
the court of love♥️ p14♥️

سلام خوب هستین من S.k هستم نویسنده رمان های قلمرو عشق ، واقعیت و گذشت از انتقام اومدم تا براتون ی پارت خوب و جذاب هدیه بدم و اینکه عیدتون مبارک باشه انشالله سال خوبی رو داشته باشید دوستان 🩵🪻🌷 و خب اول براتون خلاصه ای از این رمان رو میزارم و بعد اگه دوست داشتید برید ادامه مطلب فقط لایک و کامنت هم یادتون نره 😉
داستان ما از آنجایی شروع که شاهدخت داستان ما تصمیم گرفت فرمانده پادشاهی کشورشون بشه اما در کشوری که فرمانده شدن زنان ممنوع بود !! آیا ممکنه شاهدخت ما فرمانده بشه ؟؟؟
اگه ممکنه پس با کدامین هویت ؟؟ هویت اصلی یا با هویتی به نام عقرب؟؟
آیا در این داستان عشق و عاشقی هم اتفاق خواهد افتاد؟؟؟ یا فقط یک داستان تاج و تخت ساده ای هست ؟؟
پس اگر دنبال فهمیدن این ماجرا هستید خوش آمدید به ماجراجوی جدید ما یا هم باید بگم خوش آمدید به قلمرو عشق ما
برید ادامه مطلب که ی داستان جذاب منتظر شماست🩵💙
شروع پارت جدید ادامه پارت 13
از زبون مرینت :
بغضم قورت دادم و زیر لب گفتم عیب نداره به زودی قراره انتقامش بگیرم …
آدرین گفت : ببخشید چی گفتی نفهمیدم.
گفتم : هیچی گفتم کاش الان پیشم بود خیلی دلتنگشم …
آدرین با ناراحتی که تو صداش موج میزد گفت : امم بهتره دیگه به گذشته فکر نکنی گذشته ها گذشته و رفتنی ها رفتن بهتره دیگه بریم بخوابیم .
با صدای گرفته ای گفتم : تو برو بخواب منم میام .
بعد اینکه آدرین رفت بخوابه منم کمی با افکار مزاحم ام کلنجار رفتم و کمی بعدش آتیش خاموش کردم و رفتم داخل خیمه تا بخوابم …
(صبح روز بعد)
بعد اینکه خورشید طلوع کرد سریع راه افتادیم تا شب برسیم به قصر….
بعد چندین ساعت اسب سواری بالاخره هنگام ظهر به قصر رسیدیم همین که سربازا ما رو دیدن سریع درب اصلی قصر باز کردن و ما وارد قصر شدیم .
همین که وارد راهرو اصلی شدیم سریع آنجلا پرید جلوم و دخترش آماندا رو از بغلم گرفت و کلی بغلش کرد و گفت : دلم برات تنگ شده بود دختره کوچولو ی من … ازت ممنونم شاهدخت اگه تو و برادرم نبودی معلوم نبود چه بلایی قرار بود به سر دخترم بیارن …
همین که میخواستم حرفی بزنم پادشاه گفت : نگرانتون شدیم شما دو تا دو شبانه و روز کجا بودید ؟؟؟ اگه امروز رو هم به قصر نمی اومدید میخواستم سر تا سر کشور خبر بفرستم تا دنبال شما بگردن ….
بازم میخواستم حرفی بزنم که این دفعه شاهزاده اجازه نداد حرفی بزنم .
گفت : پدر اگه اجازه بدید ما اول بریم استراحت کنیم و بعدا به تک تک سوالاتتون جوابگو هستیم فقط الان نمیشه چون ما خسته راهیم .
بعد از این حرفش مچ دستم گرفت و پشت سر خودش کشوند به سمت راهروی که به اتاق خواب هامون ختم میشد …
کمی که از بقیه دور شدیم محکم مچ دستم از دستش کشیدم ودر حینی که با دست چپم مچ دست راستم رو ماساژ میدادم گفتم : چته تو مچ دستم کبود شد اه .
با نگرانی و عصبانیت خاصی گفت : باید حرف بزنیم همین الان .
با عصبانیت گفتم : اینو اگه از اولش میگفتی منبا آرامش از پشت سرت میومدم لازم نبود مچ دستم کبود کنی اه …
با آشفتگی گفت : ببخشید ، وقتی پدرم سوال پیچم میکنه ی استرس خاصی وجودم فرا میگیره . اگه میشه بیا بریم اتاق کارم تا راحت تر بتونیم با هم صحبت کنیم ؛ باشه ؟؟؟
: اگه اجازه بدی اول برم لباسام عوض کنم بعد بیام باهم حرف بزنیم باشه ؟؟
گفت : باشه زود بیا قبل از اینکه پدرم ما رو صدا بزنه باید حرف بزنیم .
- : باشه زود میام
سریع رفتم اتاقم و لباس های رزمی ام رو با ی لباس دخترانه ای تعویض کردم و رفتم پیش شاهزاده …
رسیدم به دم در اتاق کار شاهزاده و ی نفس عمیقی کشیدم و در رو زدم شاهزاده گفت : بفرمایید تو .
همین که وارد اتاقش شدم دیدم شاهزاده مشغول کار هایی سلطنتی هست و همینطور که سرش پایین بود گفت : خوب شد که اومدی نینو لطفا این نامه ها رو ببر به پدرم این نامه ها در حد وظايف من نیست نمیتونم امضا شون کنم .
پوزخندی زدم و گفتم : چشم شاهزاده .
همین که منو دید گفت : اوه ببخشید مرینت فکر کردم نینو ست فکر نمیکردم به این زودیا بیای به اتاقم .
- قبلا هم گفته بودم من مثل بقیه دخترا نیستم …
لبخندی زد گفت : ببخشید یادم رفته بود که تو خیلی خاص و متفاوتی …
-خیلی خاص و متفاوت؟؟؟ حرفای تازه ای دارم ازت میشنوم شاهزاده !!
گفت : من همیشه حرفای تازه و خوبی در سراغ دارم فقط آدم مناسبش در اطرافم نیست ... جدا از شوخی تو دختر خیلی خاص و متفاوتی هستی .
-خب بگذریم حرفتو بگو شاهزاده .
- راستش میخواستم بگم که به پدرم نگو که ما با اون قبلیه مذاکره کردیم .
- منظورت ؟...
- منظورم اینکه من میخوام ماجرا رو ی جور دیگه برای پدرم تعریف کنم اگه حقیقت ماجرا رو براش بگیم ممکنه هر دو مون رو مجازات کنه .
- هه خیلی ترسویی شاهزاده !! بسپارش به من ، من حلش میکنم نگران نباش .
- هر طور راحتی شاهدخت فقط مواظب باش مجازات نشیم .
- چشم حتما … پس با اجازه من میرم تا به استراحتم برسم.
- برو فعلا .
( شب هنگام صرف شام )
همه جمعمون جمع بود و نشسته بودیم سر سفره شام که پادشاه سر صحبت رو باز کرد .
-خب بگید ببینم کجا بودید چی شده بود؟؟ کیا آماندا رو دزدیده بودن .
قبل از اینکه حرفی بزنم نگاهیی به آدرین انداختم وقتی با سرش تایید کرد که میتونم صحبت کنم شروع کردم به صحبت کردن .
-راستش پادشاه من و شاهزاده دنبال کسایی که آماندا رو دزدیده بودن رفتیم و وقتیکه آماندا رو پیدا کردیم بدبختانه تعداد زیادی از شورشیان جنگل بهمون حمله کردن و متاسفانه ما در حمله باختیم چون واقعا تعداد مون نسبت به اونا کم بود و اسیر شون شدیم .
- پس چطور تونستید فرار کنید ؟؟
- فرار نکردیم !! ما باهاشون مذاکره کردیم ما که نه من باهاشون مذاکره کردم اگه مذاکره نمی کردم قطعا جنازه هر سه تا مون رو تحویل میگرفتید.
- که اینطور … فقط به من بگو که مفاد مذاکره تون چی بود شاهدخت . امیدوارم که مفاد مذاکره تون به ضرر حکومت نبود باشه .
- مفاد مذاکره من مواردی که الان براتون میخونم هست و من و شاهزاده هردومون این موارد قبول و امضا کردیم :
1 - ما یک زمین به شورشیان شماره دو بدهکاریم و قراره یک زمین در اطراف ولایت شب تقدیم شون کنیم.
2 : رئیس قبلیه چند روز بعد این قرار داد تشریف میاره به قصر ما و محل زمین بهش نشون داد میشه .
3 : وقتی رئیس قبلیه اومد تو قصر ما هیچ گونه حق صدمه زدن به سربازا و حاکم ولایت رو نداره اگه اینکار رو کنه سخت باهاش برخورد میشه .
4 : و ما هم هیچ گونه حق صدمه زدن به رئیس قبلیه رو نداریم و غیر این صورت باید خون بها بپردازيم .
5 : به جز زمین مناسب و دادن کار برای مردان قبلیه نمی تونند هیچ درخواست اضافه دیگری ازمون بکنند .
6 : بعد انجام تمام مفاد قرارداد قرارداد دوستی رو امضا کرده و بین سلطنت و شورشیان شماره دو دوستی برقرار شده و در صورت نیاز به نیروی نظامی مردان خود رو در اختیار ما قراره داده و به ما از لحاظ نظامی کمک خواهند کرد .
خب تموم شد همینا بودن پادشاه .
پادشاه بعد ی سکوت طولانی گفت : آفرین این خیلی عالی و هوشمندانه هست خوشم اومد شاهدخت . فکر کنم ملکه خوبی میشی در آینده .
با تعجب گفتم : ملکه ؟؟؟ من که قرار نیست ملکه بشم ته ته اش من میشم حاکم ولایت شب .
-فکر کنم الان وقتش تا حرفایی که با پدرت زدم رو به تو و آدرین هم بزنم من ی تصمیمی گرفتم و شما دو تا هم باید به این تصمیم من احترام بزارید .
من فکرامو کردم من میخوام که تو و آدرین هر دو تون با هم ازدواج کنید و سلطنت رو به دست بگیرید .
من و آدرین و امیلی همه مون با هم گفتیم : چیییی؟؟ این غیر ممکنه .
آدرین که ناراحت بنظر میرسید گفت : اما پدر هنوز فرصت یکساله من تموم نشده !! قرار نبود قبل از اتمام این فرصت شما برام ی ملکه انتخاب کنید .
-اما اگر نداریم آدرین تو باید به حرف من گوش کنی نه تنها تو بلکه شاهدخت هم باید به حرف من گوش کنه چون من اجازه این ازدواج رو از پدرش گرفتم و من و پدرش تصمیم گرفتیم یک هفته دیگه مراسم نامزدی تون رو برگزار کنیم .
داشتم از عصبانیت منفجر میشدم ولی هیچ حرفی پیدا نمیکردم که به پادشاه بزنم پس سریع از جام پاشدم و گفتم : من سیر شدم ممنون .
و مثل اون شب فرار کردم به باغ و هجوم بردم به سمت یکی از درخت ها و شروع کردم با حرص جوش به لگد زدن و مشت زدن .
چطور تونست پدرم بدون اجازه من این تصمیم بگیره چطور؟؟؟؟
حتی بدون اینکه بهم خبر بده رضایت داده … آخه پدر منکه همچین آدمی نبود که بخواد دخترش رو وادار به یک ازدواج اجباری کنه . هوففف نمیفهمم … نمیفهمم نمیفهمم همینطوری که داشتم فکر میکردم صدای شاهزاده رو شنیدم اه اینم ول کنم نیستا .
-شاهدخت خوبی ؟؟
- آره خوبم خیلی هم خوبم !! حرفایی میزنی ها شاهزاده فکر کنم باز مست کردی !
- من مست نکردم فقط نمیدونم چی بگم واقعا متأسفم …
- متاسف شدن ات برای بدبختی من فرقی نمیکنه شاهزاده . لطفا برو کنار میخوام برم اتاقم الان دیگه واقعا حوصله تو یکی رو ندارم .
میخواستم چند تا حرف دیگه هم نثارش کنم ولی حیف که نشد …. همین که میخواستم به راهم ادامه بدم :
-شاهدخت وایستا یلحظه وایستا .
برگشتم به سمتش و بدجوری نگاهش کردم
.
اونم با ی لبخند مضحکی گفت : امم فکر کنم دستت زخمی شده ازش خون میچکه .
با تعجب گفتم : از کدوم دستم ؟؟ از کجاش ؟؟
اومد نزدیکم و دست چپم با دستش گرفت و گفت : از این دستت فکر کنم بخاطر مشت هایی که به اون درخت بدبخت نثار میکردی . اینطوری شده .
-هوف بازم عصبانیتم کار دستم داد الان کاملا دارم درد دستم حس میکنم . اونیکی رو تو زدی ناقصش کردی اینکی رو هم خودم هوف ...
- نگران نباش همراهم بیا تا پانسمان اش کنم .
- خوب نیست زیادی همراه ی شاهزاده بگردم .
-کار از کار گذشته شاهدخت ما قراره به زودی نامزدی کنیم .
وقتی داشتم اینجوری به قضیه نگاه میکردم میدیدم حق با شاهزاده هست .
-باشه همراهت میام فقط زود تموم اش کن حوصله اش ندارم .
8200 کاراکتر
خب اینم پارت تقدیم نگاه های زیباتون عید تون مبارک باشه دوستان سعی میکنم هفته ای ی بار هم شده ای این به بعد بزارم تا مثلا اوایل یا اواخر اردیبهشت 😁♥️