🌟 شاه شب من 🌟 P7

سلام به همه . عیدتون مبارک باشه 🌿🎀✨💝 امیدوارم سال خوبی داشته باشید .
من اومدم با یه قسمت دیگه از رمان مزخرفم . 🙂
اگه از این قسمت خوشتون اومد حتما لایک کنید و نظر بدید و بگید که این قسمت چطوری بود . 😉🙂
لطفا برید ادامه ⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
مِیبِل طوری به کلویی نگاه میکرد که انگار میخواهد بلند شود و فریاد بزند که حق با او بوده . همه شروع کردند به خوردن صبحانه .
مایکل سنگینی نگاهی را روی خود احساس کرد . از زیر چشم به دنبال کسی گشت که دارد او را نگاه میکند . همینطور که همه را زیر چشمی و با احتیاط از نظر میگذراند ، با شاهزاده لوکی چشم در چشم شد . لحظهء خیلی بدی بود .
شاهزاده لوکی جوری او را پرسشگرانه نگاه میکرد ، انگار میخواهد تک تک سلول های بدنش را شناسایی کند . مایکل متوجه شد که این همه مدت چه کسی دارد او را نگاه میکند . قیافهء جدی و سخت و خشک لوکی او را می ترساند . بیشتر از همه آن چشمان سرد و بی روح او را آزار میداد . انگار داشت در تاریک ترین و ترسناک ترین جادهء دنیا نگاه میکند . آن چشم ها ... آن قیافه ... حرف هایی که میبل به او زده بود ... همه او را از لوکی میترساندند .
بعد از چشم به چشم شدن با شاهزاده لوکی ، مایکل دوباره به زمین خیره شد . دلش میخواست همانجا از ترس بالا بیاورد . قلبش داشت در گلویش می آمد . حس خیلی بدی بود . این حس را قبلا هم داشت . هر وقت که پدرش او و برادرانش را در بچگی هنگام تمرین میدید و آنها مرتکب کوچک ترین خطا ( که اصلا به چشم نمی آمد ) می شدند ... زمانی که پدرش این خطا را میدید و کتکشان میزد ... یا زمانی که پدرش میخواست او را ببیند ... در تمام آن لحظه ها ، احساسی را که الان داشت را حس میکرد .
زمان خوردن صبحانه به کندی گذشت . بعد از این که صبحانه تمام شد ، ظرف ها را برداشتند و به طرف آشپزخانهء ولیعهد رفتند . هرچقدر بیشتر راه می رفت حالش بدتر میشد . در راه هه باهم حرف می زدند و خوشحال بودند . رز گفت :" خدای من دیدین ! اینبار همه از شربتی که درست کرده بودم خوششون اومد و با اشتها میخوردن و کلی ... " الکس وسط حرف رز پرید و گفت :" رز کسی از شربت خوشش نیومد و هیچ تعریفی ازش نکردن . همه از غذای این پیرمرد خوششون اومده بود . " رز با کنجکاوی اطراف خود را نگاه کرد و پرسید :" کدوم پیرمرد ؟ " الکس با یکی از دستانش محکم در سرش زد . سپس جوری که میخواهد به یک حیوان بفهماند گفت :" من به همهء مردا ، چه همسنم باشن چه بزرگتر ازم و چه کوچیکتر ، میگم پیرمرد ! " رز با تعجب پرسید :" خب این الان چه ربطی داشت به اینی که پرسیدم ؟ " الکس آهی کشید . سپس چشم نازکی کرد و گفت :" هیچی . "
بعد از اینکه به آشپزخانهء ولیعهد رسیدند دایان گفت :" بهتره وقتی میخوام صبحونه بخورم هیچ کدومتون چیزی نگین ، چون همونجا زنده زنده میخورمتون . " سپس در را باز کرد و وارد شد . پشت سرش بقیه هم وارد شدند . همه ظرف هایی که در دست داشتند را در ظرف آبی بزرگ ریختند . مایکل گوشه ایی نشست و پاهایش را در بغل کرد . حالا هم سرش درد میکرد ، هم حالت تهوع و هم سرگیجه داشت . دایان گفت :" همتون بیاین صبحونتون رو بخورین که کلی کار داریم واسهء انجام دادن . " سپس نگاهی به مایکل کرد و گفت :" بهتره بیای صبحونه بخوری ، چون کلی کار واسهء انجام دادن داریم . " مایکل سرش را بالا آورد و با صدای ضعیفی گفت :" شما بخورین ، من گشنه نیستم . " دایان نزدیک آمد و گفت :" ولی کلی کار امروز باید انجام بدیم . فکر نکنم صبحونه نخمرده بتونی تا ظهر دووم بیاری . " سپس الکس از آن طرف میز غذا خوری کوچکی که وسط آشپزخانه بود فریاد زد :" طبق برنامهء جدیدی دیشب با دایان ریختیم ، امروز تو باید ظرفای صبحونه رو بشوری ! " دایان با عصبانیت گفت :" الکس داد نزن ! فاصلمون زیاد نیست . " مایکل لبخندی بی جان زد و گفت :" نگران نباش ، من گشنه نیستم . تا ظهر میتونم دووم بیارم . " بعد از این حرف مایکل ، دایان به سمت میز کوچک رفت و همراه بقیه شروع کرد به خوردن صبحانه .
بعد از این که صبحانه شان را خوردند از آشپز خانه بیرون رفتند . همه جز میلن بیرون رفته بودند . میلن به سمت مایکل آمد پرسید :" چیزی شده ؟ به نظر حات خوب نیست . میخوای من بجات ظرفا رو بشورم ؟ " مایکل لبخندی به جان زد و گفت :" نه ممنونم . چیزیم نیست . فقط وقتی دیدم شاهزاده لوکی دارن منو نگاه میکنن ... " میلن نگذاشت مایکل حرفش را کامل کند و گفت :" همهء ما وقتی شاهزاده لوکی رو برای اولین بار دیدیم خیلی ترسیدیم . طبیعیه که الان حالت بد باشه . " سپس از جایش بلند شد و گفت :" اگه به کمک نیاز داشتی بهم بگو . یکم از صبحونه رو واست نگه داشتیم سر میزه . " سپس به میز اشاره کرد و از آشپزخانه بیرون رفت . مایکل هم از جایش بلند شد و به سمت ظرف های کثیف رفت و شروع کرد به شستن آنها . بعد از این که شستن ظرف ها تمام شد از آشپزخانه بیرون آمد و به سمت اتاق میبل را افتاد .
در اتاق را زد و وارد اتاق شد . میبل نگاهی به مایکل کرد و گفت :" ببینم چیزی شده ؟ " مایکل با دستپاچگی گفت :" من ... نمیدونم باید چیکار کنم ... برنامهء کاری خدمتکارا رو بلد نیستم . " میبل لبخندی زد و گفت :" اشکالی نداره . بیا تا بهت بگم . " سپس برنامه را به او گفت . بعد از این که برنامه را برایش توضیح داد ، به او گفت :"راستی ، اگه کارت رو سریع تموم کردی و وقت اضافه اوردی بیا پیشم . چون کارت دارم . " سپس به مایکل اجازا داد که از اتاق بیرون برود و سراغ کار هایش برود .
کل روز را کاری برای انجام دادن داشت ؛ ولی خوشبختانه بجز شب ، وقت استراحت دیگری هم داشت . کار هایی هم که داشت زیاد زمانی نمیبرد و میتوانست سریع تر آنها را تمام کند و وقت آزاد بیشتری داشته باشد . بعد از اتمام روز او وارد اتاقش شد . روی تختش نشست . امروز توانسته بود کار هایش را همه قبل از وقت های تعیین شده برای استراحت تمام کند . وقتی که کار های پیش از ظهر را انجام داده بود پیش میبل رفت . میبل هم به او کتابی داد تا او در مواقعی که وقتش آزاد است آن را بخواند .
همینطور که روی تخت دراز کشیده بود و داشت به کار هایی که امروز کرده بود فکر میکرد پلک هایش سنگین شد . خستگی امروز برایش نسبت به خستگیی که یکی از روز هایی که پیش ماکسیمیلیان بود خیلی کم و ناچیز بود . کار هایی که ماکسیمیلیان به برده هایش میداد خیلی زیاد بودند .
پلک هایش سنگین و سنگین تر می شدند . سعی میکرد تا خوابش نبرد و کمی بیشتر بیدار بماند . آنقدر درگیر این موضوع بود که خوابش نبرد ، متوجه نشد کی و چگونه به خواب رفته است .
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
خیلی ممنونم که یه سری به رمانم زدید . اگه خوشتون اومد لایک کنید و نظر بدید و بگید این قسمت چطور بود .
ممنونم از نگاه زیباتون 🙏🙏
در پناه حق ...