❤ خاطرات من ❤p4
های 😐😓
بلی بلی خاطرات من رو آوردم 😧
این پارت رو امروز دادم چون می خوام سریع برسه به جاهای غمگین 😴😪😫😧
راستی اونایی که تو این وب بلینکی هستن مثل من
بلک پینک اهنگ جدید نداده بیرون 🙁؟
توی اون شلوغی الکس بیدار شده بود و گریه میکرد
صورت مامان همش جلوی چشام بود من زدم زیر گریه و دوتایی با هم گریه کردیم .
با اینکه نمیدونستم چیکار کنم و خودم هم خیلی ناراحت بودم و داشتم دیوونه می شدم ولی به الکس گفتم : داداشی گریه
نکن مامان رفته برامون نینی بیاره خوش حال باش
ولی وقتی به مامان فکر میکردم همه ی دنیا رو سرم خراب می شد انگار اون لحظه همه ی درد های دنیا تو صورتش بود
فقط می خوام مامان سالم برگرده پیشمون حالم خیلی بد بود . تو حیاط نشستم و الکس رو بغل کردم با هزار مکافات
بلخره خوابوندمش بردمش تو اتاقش و گذاشتمش رو تخت خودم هم کنارش دراز کشیدم و خوابم برد
صبح
از خواب بیدار شدم وقتی ویندوزم بالا اومد یهو یاد مامان افتادم سریع رفتم خونه ی خاله رزیتا ولی هر چقدر
زنگ زدم کسی درو باز نکرد پس هنوز از بیمارستان برنگشتن جلوی در خونه نشستم و به ته کوچه نگاه کردم انقدر به ته کوچه نگاه کردم که چشام سیاهی میرفت سرم رو گذاشتم رو زانو هام و چند دقیقه چشمام رو بستم .
صدای ماشین رو که شنیدم سریع سرم رو بلند کردم عمو فرانک و خاله رزیتا رو دیدم و خیلی خوش حال شدم
بابا هم باهاشون بود بلند شدم و رفتم سمت ماشین نزدیکتر که شدم ماشین دایی آلفرد رو دیدم
یدفه حالم از این رو به اون ر و شد اخه دایی اینجا چیکار میکرد هرچی نزدیکتر میشدم صورت بهم ریخته و ناراحتشون
رو بیشتر میدیدم
رفتم سمت ماشین عمو فرانک بابا از ماشین پیاده شد اما با چشم های گریون !
دایی حال خیلی بدی داشت داد میزد و اسم مامان رو می گفت
نمی خواستم باور کنم اتفاقی افتاده فقط به مامان فکر می کردم
همه ی همسایه ها جمع شده بودن تو کوچه که یهو دایی داد زد : سابین کجا رفتیییییییییییییی ؟
تازه به خودم اومدم و فهمیدم چه بلایی سرمون اومده
انقدر داد زدم که از حال رفتم همینجوری افتاده بودم وست کوچه
باور نمی کردم مامان تنهامون گذاشته . همش به این فکر میکردم که مامان لحظه اخری چی می خواست بگه
الکس مثل دیوونه ها شده بود هیچ کس نمیتونس کنترلش کنه
چند ساعت بعد همه ی فامیل ها از پاریس اومدن . چند روزی مشغول خاکسپاری عزاداری بودیم
الکس حال خیلی بدی داشت از روزی که مامان رفته ، تو بیمارستان بستریه
هر چند ساعت یکبار با دایی و عمو فرانک میرفتیم بهش سر میزدیم .
هفتم مامان که تموم شد مهمونا کم کم رفتن فقط دایینا و خاله مونده بودن تا حال الکس بهتر شه
وقتی الکس از بیمارستان مرخص شد رفتیم خونه اصلا حرف نمی زد شوک بدی بهش وارد شده بود
مامان رفت و ما رو تنها گذاشت ولی آبجی کوچولومون هنوز هست
به یاد مامان اسمش رو گذاشتیم « سابین »
دایی و زن دایی و خاله هرکاری از دستشون بر اومد انجام دادن تا حال الکس بهتر شه . همه ی ما از این
قضیه داغون شده بودیم اما همه ی ما یه طرف و الکس یه طرف هیچ کس نمی تونست ارومش کنه عذا نمی خورد حرف نمیزد اما من کم نمیاوردم تا نمی خوابوندمش خودم نمی خوابیدم .
و پایان
بای