیره . بعد از ناهار دور هم نشستیم و عکسایی رو که توی نیویورک گرفته بودیم رو نگاه کردیم .
واقعا چه عکسای قشنگی بود . ادرین و ادوارد و الکس بیشتر از همه عکس گرفته بودن اونم چه عکسایی
وقتی نگاشون میکردیم سه ساعت میخندیدیم .
ارتور ( چه زود پسر خاله شد 😂😐) با خانوادش میخواستن بیان خونه ی دایی .
یه روز قبلش رفتیم خرید . اون روز خاله امیلی و ادرین هم اومدن خونه ی دایی . چند ساعت مونده بود تا مهمونا بیان
کلارا طبق معمول استرس داشت . مهمونا که اومدن کلارا و ارتور رفتن تو حیاط بزرگتر ها هم با هم حرف میزدن .
چند دقیقه بعد کلارا و آرتور ( بچه ها اسمش آرتور هست اگه من بعضی جاها آ نزاشتم ببخشید ) با لبخند اون تو
انگار دیگه هیچ خبری از اون استرس نبود . وقتی همه ی صحبت ها تموم شد ارتور
یه حلقه ی نقره ای داد به کلارا . بعد از اینکه مهمونا رفتن کلارا خیلی خوش حال بود بهش گفتم : دیدی کلارا خانم
همه چی به خوبی و خوشی تمومش شد .
دستم رو گرفت و گفت : - مری واقعا راحت شدم انگار یه بار سنگین رو از دوشم برداشتن .
خب حالا چه حسی داری ؟
- مری خیلی خوبه فقط باید تجربش کنی تا بفهمی اینجوری نمیشه توضیح داد .
خوبه که حالت خوبه ،
- آره ، حالا نوبتی هم باشه نوبت شماست .
حالا کو تا من به این روز بیفتم .
- خوشحال نباش به همین زودی تو هم غافلگیر میشی میفتی تو تیم ما
نه کلارا اصلا دوست ندارم ازدواج کنم
- چرا ؟
نمیخوام یکی دیگه هم وارد بدبختی ها کنم .
- این حرف رو نزن شاید اگه ازدواج کنی همه ی این گرفتاری ها تموم بشه .
وقتی با کلارا حرف میزدم حالم خوب میشد از صح تا شب با هم حرف میزدیم اما حرفامون تمومی نداشت.
دیگه کم کم تابستون داشت جای خودش رو به پاییز میداد باید برای مدسه رفتن آماده میشدیم ( بچه ها اشتباه گفتم مری
الان ۱۷ سالشه ) روز اخر ناهار خونه ی خاله بودیم
ادرین
از این روزا متنفرم . روزایی که مرینت و الکس مجبورن برگردن به اون خونه . باباشون گفته بود تا اخر تابستون
میتونن پیشمون بمونن . با اونا خیلی خوش میگذره . من مری و الکس رو خیلی دوس دارم مخصوصا مری همیشه بهش
به چشم خواهر کوچیکترم نگاه میکردم ولی تازگیا انگار یه جور دیگه دوسش دارم .
مرینت
روز اخر خونه ی خاله بودیم از اینکه روزای خوبمون تموم شد ناراحت بودیم . غروب با دایی برگشتیم خونه
دایی چون با بابا قهر بود رفت خونه ی خاله رزیتا .
وقتی رفتیم خونه بابا و رزی نبودن . با الکس داشتیم وسایل ها رو جا به جا میکردیم که صدای درو شنیدیم .
از لای در نگاه کردم و دیدیم بابا و رزی تو حیاطن بابا با صدای بلند گفت اخه چقدر دوا و دکتر ، تا کی باید صبر کنیم بعد
پنج سال هنوز هیچی به هیچی .
وقتی این رو گفت تازه فهمیدم جریان چیه . بابا رزی اصلا نفهمیده بودن ما برگشتیم .
همینجوری که رزی جرو بحث میکرد رفتن تو .
خب خب تمامید و دست من پوکید
بچه ها این پارت انصافا زیاد بود
خب چون زیاد گفته بودین کل رمان از زبون مرینته ؟ و اینا گفتم بزار یه کمش رو از زبون ادرین بنویسم
لامپ اضافی خاموش 💡کامنت نشه فراموش 🗨💌 ( 🍈 بنده خدا 😐)
بای تا های