
Ash of the soul : P4

آنگاه گناهکار به گناهانش اعتراف کرد.
پاشو رو ترمز گذاشت و به عمارت رو به روش خیره شد،کلاهش رو در آورد و روی فرمون گذاشت، با دستاش موهاشو حالت داد و پیاده شد، کیفش رو پرت کرد رو کولش و به طرف عمارت قدم برداشت، قشنگ دور و برش رو نگاه کرد، خبری از بادیگاردا نبود پس خیلی راحت به پشت باغ عمارت رفت، از در ورودی پشت باغ وارد شد، آروم آروم به سمت پله ها قدم برداشت، از پله ها بالا رفت و یکی یکی اتاق هارو میگشت، در یکی از اتاق هارو باز کرد و متیو رو در خواب عمیق پیدا کرد، ساعت مچیشو نگاه کرد، پانزده دقیقه به هشت مونده بود"چرا اینقدر زود خوابیده هنوز اول شبه"در اتاق رو قفل کرد و به تختش نزدیک شد، همین که به تختش رسید متیو با شنیدن قفل شدن در و صدای پا چشماشو باز کرد به اطراف با دقت نگاه کرد و بعد از یکم آنالیز کردن اطراف و نگاه کردن به شخص اونو شناخت :«ها... ویلیام؟! تو اینجا چیکار میکنی؟»
کیفش رو از روی کولش آورد پایین و توی دستش گرفت، زیپشو باز کرد و آروم اسلحشو در آورد و گفت:«به به عمو متیو، مشتاق دیدار، چیکارا میکنی عمو؟ شنیدم شرکتت درحال پیشرفته، مگه نه؟»
متیو نگاهش رو روی اسلحه انداخت و گفت:«ویلیام اون اسلحه چیه؟! چطوری اومدی داخل؟ با من چیکار داری؟» ترس تو صداش موج میزد.
یک نگاه به اسلحش و یک نیم نگاه به متیو ماسیمو کرد:«آروم آروم عمو جون، فرار نکردم که همینجام، آروم سوالاتو بپرس؛ خب یک این اسلحه برای اینکه اگه صدات دربیاد بکشمت به هرحال تو میمیری ولی صدات درنیاد دیرتر میمیری، دوم خیلی راحت، بادیگاردات نبودن و از در ورودی پشتی باغ اومدم داخل و سوم اینکه کارم خیلی واضحه، شنیدم تو کار قاچاق دختری، اونم دخترای جوون، مگه نه؟ نگو نه چون...» دستشو داخل کیفش برد،مدارک رو در آورد و پرت کرد جلوش و حرفشو ادامه داد:«مدرک دارم، ببین اینا تویی مگه نه؟»
متیو عکسا و مدارک رو برداشت، خودش بود:«اینا... اینا... اصلاً کارت با من چیه؟ مگه ضرری به تو رسوندم؟ نکنه بتمنی؟ مردمو نجات میدی؟ هه، خانوادت حق داشتن پرتت کردن بیرون، تو یک آدم نامتعادلی»
آروم بود و داشت به حرفای متیو گوش میکرد، اسلحشو یواش آورد بالا و به سمتش نشونه گرف:«خب خب میخوای بدونی؟! چرا بیانکارو کشتی؟»
متیو یک نگاه تعجب آمیز به اسلحش و بعد به خودش کرد:«باور کن کار من نبود، بیانکا کار من نبود»
ماشه اسلحه رو کشید:«پس کار کی بوده؟ هرچی میدونی رو بهم بگو»
متیو با ترس آب دهنشو قورت داد:«باشه باشه هرچی میدونمو بهت میگم فقط اسلحتو بیار پایین و التماست میکنم منو نکش»
اسلحشو آورد پایین:«شروع کن»
متیو شروع کرد به تعریف کردن ماجرا:«چند سال پیش، وقتی بیانکارو دیدم جذب خوشگلیش شدم و مطمئن بودم پول خوبی بابتش بهم میدن، چندساله شروع کردم به قاچاق دخترای جوون و اولین دختر بیانکا بود، به یکی از بادیگاردا گفتم برام بیارتش و همون روز برام آوردش، یک مشتری داشتم پولدار ولی تا حالا خودشو ندیده بودم و واسطه داشت، واسطش کارارو براش انجام میداد، بیانکارو با قیمت خوبی ازم خرید و وقتی بردنش دیگه خبری ازش نگرفتم تا اینکه فهمیدم کشتنش و جنازشو توی دریا انداختن، باور کن تا همین قدر میدونم و خبر دارم»
چشماش پر از اشک شده بود:«عوضی، لعنت بهت،نمیدونی کار کی بود؟»
متیو سرشو تکون داد:«نه، باور کن نمیدونم»
یک هوف کشید و با دستاش موهاشو چنگ زد:«لعنتی، لعنتی، لعنت بهت متیو ماسیمو لعنت بهت، آشغال حرومزاده چطور میتونی همچین کاری با دخترا بکنی؟ چطوری؟!»
به سمت متیو قدم برداشت،نزدیکش شد و موهای متیو رو توی دستاش گرفت:«ببین عوضی میکشمت، همین امشب»
توی کیفش چسب و طناب رو در آورد، دست و پاهاش رو با طناب بست و صداشو با چسب خفه کرد.
......
نظراتتونو تا اینجا بگید ببینم ادامش بدم یا نه.