![تک پارتی میراکلسی(نیمه ی ماه زندگیم) [ هدیه عید ]](https://biaupload.com/do.php?imgf=org-1b49df56fbe72.jpg)
تک پارتی میراکلسی(نیمه ی ماه زندگیم) [ هدیه عید ]

ادامههههه لطفاااا
{بسم الله الرحمن الرحیم}
سیلامممم من مرینتم ۸ سالمه و با مامان و بابا تو پاریس زندگی میکنم
میخوام اول یکم از خودم براتون توضیح بدم
من عاشققق رنگ صورتی و بنفشم
عاشق کاکائو و چیزای ترش مثل گوجه سبز که عاشقشممممم و لواشک و آبنبات ترش و...
+مرینتتتت بدو ماماننن بابا دم دره
ای وایییییی یادم رف
تند تند جوراب شلواری و لباسمو پوشیدم و کتم رو هم تنم کردم و بدو بدو از پله ها رفتم پایین
کفشامو پوشیدم و دست مامان رو گرفتم و سوار ماشین بابا شدیم
وقتی جلوی خونه ی بابا بزرگ اینا(بابای مامانش) رسیدیم از بابا خداحافظی کردیم و بابا هم منو بوسید و بای بای کردیم
مامان زنگ درو زد و یکم بعد در با صدای تیکی باز شد
رفتیم داخل و بعد از عوض کردن لباسامون توی اتاق رفتیم هال و با خاله ها و مامان بزرگ و بابا بزرگ و زن دایی و بچه ها سلام احوال پرسی کردیم که چشمم...چشمم خورد بهش
سرمو تند تند به چپ و راست تکون دادم و سعی کردم نگاه خیره ام روش نشینه
منظورم پسر خالمه
اسمش آدرینه
یه پسر خیلییییییی هوشگل(پارازیت نویسنده: گلبم نمیتونه بگه خوشگل میگه هوشگل) با موهای بور و چشای سبز زمردی و قد بلند
خیلییی دوسش دارم فک کنم عاشقش شدم
یه چند وقتی هس این حسو بهش دارم
اینقد نازه ک دلم میخواد بغلش کنم و لپاشو بکشم
وحتی...حتی لپشو بوس کنم
وییییی با این فکرا حسابی از خجالت قرمز شدم واسه همین رفتم اشپز خونه و ابی به صورتم زدم
بعدش با بچه ها خواستیم بریم تو اتاق بازی کنیم ولی وقتی رفتیم بالا لایلا(دختر داییم ک ۶ سال ازم بزرگ تره) درو بست و قفل کرد
آدرین نشست پشت میز کامپیوتر خاله کاترین و بقیه هم دورش جمع شدن تا باهاش بازی کنن
جلو رفتم و گفتم:
_مگه خاله کاترین نگفته بود نباید به کامپیوترش دست بزنیم اونم بدون اجازه
آدرین جواب داد:
+ کار بدی نمیکنیم که میخوایم بازی کنیم
توعم بیا ولی به خاله چیزی نگو ها
برای اینکه آدرینم لو نره نفس عمیقی کشیدم و رفتم پیششون و باشه ای گفتم
بعد از کلی بازی کردن ک نوبتی نوبتی بازی میکردیم رفتیم توی حیاط تا فوتبال بازی کنیم ولی چون من نه بلد بودم بازی کنم و نه دوس داشتم روی سکوی جلوی در نشسته بودم و بازی اونا رو نگا میکردم البته بازیشون که نه آدرینو نگا میکردم
از فوتبال که خسته شدن چندتا طناب اوردن و قرار شد طناب بازی کنیم ولی من نمیخواستم بازی کنم اخه...اخه بلد نبودم و همم خجالت میکشیدم که بگم من بلدن نیستم واسه همین به بهانه ی آب خوردن خواستم فرار کنم و برم اشپزخونه ولی آدرین گف ک اونم باهام میاد
رفتیم تو و من از قصد اروم اروم اب میخوردم تا خسته بشه بره ولی اون هنوز اونجا وایساده بود
وییی چقد جذاب شده بود تو اون حالت
بعد از خوردن ۲ لیوان پر اب مجبوری به آدرین گفتم که بازی نمیکنم و هرچقدرم پرسید برای چی بهش نگفتم و رفتم پیش مامان تا با گوشیش بازی کنم
بعد از یه ساعت همه کمک کردیم و سفره ی ناهار رو پهن کردیم و مشغول شدیم
بعد از ناهار مامام گف ک بریم توی اتاقش توی خونه ی مامان بزرگ تا لباسی که زن دایی برام گرفته بود رو بپوشم مامان ببینه تو تنم چطوریه
داشتم لباسو جلوی آیینه میپوشیدم که خاله(مامان آدرین) و آدرین اومدن و خاله در مورد عکسی که توی گوشیش بود با مامان حرف میزد و آدرینم درست پشت من وایساد
هرچقدر سعی میکردم دستم به زیپ لباسم نمیرسید که یهو آدرین دستشو دراز کرد و از پشت زیپ لباسمو بست
واسه یه لحظه نگاهمون توی آیینه قفل هم شد نوع نگاهمون عجیب بود یه جوری خاصی بود ولی نمیدونم چجوری
وقتی خاله و مامان اومدن به خودمون اومدیم
لباسو دراوردم و رفتیم هال و بعد از یکم دیگه بگو بخند و خوردن خوراکی و کیک همه لباس پوشیدیم و خداحافظی کردیم رفتیم خونه ی خودمون
> ۱ سال بعد <
با هق هق دستامو روی گوشم گذاشتم و کنار مبل نشسته بودم و سعی میکردم به دعوا ی مامان و بابا که داشتن سر اسباب کشی به خونه ی جدید یا نمدونم چی بود نگا نکنم که یهو مامان خودشو روی زمین پرت کرد و به صورتش چنگ زد
باباهم هرچقدر خواست که ارومش کنه مامان به حرفاش گوش نمیکرد و رفت اتاقش و درو قفل کرد
با بغض رفتم پیش بابا نشستم که بغلم کرد منم اروم سرمو گذاشتم روی بازوش
چند هفته گذشت و این دعوا های مامان و بابا ادامه داشت تا حدی که مامان قهر کرد و رفت خونه ی مامان بزرگ اینا و...و درخواست طلاق داد و از فرداش افتادن دنبال کارای طلاقشون
بابا صبح بعد از صبحانه میرفت و شبا دیر وقت میومد
تقریبا بعد از یه ماه رسما طلاق گرفتن و این من بودم که کلا این یه ماه هر شب اروم جوری که بابا نشنوه و بیشتر از این ناراحت نشه گریه میکردم و یه ماه آدرینو ندیده بودم و دل تنگش شده بودم
البته بعد از یه ماه هفته ای ۲ روز با داداش کوچیکم که ۷ ماهش بود و اسمش لوکاس بود میرفتیم خونه ی مامان بزرگ اینا پیش مامان تا اینکه...
*بر اساس واقعیت* فقط اسامی و اسم مکان ها عوض شده
اگه بعضی جاهاش بدون جزئیات کامل بود ببخشید چون از زبون یه بچه بوده و دقیق یادش نیس همه چیو
_قسمت اول
شرط برای قسمت دوم تک پارتی ۱۰ تا کام و ۵ لایک
اگه ازش خوشتون اومد بگین قسمت ۲ و ۳ رو هم بزارم
بوسسسسسسس به گوگولیای منننن