
Ash of the soul : P2

من به بودنت معتاد بودم.
از بچگی بخاطر روحیش کسی بهش نزدیک نمیشد و آدمای زیادی دورش نبودن و به تنهایی عادت کرده بود تا اینکه با اون آشنا شد، اون شده بود همه ی دنیاش، آدمی که آرومش میکرد آدمی که همه جوره اونو قبول داشت و عاشقانه دوستش داشت ولی روزگار با اون همراه نبود و توی بازی زندگی اونو از دست داد.
به شرکت رسید، وارد شد و روبه روی آسانسور قرار گرفت، دکمه رو فشرد و منتظر موند، آسانسور طبقه یک وایستاد و سوار شد؛ دکمه طبقه 15 رو فشار داد و به سقف آسانسور خیره شد، به طبقه 15 رسید و از آسانسور خارج شد، به بقیه سلام کرد و به سمت اتاق کار رئیسش رفت، در زد و رفت داخل:«سلام رئیس»
رئیس یک نگاه بهش کرد و جواب داد:«به به آقای ونتورا منتظرت بودم، بشین تا مدارکو بهت بدم»
به جایی که رئیس اشاره کرد قدم برداشت و روی صندلی نشست.
رئیس یک نگاه بهش کرد و گفت:«ویلیام خسته بنظر میایی بازم کابوس دیدی؟»
رئیسش از کابوس های هرشبش خبر داشت، اون تنها کسی بود که میتونست بهش اعتماد کنه و همه چیز رو بهش بگه با جزئیات و کامل، جواب داد:«آره بازم کابوس،بازم همون اتفاقا،هیچوقت این کابوسا تموم نمیشن و تازه قرصامم ته کشیده باید بازم بگیرم»
رئیس یک هوفی کشید و گفت:«بیشتر مراقبت کن و سعی کن کمتر دارو مصرف کنی،هنوزم افسرده ای یا کمتر شده؟»
یک نگاه به رئیسش کرد و جواب داد:«آره هنوز اون بیماری کوفتی رو دارم و داره روز به روز بدتر میشه ولی باهاش کنار اومدم با همه چیز کنار اومدم... از اینا بگذریم کسی که باید امشب کارشو تموم کنم کیه؟»
رئیسش یک پوزخند زد و گفت:«خوشم اومد بازم مثله قبلاً انگیزه کشتن داری، خب آدمی که باید امشب کارشو بسازی رئیس شرکت ماسیموعه، یک آدم رو مخ و خودخواه و تازه خبر رسیده که چند ساله داره یک کار دیگه هم مخفیانه انجام میده و اون کارش چیزی نیست جز قاچاق دخترای جوون به کشورای دیگه، اگه بتونیم نابودش کنیم یک مانع از سر راهمون کم میشه»
از روی صندلی بلند شد؛ به سمت پنجره اتاق رفت و به پایین شرکت خیره شد،نمیتونست باور کنه همه ی حرفای دوستش لورنزو واقعی بوده و کار رفیق صمیمی پدرش یعنی متیو ماسیمو بوده، چشماشو بست و به اعماق فکراش رفت، واسه چند لحظه تو اون حالت موند و گفت:«آدرسشو بده همین امشب کارشو تموم میکنم، درمورد کاراش از لورنزو شنیده بودم، حتیٰ بهم گفت که اون بیانکارو کشت ولی باور نکردم چون اون آدم توی ذهن من یک شخصیت دیگه داشت، اون رفیق صمیمی پدرم بود و نسبت خانوادگیمون خیلی صمیمی بود، بدبخت زن و بچش نمیدونن چه آدمه کثیفیه»
رئیسش بلند شد، به سمتش رفت، کنارش وایستاد و اونم به پایین خیره شد گفت:«دلت برای هیچکس نسوزه تو آدمای زیادی رو کشتی که حتیٰ خیلی هاشون بی گناه بودن ولی این آدم،یک گناهکار واقعیه و تازه زنشم از تموم ماجرا با خبره»
به آسمون خیره شد، باورش سخت بود که زنشم هم دستش باشه چون زن متیو رو مثله مامانش دوست داشت، یک نفس عمیق کشید و گفت:«میدونم نباید شوک میخوردم چون از آدما هیچ انتظاری نمیره، زنشم خیلی وقته وارد بازی های کثیف متیو شده»
رئیس دستشو رو شونش گذاشت و گفت:«درسته ویلیام،از آدما هیچ انتظاری نمیره و همشون به نحو خودشون انسانای بدین»
رئیس دستشو از روی شونش برداشت و به سمت میز کارش رفت ادامه داد:«خب از این حرفا بگذریم، امشب کارشو تموم میکنی یا میزاریش واسه بعداً؟»
نگاهشو از پنجره دزدید و به رئیسش نگاه کرد و جواب داد:«همین امشب کارشو میسازم»
رئیس یک نیم نگاهی بهش کرد و گفت:«آفرین، منتظر خبرتم»
کتشو درست کرد و به سمت در رفت، به در که رسید برگشت سمت رئیسش و پرسید:«فقط رئیس زود کارشو تموم کنم یا شکنجش کنم بعد اعضای بدنشو از کوچیک به بزرگ تیکه تیکه کنم، کدومش؟»
رئیس از حرفش خوشش اومد و از طرفی که به عذاب کشیدن آدما علاقه داشت راه دومو پسندید، جواب داد:«راه دومو ترجیح میدم فقط لذتشو خودت نبر، با منم به اشتراک بزار»
یک پوزخند زد و گفت:«البته رئیس»
در رو باز کرد و از اتاق خارج شد.
....