❤ خاطرات من ❤ p7

Parnyan Parnyan Parnyan · 1400/07/22 11:49 · خواندن 4 دقیقه

های😐

و باز هم خاطرات من 😧

برای طرفدار های رمان : خیلییییییییییییییییییییییییییییییییی بیخشییددددددددددد که هر روز پارت نمیدم 😧😐

ندای درون : 😐 اصلا حوصله داری دلت خوشه ها 😐واس چی اخه رمان مینویسی تو 😒😐

اره میدونم ندای درونم خیلی سنگدله 😐

ولش بابا برید ادامه 

من می خوام ازدواج کنم 

من و دایی همینجوری مات و مبهوت بابا رو نگاه میکردیم باورمون نمیشد 

اخه هنوز یک سال هم از فوت مامان نگذشته .

با اینکه یه چیزایی فهمیده بودم ولی وقتی از زبون خودش شنیدم جا خوردم .

فقط به عکس مامان نگا میکردم و اشک میریختم . همون جا فهمیدم چی در انتظارمونه 

دایی با ناراحتی گفت : تام تمی تونستی تا سال خواهرم صبر کنی یعنی انقدر برات سخت بود . بیچاره خواهرم 

 

 

صبح با  دایی راهی پاریس شدیم . دایی وقتی به بابا گفت می خوام بچه ها رو ببرم بابا از خداخواسته قبول کرد و گفت :

ما مراسم داریم اگه بچه ها نباشن بهتره .

هرچقدر از اون خونه دور میشدیم حالم بهتر میشد . اون خونه برام مثل جهنم شده تو فکر بودم که دایی گفت :

مارینت 

بله دایی 

می دونم تو زندگی خیلی سختی کشیدی اما باید تحمل کنی . با اومدن اون زن  زندگی شما عوض میشه 

شاید اون ادم خوبی باشه شایدم نباشه ولی در هر صورت باید کاری کنی زندگی براتون راحت تر بشه .

من دوست دارم شما رو بیارم تا با ما زندگی کنید اما نمیتونم بابات رو راضی کنم اون خیلی یه دندس 

 

وقتی رسیدیم خونه ی دایی اینا خیلی حالم خوب بود 

زن دایی و جنیفر اومدن به استقبالمون 

از وقتی رسیدیم  شروع کردم با جنیفر و کلارا کل کل کردن ما مثل سه تا خواهریم همدیگرو خیلی دوس داریم 

جنیفر  پنج سال از من بزرگ تر بود . کلارا هم سه سال . اما از نظر فکری خیلی بهم نزدیک بودیم و 

همدیگرو درک میکردیم.

داشتیم ناهار میخوردیم که دایی گفت : بچه ها گوش بدین از فردا گردش و تفریح شروع میشه آماده باشید .

هممون خوش حال شدیم چون وقتی باهمیم  خیلی خوش میگذره 

شب با کلارا و جنیفر تو یه اتاق خوابیدم . خواب که نه تا دیر وقت بیدار بودیم ( دقیقا نمونه ای از خودم با اینکه دختر دایی 

هام خیلی ازم بزرگ ترن ولی وقتی میرم خونه ی داییم تا نصف شب بیداریم 😆)  تا اینکه صدای دایی درومدم و گفت 

بسه دیگه چقدر پچ پچ میکنید بخوابید دیگه فردا کلی کار داریم .

 

ساعت ۱۰ زن دایی بیدارمون کرد بعد از خودن صبحونه رفتیم بیرون . دایی برای همه کیف و کفش و لباس خرید 

بعد از خرید رفتیم پارک  وسط پارک یه رستوران بود که غذا های خارجی درست میکرد .

کلارا و جنیفر یه پیتزا سفارش دادن من و الکس هم همینطور دایی و زن دایی کیمچی مرغ سفارش دادن ( چیه خوب کیمچی 

یه غذای کره ای )  ناهار که خوردیم رفتیم قدم زدیم . غروب که شد رفتیم خونه ی خاله امیلی ( ارههههههه😆😈👿) 

خاله با دوتا پسراش زندگی میکرد . شوهرش رو توی تصادف از دست داده بود ( اخیششششش حوصله ی گابی ژون رو ندارم)

خاله میدونست می خوایم بیایم خونش برای همین وقتی صدای ماشین رو شنید سریع اومد استقبالمون .

بعد از فوت مامان وقتی خاله رو میدیم یاد مامان میفتادم .

شب کارای آشپزخونه به عهده ی من و جنیفر و کلارا بود . داشتیم شام رو آماده میکردیم که صدای خاله و دایی شنیدیم 

ولی از حرف هاشون هیچی نفهمیدم خیلی کنجحاو شدم به کلارا گقتم : تو میدونی درمورد چی حرف میزنن ؟

خندید و گفت : اره ، این دوتا همیدیگرو دوس دارن مگه نمیبینی ادوارد هر دو ثانیه یه بار میاد تو آشپزخونه 

به خواطر جنیفر میاد دیگه . 

وای خدا من چقدر خنگم چرا تا حالا نفهمیده بودم 

 

شب دایی برنامه ی فردا رو چید . شب برای خواب رفتیم خونه ی دایی 

 

قرار بود فردا با دایی اینا و خاله اینا بریم پاریس رو بگردیم دایی گفت : مرینت تو انتخواب کن کجا بریم 

یکم فکر کردم و گفتم میشه بریم موزه ی لوور وقتی حرف از موزه اومد همه ی بچه ها ۱۰ متر پریدن هوا

فک کنم اونا هم موزه ی لوور رو دوس داشتن . دایی قبول کرد که بریم 

خب تموم شد 

میدونم کم بود  ببخشید 🙁

ولی شاید امروز یه پارت دیگه هم دادم 😄😐