
رویای واقعی مآه پارت 6 🌚✨️

سلامم ، بخشید دیر این پارت رو میدم
درگیر آسیب دیده گی پام بودم 🥹❤️🔥
یه پارت طولانی برای جبرانش 🫠🌿
برو ادامه 🔪✨️
- ۳ روز بعد :
☆ از خواب پاشدم ، کامل میتونستم حس کنم که قدرتم خیلی ضعیف شده ؛ سریع اومدم طبقه پایین و به اتاق مخفیم رفتم و دیدم گوی نیست ! سریع به مهرسا زنگ زدم :
♡ بله ، چیشده .
☆ سریع بیا اینجا کارت دارم .
♡ اوکی .
- ۱ ساعت بعد :
☆ ببین مهرسا یه نفر گوی رو دزدیده !
♡ چی ، حالا حالا چی کنیم ؟
☆ من میدونم اون کیه ، اون عوضی ، داخل جنگل زندگی میکنه ،باید بریم اونجا ، چون احتمالا هنوز تو راهه قدرت هامون هم داره خیلی ضعیف میشه !!>>
♡ پس بریم !
☆ آماده شدیم و به سمت جنگل یاما رفتیم .
♡ دقیقا روبه روی جنگل بودیم ، جنگلی که در دل تاریکی پدید آمده بود و در عمق عجیبی و شگفتی بر زندگی مردگان نظارت ميکرد . وارد شدیم ، غیر عادی نبود ، کامل میتونستم حس کنم که کاترین خیلی استرس داره ، از پشت بغلش کردم تا آروم شه !
☆ هی ، چی کار میکنی ؟
♡ الان بهتری ؟
☆ مرسی ، خوبم .
☆ نفش عمیقی کشیدم ، آسمون شب بی نظیر بود . وقتی به بالا نگاه می کردم کامل ارس توی درخت های سر به فلک کشیده رو احساس می کردم ! از اونجایی که پاییز بود برگ های زرد درخت ها ، زیر پاهایم له میشد ، به جلو نگاه کردم ؛ میتونستم بفهمم کسی دارا نگامون میکنه .
☆ مواظب باش !
♡ چی ؟
☆ محاصره مون کرده بودند ، اون ها ارواح مرده بودند ارواحی که از خودشون هیچ کنترلی ندارند و فقط به فکر حمله هستن .
♡ محاصره مون کردند ، چرا اینقدر زیادن جالا چی کنیم؟؟ من میترسم .
☆ نترس ، آروم باش فقط یه سپر بهم بده و همینجا بشین .
♡ سپر ؟ چجوری بهت سپر بدم ؟
☆ گفتم که ، چشمات رو ببند و تمرکز کن و به سپر دادن بهم فکر کن ، سریع فقط من قدرت زیادی ندارم الان ،
♡ چشم هام رو بستم و به سپر فکر کردم . چشم هام رو باز کردم دیدم دور تا دور کاترین سپر کشیده شده .
☆ الان سپر داشتم ، شمشیر پر خونن رو کشیدن و به سمت ارواح حمله کردم ، خیلی زیاد بودن از پا افتادم و سپر هم دیگه حواب نمیداد . بیهوش شدم و دیگه هیچی نفهمیدم .
♡ یه دفعه دیدم ، افتاد زمین . داشتم گریه می کردم ، نمیدونستم باید چی کار کنم که به خودم اومدم و سریع به سمتش دویدم و با استفاده از قدرتم تونستم همه شون رو شکست بدم . به سمت کاترین دویدم و اون رو توی بغلم گرفتم دیدم زخمی شده .گریه کنان و داد زنان میگفتم : بیدار شو ، تروخدا بیدار شو ؛)
☆ هی ، فکر کردی من مردم ؟ من به این سادگیا نمی میرم .
♡ وقتی داشت حرف میزد ، خون بالا میاورد و سرفه میکرد، دلم میخواست براش یه کاری کنم ولی نمیدونستم چی کار کنم.
♡ زخمش رو با پارچه ی لباسم بستم و اون به سختی بلند شد ، دستش رو گزاشتم روی شونم و سمت جایی که کاترین می گفت حرکت کردیم .
☆ داشتیم میرفتیم به سمت خونه ی اون دشمن همیشگیم، اون کسب جز یک گرگینه نبود . اون عوضی باعث تمام این ها بود ، این دفعه دیگه میکشمت .
☆ یه لحظه این جا بزار بشینم .
♡ باشه .
♡ اون نشست و دستش رو گزاشت رو زخمش و چشماش رو بست و بعد دو دقیقه چشماش رو باز کرد . واقعا شکه شدم زخمش کاملا خوب شده بود !
♡ هعی الان چیشد شد ؟
☆ هیچی ادامه بدیم .
♡ اول بگو چجوری این کار رو کردی ؟
☆ گردنبند مآه رو باش نشون دادم و گفتم ؛ اون این قدرت رو بهم میده ، ولی فقط یه چند بار میشه ازش استفاده کرد .
♡ راه افتادیم به سمت خونه اون گرگینه .
☆ بلاخره رسیدیم ، چقدر خونش سکوته.
♡ با لگد رفت داخل و دید کسی نیست ؛ گفتم حالا چی کنیم .
☆ عوضی . فرار کرده !
☆ هی ، صبر کن ! گوی اونجاست !!
♡ گوی رو از بالای کمد برداشتیم و از خونه اومدیم بیرن ، اون گرگینه ، اون انگار منتظر ما بود ! آروم به سمت ما اومد .
گرگینه = کجا ؟ حالا بودید .
☆ گوی رو دادم دست مهرسا.
☆ کارت داشتم ،،
♡ گرگینه به سمت کاترین چنگ انداخت ، که کاترین باز چشماش رد بست و داشت تمام قدرتش رو داخل وجودش جمع می کرد .
☆ چشم های خونی ام رو باز کردم و دوباره یه بشکن زدم،
گرگینه = باز این روش ، دیگه جواب نمیده .
♡ دیگه نتونستم صبر کنم ، گوی رو گزاشتم زمین و به سمتش یخ پرتاب کردم . جواب نداد . به خودم سپر دادم و دوباره به سمتش حمله کردم . که دیدم این دفعه کاترین هم داره کمکم میکنه ، من یخ پرتاب کردم و اون دوباره بشکن زد ! جواب داد .
♡ ایول
☆ گرگینه ، داشت خفه می شد و مس سوخت ولی به خاطر قدرت ما نه ! به کل یادم رفته بود ، گرکینه ها داخل روز اگه به آفتاب بخورن میسوزن !
♡ ما ، ما ، شکستش دادیم . هوووورااااا :))
☆ اره ، گوی رو وردار و بریم !
♡ بزن بریم خونه .
خوب خوب ، اینم از این .
برای پارت بعد ۸ لایک و کامنت 🌿🥹
دستم شکست تا اینو بنویسم
راستی پارت بعد رو خودم خیلیییییی دوسش دارممم ✨️🌚
سوالی هست تو کامنتا بنویسید جواب میدم
فعلا 🫠🌿