❤ خاطرات من ❤ p12
سل
پارت ۱۲ حرفی نی برو ادامه
من و الکس همدم هم شده بودیم .
همه ی کار ها رو با هم انجام میدادیم . ساعت سه بود که دایی اومد دنبالمون . دایی قبلا از بابا اجازه گرفته بود
تا ما رو ببره . وقتی حرک کردیم و از اون خونه دور شدیم حس خوبی داشتم .
وقتی دایی درمورد رزی پرسید همه ی چیزا رو براش تعریف نکردیم چون هیچ کاری از دستش بر نمیاد .
خونه ی دایی که رسیدیم جنیفر و ادوار آماده بودن که برن خرید ( جنیفر دختر دایی بزرگه مرینته ادوار پسر خاله ی
بزرگش ) بعد از تبریک و احوال پرسی رفتم پیش کلارا . خاله و ادرین هم اونجا بودن ( ادرین اون یکی
پسر خاله ی مرینته . داداشه ادوارد . کلارا هم خواهر جنیفره ) خاله هر دمون رو بغل کرد و گفت
خیلی خوش حالم که بابات اجازه داد بیاین .
نشسته بودیم که خاله گفت : مرینت
- چرا سابین رو با خودتون نیاوردین ؟
دایی گفت : باباش اجازه نداد اخه قراره اخر هفته برن نیویورک
- باشه . راستی مرینت قرصات رو میخوری ؟
بله خاله سر وقت
زیر چشات خیلی گود شده .
نه خاله چیزی نیست ، مواظبم .
+ خاله مرینت دروغ میگه . خیلی به خودش فشار میاره . همه ی کارای خونه رو انجام میده .
زیر چشمی نگاهی به الکس کردم و گفتم : خب اگه این کارا رو نکنیم بیشتر اذیتمون میکنه پس بهتره به حرفاش
گوش بدیم .
دایی عصبانی شد و گفت : * مگه شما خدمتکارشین . چرا انقدر ازتون کار میکشه .
وقتی دیدم همه ناراحت و عصبانی شدم گفتم : ببخشید دایی میشه دیگه در مورد این موضوع
صحبت نکنین . ما به اندازه ی کافی تو اون خونه عذاب میکشیم دلم نمیخواد اینجا هم حرف از اون خونه و آدماش
باشه .
* باشه عزیزم دیگه حرفش رو نمیزنیم . ولی من بعدا تکلیفم رو باهاشون روشن میکنم .
۲ روز بعد( چیه انتظار ندارین که کل عروسی رو تعریف کنم )
سه شنبه با دایی رفتیم دکتر
دکتر بعد از معاینه گفت :
خانم دوپان چنگ معلومه به حرفام گوش نکردی . وضعیتت بدتر از قبل شده !
داروهات رو عوض میکنم اما خودت هم باید تلاش کنی . اگه بخوای همینطوری ادامه بدی زود از پا درمیای .
پس بیشتر مواظب خودت باش .
از مطب که اومدیم بیرون به سمت مارسی حرکت کردیم . دایی خیلی نگران حالم بود .
تا خود مارسی باهام حرف میزد و نصیحتم میکرد اما من به حرفاش توجه نمیکردم فقط به این فکر میکردم
که دوباره باید برگردیم به اون خونه .
چقدر بده چند روز رو با خوش حالی زندگی کنی بعد یهو همه ی خوشیات تبدیل به غم بشه .
ما هروقت میرفتیم پاریس همه ی بدبختی هامون رو فراموش میکردیم ولی وقتی برمیگشتیم دوباره
همه چیز برامون تازه میشد .
اصلا دلمون نمیخواست برگردیم به اون خونه فکرای برد به سرم میزد دوست داشتم همون لحظه یه اتفاقی بیفته
که ما هیچوقت پامون رو تو اون خونه نذاریم .
ولی زندگی اونجوری که ما میخواستیم پیش نمیرفت ( وایسا واست نقشه ها دارم مرینت خانم 😈)
وقتی رسیدیم بابا تو حیاط بود .
من و الکس رفتیم تو اتاق . اما دایی تو حیاط وایساد و شروع کرد با بابا صحبت کردن
چند دقیقه بعد صدای دایی رفت بالا، به بابا میگفت :
خجالت نمیکشی بچه هات رو از خونه انداختی بیرون
اونا هنوز بچه ان . چرا انقدر عذابشون میدی خودت میتونط تو اون اتاق زندگی کنی . واقعا که
دایی هر چی میگفت بابا جوابش رو میداد . اصلا باورم نمیشد بابا یه آدم دیگه شده بود از وقتی رزی
پاش رو گذاشت تو این خونه بابا خیلی اخلاقش عوض شد درسته وقتی مامان بود هم اخلاقش بد بود
ولی آدمی نبود که از بچه هاش بگذره آدمی نبود که به دیگران توهین کنه .
دایی و بابا داشتن جر و بحث میکردم که رزی از خونه اومد بیرون و گفت :
ببخشید اقا آلفرد ما برای بچه ها اتاق جدا درست کردیم تا راحت باشن .
دایی نیش خند زد و گفت : اونا راحت باشن یا شما . دست بردار رزی خانم شما از بچه های من کار میکشی !
مرینت نباید کار سنگین انجام بده . اما شما همه کارا رو میریزین رو دوش این دوتا
بدونین یه رور جواب همه کاراتون رو میگیرین .
تموم شد
بابای