❤ خاطرات من ❤p4

Parnyan Parnyan Parnyan · 1400/07/15 16:59 · خواندن 3 دقیقه

های 😐😓

بلی بلی خاطرات من رو آوردم 😧

این پارت رو امروز دادم چون می خوام سریع برسه به جاهای غمگین 😴😪😫😧

راستی اونایی که تو این وب بلینکی هستن  مثل من 

بلک پینک اهنگ جدید نداده بیرون 🙁؟

توی اون شلوغی الکس بیدار شده بود و گریه میکرد 

صورت مامان همش جلوی چشام بود من زدم زیر گریه و دوتایی با هم گریه کردیم . 

با اینکه نمیدونستم چیکار کنم و خودم هم خیلی ناراحت بودم و داشتم دیوونه می شدم  ولی به الکس گفتم : داداشی گریه

نکن مامان رفته برامون نینی بیاره خوش حال باش

ولی وقتی به مامان فکر میکردم همه ی دنیا رو سرم خراب می شد  انگار اون لحظه همه ی درد های دنیا تو صورتش بود 

فقط می خوام مامان سالم  برگرده پیشمون  حالم خیلی بد بود . تو حیاط نشستم و الکس رو بغل کردم با هزار مکافات 

بلخره خوابوندمش بردمش تو اتاقش و گذاشتمش رو تخت خودم هم کنارش دراز کشیدم و خوابم برد 

 

صبح 

از خواب بیدار شدم وقتی ویندوزم بالا اومد یهو یاد مامان افتادم سریع رفتم خونه ی خاله رزیتا ولی هر چقدر 

زنگ زدم کسی درو باز نکرد پس هنوز از بیمارستان برنگشتن  جلوی در خونه نشستم و به ته کوچه نگاه کردم  انقدر به ته کوچه نگاه کردم  که چشام سیاهی میرفت سرم رو گذاشتم رو زانو هام و چند دقیقه چشمام رو بستم . 

صدای ماشین رو که شنیدم سریع سرم رو بلند کردم عمو فرانک و خاله رزیتا رو دیدم و خیلی خوش حال شدم

بابا هم باهاشون بود بلند شدم و رفتم سمت ماشین نزدیکتر که شدم ماشین دایی آلفرد رو دیدم 

یدفه حالم از این رو به اون ر و شد اخه دایی اینجا چیکار میکرد هرچی نزدیکتر میشدم صورت بهم ریخته و ناراحتشون 

رو بیشتر میدیدم 

رفتم سمت ماشین عمو فرانک بابا از ماشین پیاده شد اما با چشم های گریون !

دایی حال خیلی بدی داشت داد میزد و اسم مامان رو می گفت 

نمی خواستم باور کنم اتفاقی افتاده فقط به مامان فکر می کردم 

همه ی همسایه ها جمع شده بودن تو کوچه که یهو دایی داد زد : سابین کجا رفتیییییییییییییی ؟

تازه به خودم اومدم و فهمیدم چه بلایی سرمون اومده 

انقدر داد زدم که از حال رفتم  همینجوری افتاده بودم وست کوچه 

باور نمی کردم مامان تنهامون گذاشته . همش به این فکر میکردم که مامان لحظه اخری چی می خواست بگه 

الکس مثل دیوونه ها شده بود هیچ کس نمیتونس کنترلش کنه 

چند ساعت بعد همه ی فامیل ها از پاریس اومدن . چند روزی مشغول خاکسپاری عزاداری بودیم 

الکس حال خیلی بدی داشت از روزی که مامان رفته ،  تو بیمارستان بستریه 

هر چند ساعت یکبار با دایی و عمو فرانک میرفتیم بهش سر میزدیم .

هفتم مامان که تموم شد مهمونا کم کم رفتن فقط دایینا و خاله مونده بودن تا حال الکس بهتر شه 

وقتی الکس از بیمارستان مرخص شد رفتیم خونه اصلا حرف نمی زد شوک بدی بهش وارد شده بود 

مامان رفت و ما رو تنها گذاشت ولی آبجی کوچولومون هنوز هست 

به یاد مامان اسمش رو گذاشتیم « سابین » 

دایی و زن دایی و خاله هرکاری از دستشون بر اومد انجام دادن تا حال الکس بهتر شه . همه ی ما از این 

قضیه داغون شده بودیم  اما همه ی ما یه طرف و الکس یه طرف هیچ کس نمی تونست ارومش کنه عذا نمی خورد حرف نمیزد اما من کم نمیاوردم تا نمی خوابوندمش خودم نمی خوابیدم . 

 

و پایان 

بای