
حکم وکیل پارت 5

سلام به همه
عید رو به همتون تبریک میگم امیدوارم که سال خوبی داشته باشید🌼💛
ادامهی پارت قبلی...
از خونه زدیم بیرون. هنوز کامل بیدار نشده بودم، ولی آلیا پر انرژی تر از همیشه بود. با شوق از برنامهای که چیده بود، حرف میزد، ولی فکرم درگیر جلسهای بود که بعداً باید بهش میرسیدم.
وقتی جلوی کافه وایسادیم، آلیا قبل از اینکه حتی فرصت کنم حرف بزنم، در رو باز کرد و وارد شد. دنبالش رفتم و یه میز کنار پنجره رو انتخاب کردم.
آلیا:مرینت، حداقل برای یه ساعت به کار فکر نکن، باشه؟
چیزی نگفتم، فقط بهش نگاه کردم. خودش برای جفتمون قهوه سفارش داد و بعد دست به سینه منتظر شد. میدونست که بلاخره یه چیزی میگم.
چند لحظه سکوت بینمون موند تا اینکه آلیا جلوتر اومد و با صدای آرومتری گفت:
آلیا:دیشب... آدرین رو دیدی، نه؟
دستم رو دور فنجون قهوهم حلقه کردم و بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:
من:آره، مگه میشد نبینمش؟
آلیا:خیلی سرد بود، نه؟ انگار هیچ چیزی براش مهم نیست.
لبخند کوتاهی زدم، که بیشتر شبیه یه پوزخند بود.
من:فکر کنم مغرورتر از چیزی باشه که فکر میکردم. یه جورایی انگار همیشه یه دیوار بین خودش و بقیه داره.
آلیا:دقیقاً! اصلاً توی جمع نبود، انگار فقط جسمش اونجا بود.
سرم رو تکون دادم.
من:حتی یه لحظه هم توی رفتار یا نگاهش تغییری ایجاد نشد. کاملاً خونسرد، کاملاً بیتفاوت.
آلیا:خب، به نظرت همیشه اینجوریه یا فقط دیشب اینطوری بود؟
لحظهای به فکر فرو رفتم.
من:نمیدونم، این دومین باره میبینمش. ولی هر چی که هست، معلومه که این شخصیتشه.
آلیا قهوهاش رو ور داشت و جرعه ازش نوشید.
آلیا:پس به نظرت تغییر نمیکنه؟
من:آدمایی مثل اون تغییر نمیکنن، آلیا.
آلیا:پس یعنی قراره همیشه همینطور بمونه؟
لبم رو محکم روی هم فشار دادم.
من:شاید، ولی مهم نیست. چون اصلاً قرار نیست مسیرمون با هم یکی بشه.
آلیا:اوه، پس تو الان تعیین کردی که هیچ نقظهی مشترکی ندارید؟
بهش نگاه کردم. لبخند شیطنتآمیزی روی لبش بود، ولی تو حرفاش کنجکاوی هم حس میشد.
من:آلیا، اگه یه نفر از همون اول معلوم بشه که قرار نیست تغییری کنه، چرا باید خودم رو درگیرش کنم؟
آلیا:حرفت منطقیه. ولی دنیا هیچوقت چیزی رو که انتظار داری، تحویلت نمیده.
پوزخند زدم و قهوهم رو نوشیدم.
من:خب، ببینیم و تعریف کنیم.
چند دقیقهی دیگه تو کافه موندیم. اما هر چقدر هم که سعی کردم، نتونستم اون نگاهای سرد دیشب رو فراموش کنم.
شاید حق با آلیا بود، شاید هم نه.
ولی چیزی ته دلم میگفت... این آخرین باری نبود که دربارهی آدرین حرف میزدیم.
بعد از اینکه قهوهمون رو تموم کردیم، از کافه بیرون اومدیم. هوای صبح خنک شده بود و هنوز خیابون شلوغ نشده بود. آروم کنار هم قدم میزدیم، اما من هنوز ذهنم درگیر حرفای قبلی بود.
آلیا:حالا که بهش فکر میکنم، تو اصلا آدمی نیستی که از کسی خوشت نیاد، ولی دیشب انگار واقعاً از آدرین خوشت نیومد.
من:بیشتر از اینکه خوشم نیاد، فقط... نمیفهممش. آدمایی که انقدر مغرورن، معمولاً یا خودشون رو از بقیه بالاتر میبینن، یا یه چیزی توی گذشتهشون باعث شده اینطوری بشن.
آلیا:پس فکر میکنی یه دلیلی داره که انقدر سرد و خونسرده؟
به فکر فرو رفتم. واقعا دلیلی داشت؟ یا فقط همین بود؟
من:شاید. ولی من نمیخوام دلیلش رو بفهمم. برام مهم نیست.
آلیا:پس چرا هنوز داری بهش فکری میکنی؟
وایسادم و بهش نگاه کردم. یه ابرویی بالا انداختم.
من:چون تو مدام داری دربارهش حرف میزنی!
آلیا خندید و دستش رو برد بالا.
آلیا:باشه باشه، دیگه چیزی نمیگم. ولی حدس میزنم این آخرین باری نیست که دربارهش صحبت میکنیم.
جوابی ندادم. به راهمون ادامه دادیم و از خیابون رد شدیم. یه نگاه به ساعتم انداختم.
من:من باید برم، جلسهم نزدیکه.
آلیا:باشه برو.
خداحافظی کردیم. سوار ماشین شدم به سمت دفتر حرکت کردم. ولی حتی وقتی پشت چراغ قرمز منتظر بودم، ذهنم یه لحظه برگشت به اون نگاه سرد و بیتفاوت.
"آدمایی مثل اون تغییر نمیکنن، آلیا."
اما ته دلم یه چیزی میگفت... شاید هم همیشه اینطور نبود.
با یه نفس عمیق، فکرش رو کنار زدم و روی جاده تمرکز کردم. هنوز کلی کار داشتم و وقت این فکرها نبود.
یا شاید هم بود؟
پایان...
3949کاراکتر
شرط این پارت 15لایک و 30کامنت هستش.
مطمئنم که اگه همتون 5تا کامنت رو حداقل بدید لایکا هم کمکم میرسه.
امیدوارم که کنار همدیگه سال خوبی رو پشت سر بزاریم❤️