
« دایی ناتنی p19»

بچه های که قبلاً خواندن دوباره بخونن یه تغییر کوچولو دادممم
از زبان راوی:
نینو نگاهی به من انداخت و سرش را پایین انداخت. چند بار دستش را عوض کرد، طوری که آدرین و اریکا به هم نگاهی معنادار کردند. انگار میخواستند بگویند مشکل از مرینت است. با حرص از جا بلند شدم و گفتم: "من که بعداً میفهمم!" و به سمت اتاقم رفتم. از جام بلند شدم که حرف نینو پاهای مرینت را به زمین میخکوب کرد.
نینو با صدایی لرزان گفت: "امروز رفته بودم خانه پدرت... دیدی آلیا؟"
مرینت به طرف نینو چرخید. نینو ادامه داد: "دیروز برای نامزدی نیومده بود... رفتم خانهشان اما..."
حرفش در گلو گیر کرد. تردید داشت، اما بالاخره گفت: "رفتم دم خانهشان اما... اما... خانه نبود."
مرینت خندهای مسخرهآمیز سر داد: "یعنی چی خانه نبود؟ یعنی خانه بابام متحرکه؟ حرکت میکنه؟" همچنان میخندید.
نینو با چشمانی پر از اشک گفت: "خانه متحرک نیست... اما خانهای که آتش بگیره چرا."
مرینت انگار چیزی نشنیده بود: "چی؟!"
نینو با صدایی شکسته گفت: "خانه آتش گرفته... و همه کسانی که آنجا بودند، به گفته آتشنشانی... مردن. میفهمی یعنی..."
مرینت انگار اصلاً حرفهای نینو را نمیشنید. به آدرین و اریکا نگاه کرد. اریکا سرش را پایین انداخته بود و آدرین... وقتی اشکهای نینو را دید، چهرهاش کاملاً تغییر کرد.
ادامه از زبان مرینت:
دنیا جلو چشمانم سیاه شد. صدایی مثل وزوز زنبور در گوشم پیچید. پاهایم سست شد و احساس کردم دارم سقوط میکنم. دستهای گرمی ناگهان مرا گرفت - دستهای آدرین. اما حتی گرمای آن هم نتوانست یخی را که در رگهایم جاری شده بود ذوب کند.
"نه... این درست نیست..." صدای خودم را شنیدم که مثل غریبهای از دور میآمد. "بابا... آلیا... آنا... مت ...نهه"
ادامه از زبان آدرین:
مرینت در آغوشم مثل برگ درخت میلرزید. اریکا به طرف تلفن هجوم برد تا تماس بگیرد. نینو روی زمین نشسته بود و اشک میریخت. و من... من فقط میتوانستم مرینت را محکم تر بفشارم، انگار که میخواستم همه دردهایش را به خودم منتقل کنم.
"همه چیز درست میشه..." در گوشش زمزمه کردم، هرچند میدانستم این حرف دروغ است.
**یک ماه بعد...**
**از زبان مرینت:**
یک ماه بود که نداشتمشان.
عکس پنجنفریمان را محکم در دست میفشردم - همان عکسی که در ساحل گرفته بودیم. **"مرینت دخترم، مراقب باش..."** صدای پدرم در ذهنم طنین انداخت. آن روز با هزار التماس مادرم رو راضیا کرده بودم به این سفر بروم . **"چشم بابا!"** با خندهای پاسخش داده بودم و آلیا از شدت حسادت صورتش را درهم کشیده بود. و من را به گذشته برد..
**فلشبک:**
*باد گرم ساحل موهایمان را میپراکند. پدرم با چشمان نگران اما مهربانش مرا نگاه میکرد. آلیا کنار مت ایستاده که شن بازی میکرد و با اخم میگفت: "بابا همیشه نگران توئه!" و من فقط زبانم را درمیآوردم و میخندیدم...*
**حالا:**
...اما آنها دیگر نبودند. در آن آتشسوزی وحشتناک، همه را از دست داده بودم. حتی جسدی برای خاکسپاری باقی نمانده بود. تنها یادگاریام، گردنبند فرشتهای بود که آلیا همیشه به گردن میانداخت - معجزهآسا سالم مانده بود.
آدرین تمام این یک ماه را کنارم بود. شبها که از خواب میپریدم، همانجا بود تا آرامم کند. نینو اما در هم شکسته بود - مدام خود را مقصر میدانست. **"اگر زودتر رفته بودم..."** مرتب تکرار میکرد. حتی خاله سامانتا که زندگیاش را وقف بیمارانش کرده بود، همهچیز را رها کرده و به عمارت آمده بود. دایی سامر و آماندا هم با سامیِ کوچولو از لندن برگشته بودند.
حتی مامانم در خلوت هم گریه میکرد همه به نهپی ناراحت بودن شاید پدرم از مردم جداش شده بود اما همه به نحوی برای داماد سابق خانواده ناراحت بودند
**از زبان راوی:**
مرینت اشکهایش را پاک کرد. پنجره را باز کرد تا صدای باران صدای خاطرات را درهم بشکند. آدرین آرام از پشت درآمد و یک فنجان چای داغ در دستش بود.
**آدرین:** (با مهربانی)
"میدانی آنها الان کجا هستند؟ هرجا که باشند، مطمئنم فقط میخواهند تو قوی بمانی..."
**مرینت:** (در حالی که گردنبند را محکم میفشرد)
"اما چطور؟ چطور بدونشان قوی باشم؟"
**اریکا از پشت در:** (با چشمانی خیس)
"عزیزم... حداقل این را بدان که تو تنها نیستی."
به صورت اریکا نگاه کردم و...
---
خب خب خب شنیدم قرار بری مدرسه از شونزدهم اینا رو بیخیال راستی گردنبند همون هست و اینکه برای پارت بعدی
40تا کامنت 20 تا لایک
اگه نزارین دیگه پارت نمیدم 😁😮💨