❤ خاطرات من ❤ p11

Parnyan Parnyan Parnyan · 1400/08/15 18:50 · خواندن 4 دقیقه

بپر ادامه 😊😊😊😊😃😃

تامی : این قراره وجیش رو ببینه باز جوگیر شده سوتی موتی داد به بزرگیه خودتون ببخشین 😂😂😂😂😂😂😐😐😐😐

قبل از اینکه رمان رو بخونید بذارین یه چیزی بگم 😔

اونایی که طرفدار رمانن و تو پارت قبلی گفتن رمززززززز ، شما ها چرا هیچوقت کامنت نمیذارین ؟ ولی اگه برای پست رمز دار  بذارم

کامنت میدین . بگین چراااا ؟؟؟؟؟ چراااااا ؟؟؟ بچه اگه همینجوری پیش برین به خدا ادامه نمیدم 😔😔😳🙁

 

 

 

                                                  ****** ***********************************************

مارینت

صبح زود بیدار شدم و وسایل مدرسه رو آماده کردم . چون چیزی تو خونه نداشتیم صبونه نخوردیم تو راه مدرسه 

یه چیزی خریدیم و خوردیم .

تو اون چند روز خیالم از بابت سابین راحت بود انگار بابا و رزی با اون مشکلی نداشتن .

از مدرسه که برگشتیم رزی با یکی از همسایه ها جلوی در مشغول صحبت کردن بود . صدای سابین من رو کشوند 

طرف اتاق . میترسیدم برم تو خونه اما گریه ی سابین ترس رو ازم دور کرد .

از صبح نه به بچه شیر داده بود نه جاش رو عوض کرده بود سریع همه ی کاراش رو کردم . 

داشتم از اتاق میرفتم بیرون که الکس گفت : اجی من گشنمه . 

نمیدونستم چیکار کنم رفتم تو آشپزخونه غذایی که از دیشب مونده بود رو رزی خورده بود . 

دو تا نیمرو  درست کردم و خوردیم . ظرف ها رو شستم و از آشپزخونه رفتیم بیرون .

اول به الکس کمک کردم تکلیف هاش رو بنویسه بعد به درسای خودم رسیدم . 

روز ها میگذشت و ما به این وضع عادت کرده بودیم . من و الکس خیلی دلتنگ مامان میشیم برای همین هر یک شنبه 

میریم سر خاکش . وقتی باهاش حرف میزدیم همه ی بدبختی هامون یادمون میرفت .

بیشتر اوقات بابا و رزی بدون اینکه به ما چیزی بگن میرفتن مهمونی من و الکس هم تو خونه تنها میموندیم .

ما شب های خیلی سختی داشتیم اخه سنی نداشتیم من ۱۴ سالم بود و الکس ۸ سالش 

آدم تو این سن چقدر میتونه سختی بکشه . بعضی وقت ها از خونه ی خاله رزیتا با دایی تماس میگرفتیم 

دایی هم اگه کاری داشت به خاله میگفت به ما بگه 

یه روز از مدرسه برمیگشتیم که خاله رزیتا رو جلوی در خونش دیدیم . خاله بقلمون کرد و گفت : بچه ها دایی آلفرد زنگ زد و 

گفت یک شنبه میاد دنبالتون برای عروسیه جنیفر .

وقتی شنیدیم دایی قراره بیاد دنبالمون داشتیم از خوش حالی بال درمیاوردیم . قبل از اینکه خدافظی کنیم 

خاله گفت : بچه ها صبر کنید براتون غذا بریزم .

دو روز بیشتر به یک شنبه  نمونده بود 

درس هامون رو که خوندیم الکس رو فرستادم بره حموم همین که حوله رو برداشت رزی از اتاقش اومد بیرون و گفت :

ببخشید ولی این آب برای دوش گرفتن  نیست اگه بخوایم ازش برای حموم کردن استفاده کنیم 

چیزی برای خوردن نمیمونه !

الکس با زبون بچه گونش گفت مگه شما خودتون برای حموم کردن از این آب استفاده نمیکنین ؟

چشاش گرد کرد  و گفت : خیلی پر رویی بچه به تو ربطی نداره من با چه آبی حمام میکنم ! 

هر کاری کردیم نذاشت دوش بگیریم . انقدر عصبی بودم که میخواستم برم سازمان و آب بیارم ولی الکس نذاشت .

(کل این مکالمه رو از یه کتاب نوشتم البته فقط همین رو ) 

میگفت نباید کاره سنگین انجام بدی   شنبه رفتیم خونه ی خاله رزیتا و همه چیز رو برای خاله و عمو تعریف کردیم ( بچه ها اینا خاله و عموی واقعیشون 

نیستنا ) عمو خیلی ناراحت شد و گفت شب میام با بابات حرف میزنم !

ازش خواهش کردم این کار رو نکنه چون میدونستم دردسرش برای من و الکسه . 

اون روز خونه ی خاله رزیتا دوش گرفتیم غروب که بگرشتیم خونه خیلی خوش حال بودیم دوست داشتیم زودتر صبح شه 

صبح با الکس رفتیم مدرسه 

وقتی برگشتیم لباس ها رو شستم چند دقیقه نگذشته بود که رزی با یه سبد پر از لباس اومد و گفت :

سابین نمیذاره به کارام برسم اینارم بشور . الکس دید لباسا زیاد اومد کمکم بدون اینکه چیزی بگیم لباسا رو شستیم . 

تموم شد 

یادتون نره ها کامنت ندین دیگه نمیدم 😔

بای 😙☺🙂