❤خاطرات من ❤ p8
سلام سلام
کسی میدونه پارت چند بودیم ؟
از وقتی اومدیم پاریس حال الکس خیلی بهتر شده چون با بقیه سرگرم بود . با ادرین ( ادرین وارد میشود اهم اهم ادرین و
ادوارد پسر خاله های مرینتن ) خیلی جیک تو جیک شده . با اینکه ادرین ۷ سال ازش بزرگ تر بود ولی همه جا
با هم بودن . ادرین سعی میکرد الکس رو از این وضعیت دربیاره .
قرار بود با دوتا ماشین بریم بیرون .با ماشین دایی و ادوارد
شب خوابمون نمی برد دوست داشتیم از لحظه به لحظش استفاده کنیم مخصوصا من و الکس که زیاد نماییم پاریس
چون دایی زیاد احل خوش گذرونی نیست جنیفر و کلارا هم به تو خونه موندن عادت کردن با اینکه خیلی بزرگ شدن
ولی تنهایی بیرون نمیرن . جنیفر که دیگه ۲۰ سالشه
صبح ساعت ۱۰ بیدار شدیم صبحونه رو که خوردیم اماده شدیم و رفتیم توی ماشین . وقتی سابین رو بغل
میکردم قفسه ی سینم تیر میکشید قبلا اصلا دردم انقدر نبود ولی حالا خیلی بیشتر شدم چون درد زیادی نداشتم به کسی
چیزی نگفتم . راه افتادیم رفتیم سمت خونه ی خاله اینا وقتی رسیدیم جلوی در آماده بودن بعد از
سلام و احوال پرسی 😒 حرکت کردیم چون ماشین دایی جا نداشت جنیفر رو فرستادیم تو ماشین ادوارد 😆😉
وقتی رسیدیم به موزه اول رفتیم بخشی که تابوت فرعون بود ......
کلی موزه رو گشتیم چند ساعت گذشت رفتین رستوران و ناهار خوردیم بعد رفتیم خرید
غروب بود الکس از خستگی خوابش برده بود سابین هم بی سر و صدا بغل زن دایی بود وقتی رسیدیم همه خسته بودن
از خاله اینا خدافظی کردیم و رفتیم خونه ی دایی . چند روزی همینجوری گذشت مهمونی میرفتیم و مهمونی میدادیم
گردش و شهر بازی خلاصه فقط خوش میگذروندیم .
دیگه باید برمیگشتیم مارسی . بابا چند بار به دایی زنگ زده بود و گفته بود بچه ها رو بیار
وقتی حرف از برگشتن شد همه پکر شدن . انقدر خوش گذروندیم که کلا اون طرف غضیه رو فراموش کردیم
روزی که خواستیم حرکت کنیم خاله و ادرین اومدن خونه ی دایی برای خداحافظی
همه از رفتن ما ناراحت بودن تا اومدم سابین رو بقل کنم درد شدیدی همه وجودم رو گرفت اصلا نفهمیدم کی منو رسوندن
بیمارستان
بیا پایین تر
خخخخخخخ ایستگاتون کردم رمان همونجا تموم شد 😅😅😅😅😅😅😅
خب بابای
میدونم خیلی کم بود بای