❤ خاطرات من ❤ p7
های😐
و باز هم خاطرات من 😧
برای طرفدار های رمان : خیلییییییییییییییییییییییییییییییییی بیخشییددددددددددد که هر روز پارت نمیدم 😧😐
ندای درون : 😐 اصلا حوصله داری دلت خوشه ها 😐واس چی اخه رمان مینویسی تو 😒😐
اره میدونم ندای درونم خیلی سنگدله 😐
ولش بابا برید ادامه
من می خوام ازدواج کنم
من و دایی همینجوری مات و مبهوت بابا رو نگاه میکردیم باورمون نمیشد
اخه هنوز یک سال هم از فوت مامان نگذشته .
با اینکه یه چیزایی فهمیده بودم ولی وقتی از زبون خودش شنیدم جا خوردم .
فقط به عکس مامان نگا میکردم و اشک میریختم . همون جا فهمیدم چی در انتظارمونه
دایی با ناراحتی گفت : تام تمی تونستی تا سال خواهرم صبر کنی یعنی انقدر برات سخت بود . بیچاره خواهرم
صبح با دایی راهی پاریس شدیم . دایی وقتی به بابا گفت می خوام بچه ها رو ببرم بابا از خداخواسته قبول کرد و گفت :
ما مراسم داریم اگه بچه ها نباشن بهتره .
هرچقدر از اون خونه دور میشدیم حالم بهتر میشد . اون خونه برام مثل جهنم شده تو فکر بودم که دایی گفت :
مارینت
بله دایی
می دونم تو زندگی خیلی سختی کشیدی اما باید تحمل کنی . با اومدن اون زن زندگی شما عوض میشه
شاید اون ادم خوبی باشه شایدم نباشه ولی در هر صورت باید کاری کنی زندگی براتون راحت تر بشه .
من دوست دارم شما رو بیارم تا با ما زندگی کنید اما نمیتونم بابات رو راضی کنم اون خیلی یه دندس
وقتی رسیدیم خونه ی دایی اینا خیلی حالم خوب بود
زن دایی و جنیفر اومدن به استقبالمون
از وقتی رسیدیم شروع کردم با جنیفر و کلارا کل کل کردن ما مثل سه تا خواهریم همدیگرو خیلی دوس داریم
جنیفر پنج سال از من بزرگ تر بود . کلارا هم سه سال . اما از نظر فکری خیلی بهم نزدیک بودیم و
همدیگرو درک میکردیم.
داشتیم ناهار میخوردیم که دایی گفت : بچه ها گوش بدین از فردا گردش و تفریح شروع میشه آماده باشید .
هممون خوش حال شدیم چون وقتی باهمیم خیلی خوش میگذره
شب با کلارا و جنیفر تو یه اتاق خوابیدم . خواب که نه تا دیر وقت بیدار بودیم ( دقیقا نمونه ای از خودم با اینکه دختر دایی
هام خیلی ازم بزرگ ترن ولی وقتی میرم خونه ی داییم تا نصف شب بیداریم 😆) تا اینکه صدای دایی درومدم و گفت
بسه دیگه چقدر پچ پچ میکنید بخوابید دیگه فردا کلی کار داریم .
ساعت ۱۰ زن دایی بیدارمون کرد بعد از خودن صبحونه رفتیم بیرون . دایی برای همه کیف و کفش و لباس خرید
بعد از خرید رفتیم پارک وسط پارک یه رستوران بود که غذا های خارجی درست میکرد .
کلارا و جنیفر یه پیتزا سفارش دادن من و الکس هم همینطور دایی و زن دایی کیمچی مرغ سفارش دادن ( چیه خوب کیمچی
یه غذای کره ای ) ناهار که خوردیم رفتیم قدم زدیم . غروب که شد رفتیم خونه ی خاله امیلی ( ارههههههه😆😈👿)
خاله با دوتا پسراش زندگی میکرد . شوهرش رو توی تصادف از دست داده بود ( اخیششششش حوصله ی گابی ژون رو ندارم)
خاله میدونست می خوایم بیایم خونش برای همین وقتی صدای ماشین رو شنید سریع اومد استقبالمون .
بعد از فوت مامان وقتی خاله رو میدیم یاد مامان میفتادم .
شب کارای آشپزخونه به عهده ی من و جنیفر و کلارا بود . داشتیم شام رو آماده میکردیم که صدای خاله و دایی شنیدیم
ولی از حرف هاشون هیچی نفهمیدم خیلی کنجحاو شدم به کلارا گقتم : تو میدونی درمورد چی حرف میزنن ؟
خندید و گفت : اره ، این دوتا همیدیگرو دوس دارن مگه نمیبینی ادوارد هر دو ثانیه یه بار میاد تو آشپزخونه
به خواطر جنیفر میاد دیگه .
وای خدا من چقدر خنگم چرا تا حالا نفهمیده بودم
شب دایی برنامه ی فردا رو چید . شب برای خواب رفتیم خونه ی دایی
قرار بود فردا با دایی اینا و خاله اینا بریم پاریس رو بگردیم دایی گفت : مرینت تو انتخواب کن کجا بریم
یکم فکر کردم و گفتم میشه بریم موزه ی لوور وقتی حرف از موزه اومد همه ی بچه ها ۱۰ متر پریدن هوا
فک کنم اونا هم موزه ی لوور رو دوس داشتن . دایی قبول کرد که بریم
خب تموم شد
میدونم کم بود ببخشید 🙁
ولی شاید امروز یه پارت دیگه هم دادم 😄😐