رمان عشق شکسته پارت 1
شعر 2
دختر اول:میخوام باهم باشیم ولی نمیتونیم باشیم باهم
ولی از طرفی
نمیتونم ازت دست بکشم
سر دوراهی موندم
نه راه پس دارم نه راه پیش
خودت بگو کدوم مسیر رو برم.
چون اگه به هر کدوم نگاه کنم دوتا مسیر بی انتها میبینم
دوتا مسیر که ته نداره
وقتی عاشق شدیم رو یادمه
اون روز یه مهمونی بود
یه جشن بالماسکه بود
عشق دوتامون رو کور کرد
نابودمون کرد
وقتی عاشق شدم فقط 12 سالمون بود
و وقتی با هم دشمن شدیم
13 سالمون بود
دختر دومی:
نمیدونم چرا هر وقت میخوام حرفام رو بهش بزنم
لکنت میگیرم.
لکنت میگیرم
خسته شدم از اینکه هر دفعه
کارو خراب کنم
هم خودم خسته شدم هم دوستام
یکی دیگه هم هست
جلوی اون لکنت ندارم
ولی من اول عاشق
اون پسر مو طلایی شدم
و به عشقم پایبند هستم
خوب یادم میاد
اون روزی که
اون پسر دل منو برد
یه روز بارونی بود
بدون چتر بودم
کم کم دیدم
که اون پسریه که به همه کمک میکنه
ولی پدرش اونو محدود میکنه
سالها گذشت و من
هنوز همینجام
توی نقطه ی اول ماجرا
ولی سعی میکنم
که کمتر لکنت بگیرم.
و تمام دخترایی که به اون اویزون اند
رو کنار بزنم
کوامیم کمکم میکنه
و منم به خودم و بقیه
دختر اول کی میتونه باشه؟ خودتون میفهمید.
تا دو سال پیش همه چیز عالی بود. ولی وضع الان راستش گردن کسایی هست که نتونستند یک میرالکس شیطانی و قدرت مند رو کنترل کنند و اون میرالکس معبد رو به اتش کشید. این داستان قصه ی عشقی هست که اگه اون مهمونی رخ نمیداد وجود نمیداشت و قهرمان هایی که در اون سر دنیا اند ولی کفشدوزک لیدی باگ خرابی های اونا رو هم درست میکنه. این قصه قصه ی یک عشقه که به وسیله ی اون کل فرانسه و سایر جا های دنیا به اتش کشیده میشه.
********
*از زبون مرینت*
صبح با صدای تیکی بیدار شدم. تیکی:مرینت! مرینت!داره مدرسه ات دیرت میشه.
ای وای!دیرم شد! بدو بدو صبحانه ام رو خوردم و دیودم سمت مدرسه.
ای وای!آلیا من رو میکشه! ( اهم اهم/جانم؟/خودتو معرفی نمیکنی؟/آهان باشه همین الان معرفی میکنم/بهتر شد.)من مرینت دوپنچنگ هستم و 17 سالمه و نزدیک سه سال هست که لیدی باگ شهر پاریس هستم و میخوام یک روز طراح بشم. و عاشق آدرین آگرست هستم.بگذریم خیلی دیرم شده.
*در مدرسه*
آلیا:هی مرینت دوباره دیر کردی. این دفعه دیگه چه بهونه ای داری؟
مرینت:دیشب داشتم روی تیشرت جگد استون کار میکردم.
*دیشب*
مرینت:دیگه داره تموم میشه. نظرت چیه تیکی؟
تیکی:مرینت عالی شده.
مرینت:مرسی تیکی.
در همون حین یک ابرشرور سروکله اش پیدا میشود.
(حوصله ی نوشتن نبرد رو ندارم. خلاصه .میکنم)
لیدی باگ و کت نوار برنده میشوند و به خونه میرن.
مرینت: تیکی خیل خسته شدم. و میخوابد.
*بازگشت به مدرسه*
آلیا:(قبول میکند.) باشه مرینت.
مرینت:ممنون آلیا. راستی آلیا من تصمیم گرفتم که..........
برای پارت بعدی 6 تا کامنت و 10 تا لایک پیلیز