🌟 شاه شب من 🌟 P8

سلام به همه .
میدونم کسی از داستانم خوشش نمیاد ؛ ولی من ادامه میدم .
اگه خواستین برید ادامه ⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
زنی با قامتی بلند ، مو هایی بلند و آبی رنگ با لباسی قرمز رنگ ، با عصبانیت تمام به سمت اتاق ولیعهد میرفت .
باورش نمیشد که تمام آنها به حرف های او اهمیتی نمی دادند و نظر او برایشان محم نبود . قبل از مرگ همسرش اوضاعش بهتر بود . آن موقع کمی دیگران به او احترام میگذاشتند ؛ ولی حالا نه .
حتی دیگر خدمتکارانش هم به او اهمیتی نمیدادن . این رفتار شایسته اش نبود . او شاهزادهء سرزمین ماه بود ؛ سرزمینی که متحد سرزمین میراکل بود . اگر او را میکشتند یا او را از سرزمین بیرون می انداختند ، سرزمین ماه دیگر متحد آنها نبود . البته ، مهم تر از آن این بود که او مادر ولیعهد سرزمین میراکل است.
همینطور که از راه رویی که در آن تابلو های نقاشی پادشاهان سرزمین نسب شده بود عبور میکرد ، مردی قد بلند و موهایی بلوند با لباسی سبز جلوی راهش را گرفت . زن اخمی کرد و گفت :" چی از جونم میخوای فیلیکس ؟ حق اینم ندارم که برم دخترم رو ببینم ؟ " فیلیکس کمی با استرس گفت :" نه نه . ببین مرینت ، تو زن برادرمی . من به آدرین قول دادم که ازت مواظبت کنم . نمیخوام حسی که من توی بچگی سر مرگ پدرم داشتم رو مِیبِل هم تجربه کنه . " با گفتن حرف آخر ، اخم مرینت کمتر شد .
مرینت بسرش را پایین انداخت و گفت :" من نیازی به مواظبت دیگران ندارم . خودم از پس خودم برمیام ." سپس بی هیچ درنگی به راه خود ادامه داد .
مرینت آمادگی مرگ را داشت ؛ ولی دخترش میبل نه . میبل فقط پنج سالش بود . او ضعیف ترین بچه ایی بود که تا به حال در عمرش دیده بود . میبل فعلا فعلا ها به مراقبت مرینت نیاز داشت .
وقتی به اتاق ولیعهد رسید ، در را باز کرد و وارد اتاق شد . اولین جا از اتاق که توجه اش را جلب کرد ، برامدگی روی تخت بود . آهی کشید و به سمت تخت رفت . پتو را کنار کشید . دختری با لباسی صورتی ، چشمانی آبی ، موهایی نارنجی و پوستی سفید همچون افراد مریض و ناتوانی که میخواهند بمیرند ، گریه کنان زیر آن پتو بود . مرینت گفت :" مگه همین دیروز به مامانی قول ندادی دیگه گریه نکی ؟ " دختر گریه کنان با صدایی ضعیف و لرزان گفت :" آخه ... آخه ... " سپس فین فین کنان گفت :" کلویی بهم گفت جسد متحرک . بهم گفت عجوزه." مرینت دستمالی از جیبش در آورد و اشک های میبل را پاک کرد .
میبل سرش را پایین انداخت و گفت :" اگه منم مثل کلویی خوشگل بودم ... " مرینت اخمی کرد و گفت :" به کلویی میگی خوشگل ؟ عجوزه تر از اون و مادرش دیگه گیر نمیاد . مهم باتن آدمه میبل . باتن آدم ها اگه خوب باشه اون آدم زیباست . بعضی ها ظاهر خوب و باتن زشت دارن ، بعضی ها هم ظاهر زشت و باتنی خوب دارن ، بعضی ها هم ظاهرشون و هم باتنشون زیباست و بعضی ها هم ظاهر و هم باتنشون زشته . " میبل سرش را بالا آورد و پرسید :" چطوری میشه فهمید که باتن یه نفر خوبه ؟ " مرینت گفت :" با کار هاشون . اگر هم کارهاشون جوری بود که به نظر میاد بده هستن ؛ ولی درواقع خوب هستن این رو میتونی از چشماشون بفهمی . چشم ها هیچ وقت دروغ نمیگن میبل . "
میبل سرش را روی پاهای مادرش گذاشت و با همان صدای ضعیف و لرزانش پرسید :" میشه امشب پیشم بخوابی مامانی ؟ آخه اگه تو نباشی پیشم سوسکا میفهمن که من تنهام و میخورنم . " مرینت آهی کشید و گفت :" میبل باید بزرگ بشی . من نمیتونم همیشه پیشت بمونم و مراقبت باشم . شاید خیلی زود ، باید ازت خداحافظی کنم . " میبل سرش را از روی پای مادرش برداشت و گفت :" ببخشید . ببخشید اگه کار بدی کردم . قول میدم همیشه دختر خوبی باشم و به حرفات گوش بدم . قول میدم بشم یکی مثل تو مامانی . فقط نرو . " سپس با چشمانی پر از اشک مظلومانه به مرینت نگاه کرد .
برای مرینت شنیدن این حرفا و حتی گفتنشان بسیار دردناک بود . مرینت گردنبندی که به گردن داشت را باز کرد . گردنبند شبیه به یک فانوسی بسیار گوچک و از نقره بود . درون آن یک کریستال قرمز رنگ وجود داشت . او گردنبند را به گردن میبل انداخت و با مهربانی تمام میبل را نوازش کرد .
میبل با تعجب فراوان ، به گردنبند خیره شد . مرینت با لبخند گفت :" میبل ! این گردنبند بهت کمک میکنه که همیشه منو پیش خودت حس کنی و هیچ وقت احساس تنهایی نکنی . وقتی که دیگه بهش نیازی نداشتی ، بدش به کسی که واقعا بهش نیاز داره . اینو همیشه بدون که مامانی از ته قلبش عاشقته . " سپس محکم میبل را در آغوشش کشید . به سختی میتوانست جلوی گریه کردنش را بگیرد . شاید اگر همسرش زنده بود اینقدر برایش سخت نبود .
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
اگر بد بود ببخشید . اگرم خوشتون اومد لایک کنید و نظر بدید .
ممنونم از نگاه زیباتون 🙏🙏🙏🙏
در پناه حق ...