❤ خاطرات من ❤ p10
های گایز 👋
پارت ۱۰ خاطرات من رو اوردم
میدونم خیلی وقته پارت ندادم ولی بلخره پستر و ادامه ی داستان رو درست کردم
تو این چند روز فهمیدم رزی اصلا از ما خوشش نمیاد . هر وقت الکس گریه میکرد بهونه میگرفت
از دستش کتک میخوردیم . منم شده بودم خدمتکارش کارایی که اون باید انجام میداد
رو من انجام میدادم . اگه کاراش رو خوب انجام نمیدادم عصبی میشد بعد اصبانیت خودش رو سر الکس و سابین خالی
میکرد . اصلا از وقتی بابا ازدواج کرده هیچی نغیر نکرده
هنوزم من لباس ها و ظرف ها رو میشورم و غذا درست میکنم . فقط الان زور بالا سرمونه
رزی از همه چیز خیالش راحت بود صبح تا شب با دوستاش میرفت بیرون .
روزای اخر تابستون بود باید برای مدرسه رفتن آدامه می شدیم .آزار و اذیت ها رزی روز به روز بیشتر میشد
یه روز رفتم خونه ی خاله رزیتا .معمولا وقتی از خونه میرفتم بیرون الکس هم میرفت تو حیاط
بازی میکرد دوست نداشت توی خونه با رزی تنها باشه خیلی ازش میترسید .
اون روز هم داشت مثل بقیه ی روزا تو حیاط بازی می کرد ( خونه ی رزیتا چسبیده به خونه ی مرینت اینا )
داشتم با خاله حرف میزدم که صدای گریه ی الکس رو شنیدم سریع از خاله خدافظی کردم و برگشتم خونه .
وقتی درو باز کردم دیدم الکس نشسته رو زمین داره گریه میکنه
فقط جیغ میزد و دستاش رو فوت میکرد . رفتم کنارش نشستم دیدم دستاش قرمز شده.
داشتم ازش میپرسیدم که چی شده یهو رزی با داد و بیداد اومد تو حیاط رو بروم وایساد و گفت :
مرینت خانم مگه قرار نشد تو اتاق من نرید به وسایل من دست نزنید .
با اصبانیت گفتم : خب حالا مگه چی شده ؟ فقط بخواطر اینکه رفته تو اتاقت این بلا رو سرش اوردی ؟
- بله من دوست ندارم تو اتاق من برین و فوضولی کنین
تو چشاش نگاه کردم و گفتم : خجالت بکش .بعد دست الکس رو گرفتم و بردمش تو اتاق .
الکس همینجوری اشک میریخت بعد از چند دقیقه که سوزش دستش بهتر شد گفت : اجی به خدا من نرفتم
تو اتاقش فوضولی من فقط دنبال عکس مامان میگشتم .
میدونستم عکس مامان رو گذاشته یه جایی که ما پیداش نکنیم .
اشکال نداره داداشی خودم پیداش میکنم .
شب که بابا اومد همه چیز رو بهش گفتیم اونم به جای اینکه از بچه هاش دفاع کنه از زنش حمایت کرد
بعد با اصبانیت از اتاق رفت بیرون وسایل اتاقی که تو حیاط بود رو خالی کرد و یه فرش انداخت کفش و گفت :
وسایلتون رو جمع کنین بیاین اینجا شما خودتون مجبورم کردین اینکار رو یکنم .
من و الکس با گریه و زاری وسایل هامون رو جمع کردیم و رفتیم اتاق جدیدمون .
خب راستش من اون اتاق رو دوست داشتم ولی وقتی میخواستم خلوت کنم و برم تو آلمه گذشته
نه برای زندگی !
زندگی برامون جهنم شده بود . اصلا فکرش رو نمیکردم بابا انقدر بی رحم باشه نمیدونم چجوری میخواستیم اونجا
زندگی کنیم . الکس سرش رو رو شونم گذاشت و گفت اجی اگه مامانی بود نمیذاشت این همه سختی
بکشیم ؟ اشکاش رو پاک کردم و گفتم نه داداشی اگه مامان بود هیچ وقت اجازه نمیداد بابا همچین رفتاری
با ما داشته باشه . الکس ما بجز هم کسی رو نداریم دایی اینا و خاله از ما خیلی دورن .
من و تو باید این سختی ها رو تحمل کنیم وگرنه نمیتونیم زندگی کنیم .
آجی یعنی ما میتونیم اینجا زندگی کنیم ؟
اره میتونیم ما میتونیم اینجا زندگی کنیم بهتر از اینکه با اونا زیر یه سقف باشیم . حالا برو بخواب صبح باید بریم مدرسه .
خب تموم شد بابای 💜