❤ خاطرات من ❤ p13

Parnyan Parnyan Parnyan · 1400/08/17 14:57 · خواندن 5 دقیقه

سلام بچه ها 

راستی میگم شاید شاید این رمان فصل ۲ داشته باشه 

همین دگ 

بپر ادامهههههههه

 

 

بیچاره دایی بخواطر ما  خیلی از بابا و رزی حرف های بدی شنید 

رزی و بابا هرچی از دهنشون در  اومد به دایی گفتن و رفتن تو

دایی اومد تو اتاق تا باهمون خدافظی کنه دید ما داریم گریه میکنیم اومد بغلمون کرد و باهمون حرف زد 

بعد خدافظی کرد و رفت . 

شب خیلی بدی بود فکر میکردیم هر لحظه قراره بابا بیاد و بخواطر همین موضوع تنبیهمون کنه 

اما اون شب بابا نیومد .

صبح با صدای بدی از خواب بیدار شدیم . درو از تو قفل کرده بودیم انگار یکی با لگد به در میکوبید .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بیا پایین تر 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

همینجوری که به در نگا میکردیم قفل شکست و در باز شد . رزی پشت در بود 

الکس سریع اومد. بغلم . 

اومد تو اتاق و گفت : کاری باهاتون ندارم ولی اگه یه بار دیگه بشنوم پشت سرمون حرف زدین من میدونم و شما ها !

( وی با خونسردی تمام میگه : مگه من اناناسم تو هیچ قلطی نمیتونی بکنی ☺😊) 

 

چند روز بعد 

 

از وقتی اومدیم اصلا سابین رو ندیدم . اخه اجازه نداشتیم بریم تو .

من تو اتاق غذا میپختم ( بچه ها اونجا کلا اتاق کاملیه مثلا ولی مثل خونه ی واقعی نمیشه )

دیگه کاری به کار رزی نداشتیم .ولی من نگران سابینم از وقتی اومدیم اصلا صداش رو هم نشنیدم 

یه روز که از مدرسه برمیگشتیم خاله رزیتا جلوی در خونش منطزرمون بود . 

نزدیک شدیم و سلام کردیم . پرسیدم : خاله چرا اینا وایسادی ؟

خاله با نگرانی گفت : بیاین تو کارتون دارم .

خاله اتفاقی افتاده ؟ چرا انقدر نگرانی ؟

- مارینت شما از کی سابین رو ندیدین ؟

ما ازعروسی جنیفر که برگشتیم ندیدیمش 

- پس درسته 

چی درسته ؟

- همسایه ها میگن 

همسایه ها چی میگن خاله ؟ چرا ساکت شدی ؟

- فکر کنم سابین گم شده

یعنی چی خاله کی گفته گم شده ؟

- همه میگن 

وای خاله انگار راست میگن اخه ما تو ایم هفته نه دیدیمش نه صداش رو شنیدیم الان میرم ببینم چه خبره 

-نه مرینت صبر کن عمو فرانک بیاد با هم بریم تو که اونا رو میشناسی

اخه تا اون موقعه نمیتونم صبر کنم 

-من اجازه نمیدم الان بری اصلا شاید اینجوری که فک میکنیم نیست 

نه خاله مطمئنم  یه چیزی شده وگرنه تو این چند روز حدقل صداش رو شنیده بودم 

خونه دور سرم میچرخید نمیدونستم باید چیکار کنم همه چیز جلوی چشام تیره و تار شده بود 

 تا عمو فرانک از سر کار برگرده غروب شده بود . وقتی مطمئن شدیم بابا خونس رفتیم و در زدیم 

بابا که درو باز کرد بدون هیچ حرفی رفتم سمت خونه و به رزی گفتم سابین رو بیار میخوام ببینمش .

همینجوری خشکش زده بود .

سرش داد زدم و گفتم : مگه کری سابین رو بیار میخوام بببینمش چرا جواب نمیدی چیکارش کردین با توام سابین کجاست ؟

عمو فرانک گفت : سابین کجاست ؟

بابا سرش رو انداخت پایین و گفت : هفته ی قبل که رفتیم نیویورک خیلی شلوغ بود 

تو پارک بودیم داشتیم بستنی میخریدیم سابین هم رو نیمکت بغل بستنی فروشی نشسته بود داشت با اسباب بازی 

هاش بازی میکرد وقتی بستنی رو خریدیم دیدیم سابین  نیست 

( بستنیتون کوفتتون بشه ایشالا )

همه جا رو گشتیم به پلیس خبر دادیم ولی انگار آب شده رفته تو زمین 

تام ، به همین راحتی مگه میشه ؟

هی شده دیگه 

دیگه نمیتونستم وایسم تو صورت بابا نگاه کردم و گفتم دروغه من باور نمیکنم 

همه ناراحت بودیم رزی گریه میکرد ! عجیبه ولی اون هرچقدر ما رو اذیت میکر همون قدر سابین رو دوست داشت !

از اون روز به بعد یه غم دیگه به قصه هامون اضافه شد 

یادگاری مامان رو از دست داده بودیم 

دنیام نابود شده بود . هیچ امیدی به زندگی نداشتم 

تو اون لحظه فقط ارزوی مرگ میکردم 

بعضیا میگفتم بابا و رزی خودشون بچه رو گذاشتن سر راه بعضیا میگفتن بچه رو فروختن 

حرفای مردم بیشتر عذابم میداد 

وقتی دایی اینا موضوع رو فهمیدن تمام تلاششون رو کردن تا سابین رو پیدا کنن ولی وایده ای نداشت .

 

عرررررررررررررررر 

این پارت بسی عر دار بود 😭😭😭😭😭😭😢😢😢😢😢😭😭😭😭😭😱

میگم شده بعد از یه اتفاق ناگهانی کلا عوض شین ؟

من بعد از مرگ مامانبزرگم اصلا اون پرنیان قبلی نشدم😔

نمیدونم چرا ولی بعد از رفتن عزیز  ( ما بهش میگفتیم عزیز ) حس کردم بزرگ شدم 

مامانم میگه زیاد چیزی از خاطرات بچگیش یادش نیست منم با اینکه کلا ۱ سال شده ولی انگار همه خاطرات قبل عزیز 

رو یادم رفته و  کلا  یه ادم دیگه شدم مثل بزرگسالا یکم افسرده شدم 

دیگه از ته دل نمیخندم ولی چرا فقط طی دوتا شرایط میراکلس نگا کنم و وجیم دری رو بببینم 

اگه از این اتفاقا براتون افتاده بگین 

بای 😔