زندگی یک دانشمند عاشق قسمت۱ فصل۱

♡Taraneh♡ ♡Taraneh♡ ♡Taraneh♡ · 1404/1/5 16:11 · خواندن 7 دقیقه

سلام دوستای گلم امیدوارم حالتون خوب باشه و هرجا ک هستید لبخند رو لباتون باشه🥰💜💕 من ترانه ام و قراره رمان قلبیم ینی زندگی یک دانشمند عاشق رو ادامه بدم . قبلا ی وبلاگی داشتم ب اسم Mommy veb ولی ولی وقتی ک خواستم واردش بشم اجازه ورود ب منو نمی‌داد و هرچی با ایمیلی ک قبلا باهاش واردش شده بودم ، ی اکانت جدید واسم میورد و آره خلاصه ... کلی امیدم رو از دست دادم و دیگه نیومدم بلاگیکس تا اینکه دوباره انگیزه گرفتن تا بیام ادامش بدم و خیلی تغییرات بهش دادم از جمله ساختار متن و اتفاقایی ک قراره بیوفته . رمان دارای صحنه های 18+ هست ولی توی وبلاگ های دیگه ب شدت سانسور شدست و فقط توی وبلاگ Mommy's comic میتونید بدون سانسور بخونید . پس ... منتظر چی هستید ؟! بزنید ادامه مطلب و بوس بهتون💜☝🏻🌟

همیشه وقتی وارد آزمایشگام می‌شد، نمی‌تونستم چشم از اون بردارم. موهای بلند و قهوه‌ای روشنش ، لباس خدمتکاری سیاه و سفیدی که به تن داشت، چشمان زیبا و آبیش و البته اندامش که هر بار نظرها رو به خود جلب می‌کرد. اون با جارویی که همیشه تو دستش بود ، کارش رو بی‌سروصدا شروع می‌کرد. 
گاهی اوقات می‌دیدم که طبقاتی رو که محلول‌های خطرناک روشون بود، تمیز می‌کند، اما نمی‌دونم چرا هیچ وقت سمت اون قسمتی نمی‌رفت که آمپول‌ها و سرم‌ها قرار داشتن. این موضوع خیلی برام عجیب بود و حتی عصبانیم می‌کرد، اما به خودم قول دادم که تا زمانی که دلیلش رو نفهمیدم ، چیزی بهش نگم.

و بعد چند اتفاق افتاد که رابطه بین منو اون و همه چیز تغییر کرد.

یادمه یه شب که حس بدی داشتم، حالم خیلی خراب شد. سرفه‌هام انقدر شدت گرفته بود که نمی‌تونستم درست نفس بکشم و سرم هم بد گیج می‌رفت. حالت تهوع شدیدی داشتم و واقعاً کنترلم رو از دست داده بودم. محو آزمایشگاه خودم شده بودم که دور سرم می‌چرخید. چند دقیقه بعد ، زمین بیرحمانه زیر پاهام خالی شد و تعادلم رو از دست دادم و به زمین افتادم. تلاش کردم تا بشینم، اما تنها چیزی که تونستم انجام بدم این بود که به میزکارم تکیه بدم. سرم رو بالا آوردم و به لامپ‌های سقف نگاه کردم و احساس می‌کردم که سرم بدجوری گیج می‌رود. ناگهان متوجه شدم ی نفر کنارمه.

گرمای بدنش رو حس کردم که از کمرم حمایت می‌کند. آروم سرم رو روی سینه‌‌ش گذاشت و موهامو نوازش کرد. دستم را گرفت و فشار داد. صداش رو می‌شنیدم که با هق‌هق و گریه، اسمم رو صدا می‌زد...

؟؟ : جروم؟ جروم حالت خوبه؟ وای خدای من، رنگ صورتت رفته!!!

اصلاً نمی‌تونستم لب‌هامو تکان بدم و فقط چشمام نیمه‌باز بودن . صداش رو شنیدم که با کسی پشت تلفن صحبت می‌کرد و کم‌کم از هوش رفتم.

وقتی چشمام رو باز کردم، سقف آبی رنگی بالای سرم بود. نور ب چشمام میزد و آزارم میداد . کم‌کم به خودم اومدم و اطرافم رو نگاه کردم. متوجه شدم که سِرمی تو رگ دست راستم وصل شده و چند تا لوله هم تو بینیم قرار داره که به من هوای تازه می‌رسوند. آره، فهمیدم که داخل بیمارستانم. غرق در افکارم بودم که ماریا رو دیدم که با احتیاط درِ اتاق رو باز کرد و به سمت من میومد. روی صندلی کنار تختم نشست و با چشمان آبیش، سِرمی که تو دستم بود رو دنبال کرد تا رسید ب کیسش .
ماریا : درد داره؟...
جروم : این سوزنی که تو رگمه؟ نه، این چیزا برا مردا درد نداره...

ماریا : ولی من می‌ترسم... حتی دوست ندارم طرفش برم...

این جملش باعث شد تازه بفهمم چرا هیچ وقت به سمت اون قسمتی که آمپول‌ها و چیزای پزشکی نگهداری می‌شدن ، نمی‌رفت و تمیزشون نمی‌کرد.

جروم: ترس نداره ماریا...

داشتم اینها رو می‌گفتم که یهو دکتر وارد اتاق شد. به سمتم اومد و کنار پایه سرم ایستاد و وضعیت منو چک کرد.

دکتر : حالت چطوره، مرد جوان؟

جروم : بهترم. ممنون که ب موقع ب دادم رسیدید

دکتر: چی؟ از من ؟ من فقط وظیفمو انجام دادم ... از اون خانوم جوون باید تشکر کنی . اگر اون نبود، توی اوضاع وخیم تری بودی .

حرفاش درست بود ، اگر ماریا نبود، چه بلایی سرم می‌اومد؟ به ماریا نگاه کردم. او اول به من نگاه کرد و بعد به دست‌های قلاب شده‌اش روی دامنش. من فقط برای اینکه آزمایشگاهم تمیز باشه ، یک خدمتکار استخدام کرده بودم و حالا او بیشتر شبیه یک فرشته نجات به نظر می‌رسید تا یک خدمتکار.

دکتر: به هر حال می‌تونی مرخص بشی، ۵ روز بیهوش بودی!

جروم: ۵ روز؟؟؟ ولی من فکر می‌کردم فقط چند ساعت بیهوش بودم! 
در همین حین به زیر چشمای ماریا نگاه کردم و متوجه شدم که زیر چشم‌هاش ی مقدار سیاه شده بودن ؛ یعنی بخاطر نگرانی حاله من نخوابیده بود؟

روی تختم نشستم و فقط یک شلوار به پا داشتم و بالا تنه‌ام هم لباس نداشت. ماریا به بالا تنه‌ام نگاه کرد و بعد به سیکس‌پکم و از خجالت سرش رو برگردوند. دکتر به من کمک کرد که لباس‌هامو بپوشم و با ماریا از بیمارستان خارج شدیم. شب بود و اطراف بیمارستان فقط بیماران و ترکیبی از نورهای کهنه و چراغ‌های سرد دیده می‌شد.

تاکسی گرفتیم تا به آزمایشگاه برسیم. توی طول مسیر، داشتم به سن ماریا فکر می‌کردم... واقعاً چقدر سن داشت؟ بهش نگاه کردم و یهو متوجه شدم که به سینه‌های بزرگش زل زدم! خوشبختانه خودش نفهمید چون مشغول تماشای خیابون از پنجره تاکسی بود. فکر کنم ۱۷ یا ۱۸ سالش باشه .
وقتی به آزمایشگاه رسیدیم، فورا به سمت میز آزمایشگاهم رفتم و بلافاصله یادم اومد ک چرا ب این حال و روز افتاده بودم . شیشه شکسته‌ای که روی میزم بود باعث شد من به این روز بیفتم ، شیشه بخارهای سمیش رو ترشح کرده بود و نتونسته بودم درست نفس بکشم و سرفه میکردم. برگشتم و ماریا رو دیدم که با سطل آب به سمت در خروجی می‌رفت. بی‌اختیار به سمتش رفتم و شونش رو گرفتم.
جروم: ماریا!؟
با خستگی رویش رو به طرف من برگردوند.

ماریا: بله؟ چیزی می‌خوای برات بیارم؟...

این جملش احساسی خاص رو توی قلبم به وجود آورد، اینکه اون به من اهمیت می‌داد و حال من براش مهم بود. و این تازه شروع ماجراجویی‌های ما توی آزمایشگاه بود. احساس می‌کردم که یک پیوند عمیق بین ما شکل گرفته، چیزی که شاید حتی خودمون هم تو اون لحظه درک نکردیم.

با دوتا دستام ، آروم آروم بدنش رو به سمت خودم کشیدم و بعد به آرومی بغلش کردم. حس می‌کردم قلبم تندتر از همیشه می‌زنه و این احساس ، شور و هیجان عجیبی بود. صورتم رو نزدیک صورتش بردم و بوی عطر ملایمش حس می‌شد. وقتی لبام رو آروم آروم نزدیک لباش کردم، اون لحظه زمان برام ایستاد.

با هر میلیمتری که به هم نزدیک‌تر می‌شدیم، قلبم بیشتر تند تند می‌زد ... و بعد اون لحظه جادویی اتفاق افتاد ؛ گرمی لباش رو روی لبام حس کردم ، لبخندی نرم روی لباش بود که باعث می‌شد دنیای دور و برمون رو فراموش کنم. چند ثانیه تو این حالت باقی موندیم و همه‌چیز دور و برمون محو شد.

انگار تو اون لحظه، فقط ما بودیم و هیچ چیز دیگری مهم نبود. بعد از چند ثانیه، لبام رو از لباش جدا کردم و به چشماش خیره شدم. دیگه نمی‌دونستم چه بگم، فقط می‌خواستم احساساتم رو بهش منتقل کنم.

ماریا با نگاهی که به عمق وجودم نگاه میکرد ، من رو متوجه کرد که این فقط یه بازی نیست. این یک لحظه واقعی بود؛ یک لحظه‌ای که بین ما دو نفر شکل گرفته بود و نمی‌شد به سادگی اون رو فراموش کرد. احساس می‌کردم که تمام دیوارها و فاصله‌هایی که بین ما بودن ، حالا  یکباره شکستن و چیزی عمیق‌تری در حال شکل گرفتن بود.

توی اون لحظه، همه‌چیز به نظر ممکن می‌اومد. امید و ترس هم‌زمان تو وجودم به طرز عجیبی می‌رقصیدن . تو ذهنم فکر می‌کردم ک این احساس دوطرفست ؟ ماریا هم اینطوری فکر می‌کرد یا فقط تحت تأثیر لحظه قرار گرفتیم؟ هرچی ک بود، اون لحظه به ی یادگاریه زیبا تبدیل شد...

منتظر قسمت بعدی باشید و البته بگم من توی وبلاگ  Mommy' comic  سریع سریع پارت ها رو میدم ولی چون قراره کلی تغییرش بدم  ، ممکنه یذره طول بکشه . بوس بهتون و اینشالله منتظر پارت های بعد باشید 🥰💕💫🌟