❤ خاطرات من ❤ p6
هلو هلو هاواریو
آیم فاین فنکیو
وجی . رد داده 😐
اره رد دادم
ببخشیددددد دو روز پشت سر هم پارت ندادم هر وقت می خواستم بدم یه اتفاقی میفتاد
و خب فصل مدرسه ها دیگه بدرکید
نمی خواستم به خواطر مشکلاتی که داره از درساش عقب بیفته خودش هم خیلی تلاش میکرد
تقریبا یه هفته از رفتن دایی و زن دایی گذشته بود . میدونستم می خوان آخر هفته سابین رو بیارن
این چند روز رو راحت درس خوندم بابا هم به کاراش می رسید
یک شنبه غروب شام درست کردم و منتظر دایی اینا موندم
داشتم درس می خوندم که دایی اینا اومدن سابین بغل زن دایی خواب بود بغلش کردم و گذاشتمش تو رخت خوابش
صورت دایی مثل همون روزی که مامان رو از دست دادیم ناراحت و پریشون بود رفتم کنارشون و گفتم : دایی چی شد ؟
دکتر چی گفت ؟ زن دایی فقط گریه میکرد دوباره جملم رو تکرار کردم که دایی گفت : مارینت ، سابین ناشنواست . نه می
شنوه نه می تونه حرف بزنه . اون لحظه فقط میدیدم دایی داره حرف میزنه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم
خونه دور سرم می چرخید نمی تونستم حرف بزنم تو دلم گفتم خوب شد مامان رفت و این روزا رو ندید
بیچاره زن دایی ما رو مثل بچه هاش دوست داشت فقط دور و بر سابین بود و تر و خشکش میکرد
کلارا و جنیفر چون مدرسه داشتن با دایی اینا نیومده بودن
شب که بابا اومد دایی موضوع رو بهش گفت . بابا هم عصبانی شد و گفت : اه کم بدبختی داشیم
اینم بهش اضافه شد . اههههههههههه
دایی از بابا خواست سابین رو با خودشون ببرن ولی بابا راضی نشد و گفت خودم از پس بچه هام برمیام
بابا خیلی یه دنده و لجباز بود می دونست نمیتونه مراقبش باشه اما بازم اجازه نداد سابین رو ببرن
صبح دایی اینا آماده ی رفتن بودن زن دایی بهم گفت : دخترم میدونم خیلی برات سخته اما تلاش خودت رو بکن
تو همه چیز الکس و سابین هستی باید هواشون رو داشته باشی مواظب خودتون باشید
دوباره میام بهتون سر میزنیم .
دایی اینا که رفتن حس خوبی نداشتم همش به حرف های زن دایی فکر میکردم واقعا میتونم هم درس بخونم
هم به کارای خونه و خودم برسم هم به درسای الکس هم سابین رو تر و خشک کنم ؟
به این چیزا که فکر کردم یاد مامان افتادم حالا درک میکنم چقدر سختی میکشید ولی هیچوقت گلگی نمی کرد
ولی من نمیتونم این همه رو تحمل کنم من مثل مامان نیستم
روز ها رو با مکافات به شب میرسوندم بیشتر اوغات مدرسه نمی رفتم ولی تو خونه درس میخوندم تا عقب نیوفتم
یه روز داشتم تو چهار چوب در خونه به کوچه نگاه میکردم یاد اون روزی افتادم که مامان از پیشمون رفت
داشت گریم میگرفت ولی نذاشتم اشکام سرازیر بشه ولی با صدای دوست بابا رشته ی افکارم پاره شد
بابات هنوز نیومده خونه ؟
بدون اینکه نگاش کنم گفتم هنوز نه .
داشت میرفت که بابا رو دید و برای شام دعوتش کرد
بابا خیلی زود قبول کرد
واقعا تعجب کردم اخه بابا اصلا از این رفت و آمد ها خوشش نمیود . اقا اندره خداحافظی کرد و رفت
ساعت ۸ بابا گفت : مارینت بچه ها رو اماده کن برای شام میریم خونه ی عمو آندره
بابا من شام پختم میشه تنها بری اصلا نگام نکرد میدونستم وقتی چیزی میگه باید انجام بدی از ترس
رفتم بچه ها رو حاضر کردم
وقتی رسیدیم ، اونجا جمعیت خیلی زیادی بود یه خانم ما رو راهنمایی کرد به داخل خونه
بابا رفت پیش دوستش و شروع کرد به حرف زدن حرفاشون تمومی نداشت صد در صد بینشون یه چیزی
هست که من ازش بیخبرم ( نقشه ها دارم برات مرینت 😈) اخر شب آقا اندره ما رو رسوند خونه
ما رفتیم تو خونه ولی بابا هنوزم داشت با دوستش حرف می زد
دیگه اعصابم خورد شد
بعد از ده دقیقه بابا لخره راضی شد و اومد تو خونه
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم رفتم جلو وگفتم : بابا این آقا کیه که انقدر باباش صمیمی شدی
چرا تا وقتی مامان بود از این رفت آمدا نمیکردی حالا که مامان رفته ....
داشتم حرف میزدم که صداش رو برد بالا و گفت : به تو ربطی نداره من چیکار میکنم چیکار نمیکنم دختره ی پروووو
دیگه نبینم فوضولی کنی دیگه حرفی نزدم و رفتم تو اتاق دیگه مطمئن بودم یه چیز مهم رو ازم مخفی میکنه
سابین خواب بود ولی الکس بیدار رفتم کنارش نشستم و موهاش ر و ناز کردم تا خوابش برد
الکس صورت معصومی داشت صورتش مثل برف سفید بود و موهاش صورمه ای بود دقیقا مثل مامان
ولی چشماش مثل بابا سبز بود
درسته که سابین از الکس کوچیک تره ولی درد بی مادری رو حس نمی کنه . چون چیزی نمی فهمه
چند ماهی از این موضوع گذشت
تواین مدت یا اقا اندره میومد خونه ی ما کلی بگم بیشتر وقت ها باهم بودن
با این که من اصلا حتی اندازه ی نوک سوزن هم بابا رو دوست نداشتم ولی وقتی میدیدم همش با دوستاشه و اصلا
به فکر ما نیست حس بدی بهم دست می داد ( بچه ها من خودم چند بار این حس رو تجربه کردم واقعا حس بدیه
یعنی این چند تا حس رو همزمان با هم داری کینه و نفرت خشم غم )
من و الکس مشغول امتحان های اخر سال بودیم البته الکس همه ی امتحان هاش رو دادن بود
منم فقط یکی دوتا از امتحان هام مونده بود بابا خودش رو با دوستاش سرگرم کرده بود اصلا به فکر ما نبود
شبا دیر میومد خونه
اگه حرفی هم می زدیم با داد و بیداد جوابمون رو میداد
سابین رو گذاشتم پیش خاله رزیتا و با الکس رفتیم کارنامه هامون رو بگیریم . با وضعیتی که داشتیم نمره های
خوبی نگرفته بودیم ولی هر دومون قبول شده بودیم
تقریبا یه ماه از تابستون گذشته بود داشتم سابین رو می خوابوندم که دایی و کلارا اومدن . بعد از سلام
و احوال پرسی دایی گفت : مرینت
بله داییی
اومدم ببرمتون پاریس یعنی بابات راضی میشه ؟
اره دایی بابا دوست داره ما رو از سر خودش وا کنه قبلا اجازه نمیداد ولی الان مطمئنم میده .
شب منو و کلارا تو اتاق بودیم که دایی صدام کرد : مرینت یه لحظه بیا بابات می خواد چیز مهمی رو بهمون بگه
از اتاق اومدم بیرون و رو به روی بابا ، کنار دایی نشستم بعد از چند ثانیه بابا شروع کرد به حرف زدن :
الفرد ( چیه خوب اسم سراغ نداشتم تازه این اسم یه اسم اصیل فرانسویه 😏) مدتی هست که می خوام یه چیزی
رو بهتون بگم ولی فرصت پیش نیومد من می خوام .......
تمومممممممممممم
یو هاهاهاها بد جایی تموم کردم نه 😅😈
تو داستان جاهایی که اینطوری تموم میشن زیاد داریم 😈😈😈
😐😐 بای